بههرحال هفته آینده مراسم عقدکنان ماست...
«یک روز درحالیکه برای بازگشت به نجف آماده میشدیم، دکتر چمران به دیدار پدرم آمد و خاطرهای از روزهای جنگ با اسرائیل برایمان تعریف کرد. او گفت: من و چند نفر از دوستان در تپهای گرفتار شدیم و کموبیش در محاصره اسرائیل درآمدیم. تا لحظهای که آذوقه و مهمات داشتیم، به جنگ ادامه دادیم؛ امّا فشار اسرائیل لحظهبهلحظه بیشتر میشد. نه راهی برای فرار داشتیم و نه امکانی برای قرار. ناگهان دیدیم از پایین تپه چند نفر بهسوی ما میآیند. دوربین را برداشتم؛ تا ببینم به دست چه کسانی اسیر خواهیم شد. با کمال شگفتی دیدم آنها دو زن هستند و درحالیکه تلاش میکردند خود را از آتش دشمن حفظ کنند، نزدیک ما رسیدند و از خستگی بر زمین افتادند. من سوی آنها رفتم؛ دیدم اندکی مهمات و آذوقه برای ما آوردهاند. به آنها اعتراض کردم که چرا چنین کاری کردید؟ پسازآن که یارای سخن گفتن یافتند، گفتند: ما فهمیدیم شما در محاصره هستید و مطمئن بودیم آذوقهتان تمام شده است و برای همین، اقدام به چنین کاری کردیم. یکی از آن دو نفر، دختری به نام «غاده» بود. سرانجام آنها ما را نجات دادند و توانستیم خود را به پایین تپه برسانیم...چند خاطره دیگر از کارهای غاده نقل کرد و در پایان گفت: دوستان و آقای صدر پیشنهاد کردهاند من با غاده ازدواج کنم. من نیز گفتهام که زندگی من، با جنگ گره خورده است و حاضر نیستم کسی را در این زندگی شریک کنم؛ اما آنها گفتند با او صحبت کردهایم. او برخلاف میل خانوادهاش، علاقه و آمادگی برای این ازدواج دارد و به راه و هدف شما اعتقاد دارد. بههرحال، هفته آینده مراسم عقدکنان ماست. دوست دارم خطبه عقد ما را شما و آقای صدر بخوانید...».
خوابی عجیب با تاریخی دقیق!
«یازدهساله بودم که یکشب خواب دیدم به اتاق پدرم (آیتالله روحانی، استادِ شهید مطهری) رفتهام. در اتاق پدرم، روی زمین یک ورق کاغذ افتاده بود. وقتی کاغذ را برداشتم، دیدم روی آن نوشته است: فلانی (یعنی من) برای مرتضی در بیست و نهم ماه عقد میشود. از دیدن این خواب، خیلی تعجب کردم؛ اما آن را با هیچکس در میان نگذاشتم. خواستگاران متعددی میآمدند؛ ولی مادرم مخالفت میکرد؛ تا اینکه وقتی سیزدهساله بودم، آقای مطهری به خواستگاریام آمد و با مخالفت شدید مادرم روبهرو شد؛ چون او در یک خانواده غیرروحانی و مرفه بزرگ شده بود و میگفت: دخترم را به روحانی شوهر نمیدهم! سرانجام بعد از مدتی، مادرم راضی به ازدواج ما شد و روز بیست و سوم، مادرم موافقت کرد و همان روز آقای مطهری گفت: بیست و نهم برای عقد، روز مناسبی است و موافقت شد و من در روز بیست و نهم به عقد وی درآمدم».
تازه عروسی که در تمام عملیاتها همراه همسرش بود!
