روزنه های امید

  • 7391
  • 153 مرتبه
داستان حضرت یونس (علیه‌السلام)

داستان حضرت یونس (علیه‌السلام)

1400/11/24 09:56:12 ق.ظ

از دور صدای غرش رعدها بی‌اختیار خون در دل او و همراهانش می‌انداخت. آسمان در افق سمت شهر تاریک تاریک بود و رعدوبرق‌هایی سهمگین گاهی پهنه آسمان را روشن می‌کرد. یونس نگران سرنوشت مردم بود و زیر لب برایشان استغفار می‌کرد. هنوز نسبت به‌درستی کاری که کرده بود، تردید داشت. چه، بر سر روبیل آمده بود. اشک آرام‌آرام دور چشمانش حلقه زد. شاید اشتباه...، معصیت... اما شاید هنوز صبر بیش‌تری لازم بود. ملیخا متوجه موضوع شد. عصایش را که به درخت تکیه داده بود، برداشت و به کمک آن ایستاد. به سمت یونس رفت. یونس کنار چشمه نشسته بود و دستش را آهسته در آب چشمه حرکت می‌داد. همراهان گوشه و کنار نشسته بودند و نگران و متعجب او را نگاه می‌کردند. ملیخا کنار یونس نشست. دستش را روی شانه یونس گذاشت. یونس سری برگرداند و دوباره به آب خیره شد.

ملیخا گفت: استاد را نگران می‌بینم. چیزی به نماز نمانده، آماده شویم؟ یونس نگاهی به افق انداخت و به خورشید. امروز روز آغاز عذاب بود.

- چه گفتی؟

ملیخا گفت: احساس می‌کنم از چیزی غیر از عذاب قوم نیز نگرانید. همین‌طور است؟ یونس گفت: آری. در این اندیشه‌ام که نکند در نفرین قوم عجله کرده باشم، شاید هنوز دیر نشده بود. احساس می‌کنم، خواست خدا چیزی غیر از تصمیم و اراده ما بوده است. نگران کوتاهی در تکلیف خود هستم. ملیخا گفت: استاد شما در برابر خدا به تکلیف خود عمل کردید. یونس گفت: انبیا به چیزی فراتر از تکالیف ظاهری مکلف‌اند. گمان می‌کنم در ابلاغ رسالتم کوتاهی کرده باشم. خدا مرا بیامرزد.

ملیخا اندکی اندیشید، نگاهی به افق شرق انداخت و گفت: با این اوصاف، باید منتظر نتیجه این کوتاهی باشیم. یونس گفت: خدا مرا عذاب نخواهد کرد اما با سرنوشت مرا تنبیه خواهد نمود; تنبیهی که فقط در این دنیاست و چون سایر عذاب‌های الهی روی دیگر آخرتی ندارد.

با اشاره یونس همراهان برخاستند و آماده ادامه راه شدند. ملیخا نمازش را به پایان رسانید و مشغول جمع‌آوری سجاده و اثاثیه شد. یونس، منتظر آماده شدن همراهان کنار چشمه ایستاده بود و به ملیخا نگاه می‌کرد، ملیخا که متوجه نگاه یونس شد گفت: عابد به پر عبادتی من دیده بودید؟ به گمانم ملائک نویسنده حسنات از دست من آسایش و استراحت ندارند؟ یونس متوجه نگاه بی‌اختیار خود شد و لبخندی زد و روی برگرداند. ملیخا با لحن جدی‌تری گفت: استاد! بی مزاح عرض می‌کنم، عابدترین مردم این روزگار کیست؟ یونس به ملیخا نگاهی انداخت اندکی اندیشید و گفت: علم انبیا به اذن خداست و اینک من نسبت به پاسخ سؤال تو جوابی ندارم. به‌زودی جوابت را خواهی گرفت. همراهان آماده رفتن شده بودند. کاروان کوچک یونس آهسته به‌سوی غرب حرکت کرد. ساعتی رفتند و هر از چند گاه برمی‌گشتند و به آسمان تاریک شرق نگاه می‌انداختند. از دور سیاهی‌ای دیده شد. انگار پیاده‌ای بود که به‌سوی کاروان می‌آمد. یونس زیر لب چیزهایی می‌گفت. سرعت سیاهی سریع‌تر از پیاده معمولی به نظر می‌آمد. درحالی‌که ظاهراً مرکبی نداشت و پیاده راه می‌پیمود. یونس نگاهش را از پیاده برنمی‌داشت. نزدیک که شد مسیرش را کمی کج کرد تا با کاروان یونس هم مسیر نشود. یونس به‌تنهایی از کاروان جدا شد و به سمت سیاهی رفت. اندکی با پیاده همراهی کرد و دوباره به سمت کاروان خود بازگشت.

