میکو خارپشت کوچکی است که با پدربزرگش در باغی بزرگ زندگی میکند.
او اغلب در باغ دراز میکشد و ابرها را نگاه میکند و عوض شدن شکل ابرها او را به یاد بعضی از حیوانات و گیاهان میاندازد. او همه گیاهان باغ، حتی علفهای هرز را به اسم میشناسد. او خواص دارویی هر گیاهی را هم میداند. او خزندگان، پستانداران، دوزیستان، پرندگان و حشرات را با شکل و صدایشان میشناسد.
ناگهان صدای پدربزرگ، میکو را از جا میپراند و رشته افکارش را پاره میکند: میکو! باز که لم دادهای و به آسمان خیره شدهای! چند بار بگویم؟ وقتی من به سن و سال تو بودم، آرام و قرار نداشتم.
اینکه نمیشود. تو بالاخره باید یک کاری انجام بدهی.
میکو جواب میدهد: ولی پدربزرگ من کار انجام میدهم.
به ابرها نگاه میکنم، گیاهان را تماشا میکنم و از زندگی لذت میبرم.
پدربزرگ میگوید: این کارها خوب است؛ ولی بهتر و مهمتر از اینها این است که تو راهت را انتخاب کنی.
میکو میگوید: وقتی من از زندگی لذت میبرم چه لزومی دارد که برای انتخاب راه، خودم را بهزحمت بیندازم؟!
ناگهان لاکپشتی با سرعت از کنار میکو میگذرد.
میکو فریاد میزند: صبر کن لاکپشت! یکلحظه صبر کن! تو برای چه با این سرعت میدوی؟
لاکپشت نفسزنان میگوید: من دارم تمرین میکنم.
میکو میپرسد: تمرین؟ برای چی؟
لاکپشت پاسخ میدهد: برای اینکه تندروترین لاکپشت دنیا بشوم.
میکو پیشانیاش را میخاراند: اما آیا با این لاک سفت و سنگین، دویدن مشکل نیست؟
لاکپشت میگوید: البته که مشکل است ولی وقتی من تندروترین لاکپشت دنیا بشوم، مشهور میشوم و از زندگی لذت میبرم.
میکو میگوید: فکر خوبی است پس من هم با تو میدوم.
و به همراه لاکپشت شروع به دویدن میکند و همچنان که میدود با خود فکر میکند:
- تمرین کنیم؟ که مشهور بشویم؟ که از زندگی لذت ببریم؟
- نه دویدن میتواند لذتبخش باشد؛ اما نه اینطور و نه برای رسیدن به شهرت.
راهی را که من باید انتخاب کنم این نیست.
لاکپشت بیآنکه به پشت سرش نگاه کند، همچنان میدود.
میکو لحظاتی را استراحت میکند و بهآرامی راهش را ادامه میدهد.
ناگهان خرگوشی باعجله از کنارش میگذرد.
میکو فریاد میزند: خرگوش صبر کن! آیا تو هم تمرین میکنی؟
خرگوش میایستد و به میکو نگاه میکند.
میکو متوجه دفترچههای خرگوش میشود و چشمهای او که از اشک پر شده.
خرگوش با گریه میگوید: من دارم به مدرسه میروم.
میکو میپرسد: مدرسه برای چی؟
خرگوش میگوید: بیا و خودت ببین.
میکو به همراه خرگوش راه میافتد تا به مدرسه میرسد و در آنجا پشت درختی پنهان میشود و به معلم و دانش آموزان نگاه میکند.
معلم اول ریاضی بعد جغرافی و سپس خوشنویسی درس میدهد.
میکو چیزی از حرفهای معلم نمیفهمد.
زنگ تفریح از خرگوش میپرسد: آیا تو همهچیزهایی که معلم درس میداد فهمیدی؟
خرگوش میگوید: مرا مسخره میکنی؟ من هیچچیز نفهمیدم. من فقط همهچیز را حفظ میکنم. وقتی مغزم از این معلومات پر شد، خرگوش باهوشی میشوم و از زندگی لذت میبرم.
میکو با خود فکر میکند: یادگرفتن خوب است؛ اما نفهمیدن و حفظ کردن اصلاً نمیتواند لذتبخش باشد.
خرگوش با سرعت از او خداحافظی میکند و به کلاس برمیگردد.
