الف. حجاجبنیوسف ثقفی
- الو! آقای حجاج شمایید؟
خودمم. چه مرگته!
- آقای حجاج! از شما بعیده. این چه جور حرف زدنه؟
گفتم زود حرفت رو بزن. به تو هم این فضولیها نیامده. دلت میخواد چشمانت رو از کاسه در بیارم؟! حالا فرمایش.
- میخواهم مصاحبه کنم. از خودتون بگید. از تولدتون!
راستش، سال 41 بود که ما اومدیم به این دنیا. 54 سال هم از خدا عمر گرفتیم بابا یوسفم میگفت زمانی که علی (علیهالسلام) مردم کوفه را نفرین کرد، نطفه تو منعقد شد.
- از بابا یوسفتون چه خبر؟
بابا یوسف ما از قبیله ثقیف بود. یک مرد قدکوتاه و قلیونی بود. آبا و اجداد او میرسید به قوم ثمود. بابا بزرگای بابا یوسف ما، شتر صالح پیغمبر را لب جوب سر به نیست کردن. بابای ما هم بچه یکی از همون ثمودیهاست. او پس از مدتی که الکی اسلام آورد، آمد به عرصه سیاستبازها. پس از مدتی من هم شدم غلام حلقهبهگوش پسرای مروان.
- چند سال با پسرای مروان کار کردید؟
حدود 20 سال در کوفه و چند سالی هم قبل و بعدازآن. عبدالملک و بابای او خیلی به ما لطف داشتن.
- عبدالملک و بابای او چه کسانی بودند؟
چطور او را نمیشناسید. پدرش مروان، همون که بهش میگن: «پسر قورباغه» (1) زن او که مادر عبدالملک باشد، وی را روزی در منزل با متکا خفه کرد. عبدالملک پسر همین زن است. حالا، اگر از هرکدام هم یک تیکه ارث ببره چی میشه؟ زن عبدالملک روزی به ما میگفت: از مسجد نیامده رفت پای خیک عرق. به او گفتم: بگذار عرق نمازت خشک بشه. واسه چی عرق میخوری؟ گفت: عرق که چیزی نیست، خون مردم را هم میخورم!
- این درسته که شما در دوران عبدالملک بود که آبروریزی کردید؟!
خدا این مرد یعنی عبدالملک را لعنت کند. آبروی ما را در تاریخ برد. فلان فلان شده هوچی پا شد رفت تلپ شد در مکه. ما هم آدمی نیستیم که برای کسی تره خورد کنیم. باید روشو کم میکردم. برو بچههای دمشق و حلب را ریختم توی مکه، حالش را حسابی جا آوردیم. لامذهب از چنگم فرار کرد. فقط آتیش مکه و آبروریزی آن برای من ماند.
- البته گویا برای شما که بد نشد؟
هی بدک نشد. یکی دو سالی شدیم استاندار حجاز. در این مدت دیگه مگر کسی جرئت نفس کشیدن داشت؟! به عدهای پررو در مدینه از رفیقای بنیهاشم یاد دادم که جلوی خلیفه باید چگونه سلام کنن. «جابر انصاری» و «انسبنمالک» و «سهلبنساعدی» را وسط میدان گردن زدم بعد دوست و آشناهای آنها را هم آوردم وسط همان میدان روی پیشونیهای آنها داغ زدم تا دیگه یادشون بره علی (علیهالسلام) کی بود؟!
- بگذریم. از کوفه بگویید. خودتون گفتید با نفرین علی (علیهالسلام) بود که شما حاکم آنجا شدید.
بله. خوب فقط لیاقت کوفیها را من داشتم. یادش بخیر. روز اولی که آمدم آنجا همه فکر میکردند که من مردم را آزاد میگذارم که هرچه بخواهند انجام دهند. تا رسیدم به مسجد، بلند گفتم: هان. آخ جون سر میبینم که مثل سیب رسیده. این سرها جون میده برای چیدن! روزی دیگر در بصره بالای منبر داشتم حرف میزدم که چند نفر به من سنگ زدند. یک خونی به پا کردم که نگو و نپرس. همهجا قرمز شد.
- چرا شما از بنیهاشم اینقدر متنفرید؟
عجب آدمهای سفتوسخت دارند. با هیچ اهرم و ابزاری زیر بار نمیرند.
- راستی از زندانهای شما خیلی تعریف میکنند. ازآنجا برایمان بگویید.
یکی از آدمهایی که معنای واقعی زندان را فهماند من بودم. پنجاههزار مرد و سی هزار زن در یک جای بدون سقف زندانی بودند. تازه شانزده هزار تا از آنها هم لختوعور بودن. اینزمانی بود که من عمرم را به شما دادم. در اوج گرما و سرما این زندانها دیدن داشت.
- بهعنوان آخرین سؤال، میگویند شما از سوسک میترسید. دلیل این ترسه چیه؟
بالاخره ما نفهمیدیم خدا برای چی این سوسک را آفرید، ما مصرف این جونور را نفهمیدیم، ما هنوز به دنیا نیامده بودیم که این علی (علیهالسلام) به ما لقب سوسک (2) داد، راستش را بخواهید، فکر کنم میدانست بالاخره این سوسک چه بر سر ما میآره. ما داشتیم نماز میخوندیم، یکدفعه آمد روی مهر و تسبیح ما. هی زدیم کنار، دوباره اومد. آخرسر او را گرفتیم، اون هم نامردی نکرد و نیش زهرمار خود را در دست ما فروکرد ما هم تب کردیم و افتادیم. بعدش هم مردیم. حالا هم که اینجا هرروز ما را به سیخ میکشند.
پینوشتها
1. حکم پدر مروان، در مکه از مسخره کنندگان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بود که با نفرین آن حضرت به لرزه و رعشه افتاد. پیامبر رحمت با عصبانیت درباره وی فرمودند: «کسی نیست مرا از دست این جلباسه (قورباغه) برهاند!» در دوران حکومت پیامبر حکم (جلباسه) و فرزندش مروان به مکانی دور تبعید شدند. عثمان مروان را به نزد خود خواند و دخترش را به او داد. لقب مروان، «ابنجلباسه» قورباغه پسر میباشد.
2. علی (علیهالسلام) در دوران حکومت خود در کوفه خطاب به مردم، آمدن مردی خونخوار و ستمگر را پیش از تولد او، پیشبینی نموده و لقب او را نیز بیان فرموده بودند: «به خدا بهزودی، مردی از ثقیف بر شما چیره شود، مردی سبکسر، گردنکش و ستمگر که مالتان را ببرد و پوستتان را بدرد. ابووذحه بس کن.» خطبه 116 نهجالبلاغه گوید وذحه به معنای خبز دوک، سوسک سرگینگردان است. در رابطه این جانور با حجاج داستانهای فراوان در تاریخ آمده است.
منبع: مجله دیدار آشنا