یکی از همراهان پرسید: که بود؟ یونس پاسخ داد: یکی از دوستان قدیمی‌ام بود. به‌سوی شهر می‌رفت. یونس به‌سوی ملیخا آمد، آهسته گفت: جبرئیل بود. از او درباره سرنوشت قوم پرسیدم. گفت: هنوز مشیت عذاب برقرار است و تغییری نکرده است. سؤال تو را نیز پرسیدم گفت: در دینیاس و عابدی زندگی می‌کند که به تو ایمان دارد و او عابدترین مردمان این زمان است. ملیخا گفت: چه تصادفی مقصد ما، منزلگاه مطلوب ماست. بی‌جهت نیست که نبی ما دینیاس را برای ادامه سکونت برگزیده‌اند.

دو روز دیگر راه پیمودند. هوا، هوای دریا شده بود. بوی دریا به همراه رطوبت هوا خود را به مشام کاروان می‌کشید. کم‌کم در دوردست آبی آسمان در آبی دریا تلاقی می‌کرد. دیگر از بیابان خبری نبود و گیاهان و درختان اطراف راه را فراگرفته بودند. دهکده کوچکی انتهای راه بود و راه مستقیماً به لنگرگاه کشتی‌ها می‌رسید. اندکی در دهکده استراحت کردند. کاروانیان کشتی را که به دینیاس می‌رفت، پیدا کردند و اثاثیه را در آن بار زدند. تا دینیاس سه روز سفر دریایی طول می‌کشید. کشتی ساعتی بعد به راه افتاد و مسافران در جایگاه‌های خود قرار گرفتند. باد مطبوعی می‌وزید و کشتی با تمام سرعت پیش می‌رفت. ناخدا از سرعت و کیفیت سفر راضی به نظر می‌رسید. نصف روز حرکت کردند. نزدیک غروب باد ایستاد و به‌تبع آن کشتی نیز از حرکت ایستاد. ناخدا انگشت اشاره را به آب دهان خیس کرد و بالا نگه داشت. اثری از باد نبود. حتی نسیمی هم نمی‌وزید. تا سه روز منتظر ماندند. کشتی تکان نخورد. مسافران خود را به ماهی گیری و صحبت با یکدیگر سرگرم می‌کردند. بعدازظهر روز سوم ناخدا به عرشه آمد و گفت: نمی‌دانم تا چه حد به گفته من اعتماد دارید. نکته‌ای است که باید برای شما مطرح کنم. عادت این کشتی است که اگر بنده‌ای فراری مسافر آن باشد، این‌چنین در میانه دریا از حرکت بازمی‌ایستد. گمانم این بار نیز این‌چنین است. هر کس از ارباب خود فرار کرده است خود را معرفی کند تا دیگر مسافران از ماندن در این دریا و مرگ تدریجی رهایی یابند. همه به هم نگاه کردند. همه مسافران آدم‌های مشخصی بودند به‌ظاهر هیچ‌کس نمی‌خورد که بنده و برده‌ای فراری باشد. ناخدا گفت: اگر کسی خود را معرفی نکند، ناچاریم قرعه بکشیم و یک نفر را از کشتی پیاده کنیم. هیچ‌کس هیچ نگفت. ملیخا گفت: اگر هم بنده‌ای فراری داخل کشتی باشد خود را خوب مخفی کرده است، به هیچ‌کس نمی‌خورد که فراری باشد. یونس گفت: شاید هم باشد و خودش نداند. ناخدا کیسه قرعه را آورد و اشیا کوچک مختلفی به همه مسافران داد. به یونس انگشتری نقره‌ای، به ملیخا دکمه لباسی رسید. آنگاه یکی از کارگران کشتی را که شاهد تقسیم اشیا نبود صدا زد و گفت: از میان اشیای کیسه قرعه یکی را نام ببر. کارگر جوان فکری کرد و گفت: انگشتر نقره. یونس انگشتر نقره را نشان داد. همراهان یونس ناباورانه به هم نگریستند. ناخدا که از ابتدای سفر به تفاوت یونس و عظمت شخصیت او پی برده بود، خود داوطلب تکرار قرعه‌کشی شد. اشیا را جمع کردند و دوباره تقسیم نمودند. این بار به یونس میخچه‌ای آهنین رسید. از کارگر جوان بار دیگر خواسته شد شیئی را نام ببرد. فکری کرد و گفت: میخچه آهنین. مسافران به هم نگاه کردند. یونس هیچ حالتی در چهره‌اش دیده نمی‌شد. دستش را بلند کرد و میخچه آهنین را نشان داد. ملیخا فریاد زد: قبول نیست غیرممکن است. یونس پیامبر ماست. او کجا و بنده فراری کجا. بار دیگر قرعه بکشید. ناخدا بدون مقاومت تسلیم شد. اشیا را جمع کردند. سایر مسافران کشتی که یونس را نمی‌شناختند زیر لب غرولند می‌کردند. دو بار قرعه ازنظر آنان کافی بود. اشیا دوباره تقسیم شد. این بار زنجیری مسی سهم یونس بود. ناخدا گفت: بار آخر است. هر چه شد همان. کارگر جوان دوباره خوانده شد، اندکی فکر کرد نگاهی به مسافران انداخت و گفت: زنجیر مسی، یونس برخاست؛ و از جمع مسافران خارج شد. ملیخا گفت: غیرممکن است. اگر همه ما بمیریم نمی‌گذاریم یونس به دریا افکنده شود. یونس دستانش را بر شانه‌های ملیخا گذاشت و فرمود: این همان تنبیه الهی است که پیش‌بینی‌اش را کردم. چاره‌ای نیست و جز من کسی برای این تنبیه مطالبه نشده است. همراهان یونس به سویش آمدند. همه بی‌اختیار گریه می‌کردند. همسر یونس بیش از همه بی‌تابی می‌کرد. پیامبر او را به صبر در برابر سرنوشت و قسمت الهی دعوت نمود. سایر مسافران کشتی منتظر ایستاده بودند و بعضی از نتیجه قرعه متأثر بودند. اندکی بعد، یونس آماده رفتن بود. لبه عرشه کشتی ایستاد، زیر لب ذکری گفت و خود به درون آب پرید. بدون هیچ مقاومتی به زیرآب رفت. همسر یونس بی‌هوش شد. ملیخا بلندبلند گریه می‌کرد و دیگر همراهان نیز دست‌کمی از ملیخا نداشتند.