ناگهان صدای خرناس وحشتناکی توجه میکو را جلب میکند. بعد چشمش به گورکن میافتد که تلاش میکند که سنگ بزرگی را از جا بلند کند.
میکو میپرسد: میتوانم کمکت کنم؟
گورکن با غرش وحشتناکی، سنگ را بالای سرش میبرد و با شدت آن را پرتاب میکند. میکو وحشتزده خود را عقب میکشد: نزدیک بود مرا له کنی. چرا این کار را انجام میدهی؟ گورکن میگوید: دارم ماهیچههایم را پرورش میدهم. میخواهم قویترین گورکن دنیا بشوم.
میکو میپرسد: قویترین گورکن دنیا شدن چه فایدهای دارد؟
- خوب معلوم است اگر من قویترین باشم، همه به من احترام میگذارند و من از زندگی لذت میبرم.
میکو میگوید: به من هم فرصت میدهی امتحان کنم؟
گورکن میگوید: چراکه نه. البته باید با سنگ کوچک شروع کنی.
میکو بر روی سنگی دست میگذارد و تلاش میکند که آن را بالا بیاورد. میکو همچنان که عرق میریزد، سنگ را بالا و بالاتر میبرد؛ اما ناگهان سنگ از دستش لیز میخورد و روی انگشت پایش میافتد.
میکو شروع میکند به گریه کردن و با دست، انگشت پایش را ماساژ میدهد و در میان گریه میگوید: این کار واقعاً احمقانه است و به خودش قول میدهد که تنها زمانی سنگها را بلند کند که میخواهد خانهای بسازد یا اطراف گیاهان را دیوار بکشد؛ ولی فقط برای قوی شدن؟ نه! این اصلاً عاقلانه نیست.
میکو از گورکن تشکر و خداحافظی میکند و به راهش ادامه میدهد.
هنوز چند قدمی نرفته بر روی زمین صف منظم مورچهها را میبیند که بیوقفه راه میروند و تلاش میکنند. میکو بر روی زمین مینشیند و با دقت به حرکت مورچهها نگاه میکند.
پیداست که هر مورچهای مقصدی دارد و دقیقاً میداند که برای چهکاری از کجا به کجا میرود. میکو، مورچهها را صدا میکند؛ اما آنها آنقدر مشغول کارند که صدای او را نمیشنوند.
میکو به خود میگوید: پدربزرگ راست میگفت که هرکدام از حیوانات کار و برنامه و هدفی دارند. یکی میخواهد تندروترین باشد، یکی میخواهد باهوشترین باشد، یکی میخواهد قویترین باشد. همه میخواهند از زندگی لذت ببرند.
یکی با شهرت، یکی با دانش، یکی با قدرت.
آیا هیچکدام از این راهها میتواند مورد انتخاب میکو قرار بگیرد؟
میکو به سمت خانه راه میافتد و با خودش فکر میکند: اینها همه برای خودشان تلاش میکنند. وقتی از زندگی لذت میبرند که احترام یا شهرت و یا قدرت داشته باشند؛ ولی اینها برای من لذتبخش نیست.
من درصورتیکه بتوانم برای دیگران مفید باشم، از زندگی لذت میبرم. درصورتیکه بتوانم به گیاهان باغ رسیدگی کنم و برای حیوانات سودمند باشم از زندگی لذت میبرم.
میکو به خانه میرسد و دوباره عطر گلهای باغ و صدای پرندگان او را به وجد میآورد. پدربزرگ که بهشدت سرفه میکند از او میپرسد: چه خبر؟ حیوانات دیگر را دیدی؟ تجربه به دست آوردی؟ توانستی راهت را انتخاب کنی؟
میکو میگوید: بله ولی اول باید با گیاهان شفابخش یک چای برای شما درست کنم و با عسل تازه به شما بدهم تا سرفهتان آرام بگیرد.
میکو چای را به دست پدربزرگ میدهد و میگوید: به نظرم بهترین انتخاب برای من همین کار است: شناختن خواص دارویی گیاهان، پرورش آنها، رسیدگی به آنها و خدمت به دیگران بهوسیله آنها.
پدربزرگ که حالا سرفهاش آرام گرفته میگوید: در این صورت، تو از همین امروز تا همیشه میتوانی از زندگی لذت ببری.
منبع: راهت را انتخاب کن، مارکوس فیسر، سید مهدی شجاعی