ازدواج ما مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود؛ یعنی سال 1359 که جنگ در شهریورماه تازه شروع شده بود. مهریهٔ من، اسلحهٔ کلت همسرم بود. شهید باکری بعد از عقدمان، فردایش به جبهه رفت؛ تا سه ماه و بعد از سه ماه که آمد، زندگی مشترکمان را شروع کردیم. در اوایل زندگی مشترکمان، بعدازاینکه از جبهه برگشت، گفت: برویم یک مقدار وسایل خانه تهیه کنیم؛ البته در اوایل ازدواجمان بعضی از لوازم ضروری را خانواده ما فراهم کرده بودند؛ ولی بااینهمه مهدی حتی به وسایل اولیه و ابتدایی زندگیمان ایراد و اشکال وارد میکرد و میگفت: ما از این هم سادهتر هم میتوانیم زندگی کنیم. در همان اوایل ازدواج، شهید باکری پیشنهاد کرد که با یکدیگر به اهواز برویم و بعد از موافقت من، راهی اهواز شدیم. چند ماه قبل از شروع عملیات فتح المبین به اهواز رفتیم و اولین عملیاتی که ما در اهواز بودیم، عملیات فتح المبین بود. از عملیات فتح المبین تا عملیات بدر که آن عزیز شهید شد، من در تمامی مناطقی که لشکر عاشورا عملیات داشت، از این شهر به آن شهر، همواره همراه این شهید بودم.
برنامه این نیست که از جبهه برگردم!
جنگ شروع شده بود. عراق آمده بود و خرمشهر را گرفته بود. آن روزها به خوابم هم نمیآمد که این حزب رفتنها آخرش به ازدواج و آشنایی با او بکشد. خرداد سال 1361، خانواده زینالدین، مادر و یکی از اقوامش، به خانهٔ ما آمدند. آنها از یکی از معلمهای سابقم در حزب خواسته بودند که دختر خوبی به آنها معرفی کند. او هم مرا معرفی کرد. قبل از آمدن آقا مهدی، یکشب خواب دیدم که «همهجا تاریک است و بعد از یکگوشه، انگار نوری بلند شد و درست زیر منبع نور، تابوتی بود روباز و جنازهای با لباس سپاه در آن تابوت بود و باآنکه روی صورتش خون خشک شده بود، به نظر میآمد که خوابیده است. جنازه تا کمر از توی تابوت بلند شد و نور هم با بلند شدن او جابهجا شد؛ حرکت کرد و دوباره بالای سرش ایستاد». اسم مهدی زینالدین را دور را دور در همان کلاسهای آموزش اسلحه شنیده بودم؛ ولی ندیده بودمش. بعد از سلام و علیک، اول همان حرفی را گفت که خانوادهاش قبلاً گفته بودند؛ گفت: برنامه این نیست که از جبهه برگردم و حتی ممکن است بعدازاین جنگ بروم فلسطین یا هر جای دیگر که جنگ حق بر ضد باطل باشد. آقا مهدی اصلاً موافق مراسم نبود و میگفت: من اصلاً وقت ندارم و الآن هم موقعیت جنگ اجازه نمیدهد.
زندگی با یک سرباز، سخته!
ما پسرعمو، دخترعمو بودیم. هفدهساله بودم که از من خواستگاری کرد. او آن زمان، افسر جوانی بود که در ارتش خدمت میکرد و برای اینکه سختی زندگی با یک فرد نظامی را به من تذکر بدهند، عمویم گفت: «زندگی با یک سرباز، سخته؛ آنهم فردی مثل علی صیاد شیرازی که زندگی سادهای دارد». برای پدرم، پاکی و نجابت داماد آیندهاش مهم بود؛ نه تأمین رفاه من؛ همان چیزی که در وجود علی بود و به همین خاطر، پدرم از بین همهٔ خواستگارها، با علی بیشتر موافق بود. علاوه بر اینها، تقوایی در وجود علی بود که تشخیص آن برای دخترها بهسادگی امکانپذیر بود؛ زیرا او، به هیچ دختری نگاه نمیکرد! از همان روزی که بهقولمعروف «بله» را گفتم، احساس کردم وارد مرحلهٔ جدیدی از زندگی میشوم که رشد معنوی، اخلاص و ایمان، حرف اول را میزند. هر چه از ازدواجمان میگذشت، این حقیقت برایم روشنتر میشد و با پیروزی انقلاب، به اوج خود رسید. نماز شبش ترک نمیشد و هرروز صبح، دعای عهد میخواند و آرزوی بزرگش این بود که سرباز امام زمان (عج) باشد.
منبع: مجله پرسمان