نهنگ قبل از شکار روزانه و پس از استراحت و خواب آرام در قعر آب تکانی خورد و آماده حرکت شد. از جایش حرکت کرد و چندم‌تری از قعر آب فاصله گرفت. دسته بزرگی از ماهی‌های کوچک به طرفش می‌آمدند. به سویشان خیز برداشت تا اولین خوراک روزانه‌اش را تجربه کند که ناگهان از حرکت ایستاد. به او وحی شد: بنده ما یونس را بگیر و در شکم خود جای بده نه برای خوردن بلکه شکم خود را مسجدی برایش قرار ده؛ و پس از دو روز او را در ساحل رها کن. نهنگ بی‌اختیار به‌سوی یونس به‌سرعت حرکت کرد و با یک حرکت او را به اعماق درون خود راند. تمام آب داخل شکم خود را خارج کرد و از هوای ذخیره‌شده در ریه‌هایش مقداری را به درون شکم هدایت نمود. از کشتی فاصله گرفت و آهسته به روی آب آمد. یونس بی‌هوش در شکم نهنگ آرمیده بود. نهنگ دهان گشود و مقدار زیادی هوا به درون خود کشید و دوباره به زیرآب رفت. با تمام سرعت به سمت جهتی که خود نمی‌دانست کدام مقصد است می‌رفت. باد شروع به وزیدن کرد و کشتی یونس و همراهانش حرکت نمود و همراهان عزادار یونس را به دینیاس می‌برد. یونس به هوش آمد. ظلمات محض بود و هیچ نمی‌دید. از نرمی و حرکت‌های زمین زیر پایش فهمید که در شکم یک موجود دریایی است. با دست محیط اطراف را سنجید. اتاقکی بود، نه‌چندان بزرگ و نه‌چندان کوچک. با خم کردن سرش می‌توانست بایستد. به نماز ایستاد. فرمود: پروردگارا، هیچ معبودی جز تو نیست.

از هر خطا و اشتباهی مبرا هستی و همانا من از ظالمین هستم. استغفار می‌کرد و می‌گریست. استغفار می‌کرد و می‌گریست تا دو روز گذشت. گرسنه و تشنه. گهگاه نهنگ به روی آب می‌آمد و هوای درون خود را عوض می‌کرد. آب دریا شور بود و یونس نمی‌توانست از آن بیاشامد. نهنگ به ساحل نزدیک شد. بافاصله از اسکله دهکده ساحلی، یونس را روی شن‌های ساحل گذاشت و به درون آب برگشت. یونس دستش را جلوی چشمانش گرفته بود. پس از دو روز ظلمات، چشمش به نور عادت نداشت. برخاست و به‌سوی دهکده حرکت کرد. آبی آشامید و با گرو گذاشتن انگشتری‌اش توانست غذایی بخورد. داخل استراحت گاه نشسته بود که جبرئیل را در لباس انسان دید. جبرئیل به سویش آمد و کنارش نشست. یونس از قومش پرسید و جبرئیل نوید رفع عذاب داد و شرح ماجرا را برایش نقل کرد. لبخند رضایت بر لبان یونس نشست. جبرئیل گفت: مردم به دینیاس قاصد فرستاده‌اند تا تو را بازگرداند. یونس برخاست و با توشه‌ای که تهیه دید، به سمت شهرش حرکت کرد.

دهقانان اولین کسانی بودند که یونس را دیدند. مزارع خود را رها کردند و شادی کنان به استقبال یونس آمدند. به هم تبریک می‌گفتند و خدا را شکر می‌کردند. چند کودک دهقان‌زاده خبر بازگشت یونس را به شهر بردند. ولوله‌ای در شهر به راه افتاد. تمام اهل شهر و در پیشاپیش آن‌ها، روبیل به استقبال یونس دویدند. بار دیگر هیجان و شعف در چشمان روبیل برق زد. این دومین شادی عمیق روبیل در این ایام بود. یونس چون نگینی در میان حلقه مردم قرار گرفت و وارد شهر شد و تا سال‌ها بعد، اثری از الحاد و شرک و فساد در آن شهر دیده نشد.

منبع: مجله دیدار آشنا