میگفت که تمام لحظههای زندگیاش را با شوق زیسته است؛ چون همیشه در انتظار سرطانی بوده که در خانوادهشان شیوع داشته، پدرش را هم زود برده بود و فکر میکرد که قطعاً خودش هم یک روز دچارش میشود. این یعنی فهم فرصتهای حیات، زیر سایهٔ مرگی که مدام با آدمی است؛ یعنی از هر موقعیتی مانند آخرین بار، لذت بردن. البته همهٔ انسانها در هر ثانیه از زندگیشان با این سؤال روبهرو هستند که آیا لحظهٔ بعدی هم وجود خواهد داشت یا نه؟ آیا صبح فردا را هم خواهند دید یا باید از همین امشب، نهایت استفاده را ببرند؟ اما درک چنین حالی برای همه پیش نمیآید؛ که اگر چنین بود، باید قدر دقیقههای زندگیمان را بیشتر میدانستیم.
یاد زندگی سلوی حسین میافتم؛ زنی که بدون قلب طبیعی، به زندگیاش ادامه میدهد. او باوجود ناکارآمد بودن قلبش، شرایط پیوند را نداشت و برای زنده ماندن، باید همواره یک قلب مصنوعی را در جعبهای هفت کیلویی با خود حمل کند. در صورت بروز مشکل، تنها نود ثانیه فرصت دارد تا به دستگاه تعویض، متصل شود. در این جعبه، دو باتری، یک وسیلهٔ برقی و تلمبهای برای انتقال هوا از طریق لولهها، به یک کیسهٔ پلاستیکی در سینهٔ بیمار وصل است تا گردش خون را در بدنش مهیا کند. موقعیت غریب و ترسناکی است که تصورش هم سخت است؛ اما او در چنین شرایطی به زندگی لبخند میزند، با تمام وجود ارزش و اهمیت زندگی را درک میکند و میگوید: «مطمئناً با این شرایط، مثل سابق بهراحتی نمیتوانم هر کاری انجام دهم، ولی سلامتیای که به دست آوردهام، زندگی را لذتبخش کرده است».
حالا فکرش را بکنید که اگر ما بتوانیم بدون مواجهه با شرایط هراسانگیز تهدیدکنندهٔ حیات، ارزش و لذت زیستن را بفهمیم و از آن استفاده کنیم، بدون اینکه دچار یک بیماری واقعی باشیم یا در خیالمان، مدام انتظار اتفاقی محتمل را بکشیم، چقدر زندگی دلپذیرتری خواهیم داشت.