امید های آینده
  • 7447
  • 97 مرتبه
تازیانه‌ای که بوی سیب می‌داد

تازیانه‌ای که بوی سیب می‌داد

1401/03/05 10:40:55 ق.ظ

آسمان پر از ستاره بود؛ ستاره‌هایی روشن و چشمک‌زن، دست می‌بردی، انگار قندیلِ ستاره‌ها دست‌هایت را نوازش می‌داد.

مرد، چشم از آسمان و رمز و راز بی‌پایان آن برنمی‌داشت؛ باغی ازگل‌های نورانی که نمایی راستین از زیبایی آفرینش و هستی بود.

نگاهی به اطراف کرد، کسی آنجا نبود، گویی هاتفی از غیب او را به رفتن می‌خواند «دیر نکنی! آستان مقدس حسین (علیه‌السلام) در انتظار توست» او سال‌ها بود که شب‌های جمعه را به کربلا می‌شتافت و در حرم باصفای امام به راز و نیاز می‌پرداخت و فراق و غربت یوسف زهرا را ندبه می‌کرد.

آن شب جمعه نیز مثل همیشه تک‌وتنها بر الاغش سوار شد و به کربلا رفت. در بازگشت، مردِ عربی پیاده دنبال او را گرفت و در آن تاریکی با او مشغول صحبت شد.

مرد پس از اندکی صحبت، دریافت که شخص همراه او بسیار مرد فاضلی است؛ ازاین‌رو سیاقِ کلام را تغییر داد و سخن را به مسائل علمی کشاند.

حسی غریب، سراسر وجودش را فراگرفته و او را از خود بی‌خود کرده بود.

حیرت و شگفتی او لحظه‌به‌لحظه بیش‌تر می‌شد.

از کلام آن ناشناس، ایمان و معرفت می‌بارید و از خرمن سخنانش، بارقه‌های علم و دانش. مرد وقتی خودش را در برابر اقیانوسی از فضل و علم دید، فرصت را مغتنم دانست تا مشکلات علمی‌اش را یک‌به‌یک بر زبان آورد و البته برای تمامی آن‌ها، جملگی پاسخ‌های مستدل و مستند شنید.

هرلحظه عشق به آن دانشمندِ ناشناس، آتش بر دلش می‌زد و زبانه می‌گرفت.

در این هنگام، مسئله‌ای فقهی پرسید و غریبه، فتوایی خاص داد.

مرد گفت: «من این را نمی‌پذیرم، چون حدیثی بر طبق این فتوا نداریم.»

غریبه پاسخ داد: «شیخ طوسی در کتاب تهذیب، حدیثی دراین‌باره آورده است.»

مرد که تحیرش بیش‌تر شده بود، گفت: «من این حدیث را ندیده‌ام»

مرد عرب ادامه داد: «شما از اول کتاب تهذیب شیخ، فلان مقدار ورق بزنید، در فلان صفحه و در فلان سطر این حدیث آمده است!»

مرد در شگفت بود تا بداند این شخص کیست که علمش تا عرش بالا رفته است و این‌چنین شیوا سخت‌ترین مسائل را با پاسخی متین و زیبا حل می‌کند. دیگر یارای سخن گفتن نداشت، لحظه‌ای لب فروبست و بر چهره غریبه خیره شد؛ چهره‌ای سراسر نور و معرفت.

لرزش خفیفی چهارستون بدنش را فراگرفت و تازیانه از دستش افتاد. غوغایی عجیب ذهنش را به خود مشغول کرده بود. وقتی عظمت مرد ناشناس را دید، مصمم شد تا سؤالِ بی‌جواب همیشگی‌اش را از این دریای علم بپرسد و از این غریبه، گمشده‌اش را جست‌وجو کند.

همه توانش را جمع کرد و یک‌باره پرسید «آیا در این زمان که غیبت کبری است، می‌توان حضرت ولی‌عصر (عجّل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) را زیارت کرد؟!»

در این هنگام، مرد عرب خم شد، تازیانه را از زمین برداشت و در دست او گذاشت و فرمود: چگونه صاحب‌الزمان را نمی‌توان دید درحالی‌که دست او در دستان توست!

علامه حلّی یک دنیا شوق شد و شور، گویی روح او در یک‌لحظه از فرش تا عرش پرواز کرد. او متحیر و حیران به‌صورت امام خیره شده بود؛ مبهوت مبهوت.

علامه بی‌اختیار خود را پایین انداخت که پای آن حضرت را ببوسد و خاک قدمش را سرمهٔ چشم نماید که از هوش رفت.

گویا جسمش تحمل این‌همه التهاب و اضطراب و عشق را نداشت.

وقتی به هوش آمد، دیگر کسی را ندید. قطرات اشک بر گونه‌اش می‌غلتید و آتشِ فراق و جدایی بر دلش شعله می‌کشید.

علامه با خود می‌گفت: ای‌کاش لحظه‌ها به عقب برمی‌گشتند و من هم چنان در کنار آن اقیانوس فضیلت و دانش، تماشاگر موج‌های زیبایی‌اش بودم.

وقتی به خانه برگشت، یکسره به سمت کتابخانه‌اش رفت و کتاب «تهذیب» را برداشت و آن حدیث را در همان صفحه و همان سطری که امام فرموده بود، یافت.

قلم را در دست گرفت و در حاشیه همان صفحه نوشت؟

«این حدیث، آن حدیثی است که حضرت ولی‌عصر (عجّل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) خبر آن را به من داد و نشانی آن را با شمارهٔ صفحه و سطر کتاب گفت.»

گاهی تازیانه‌اش را در دست می‌گرفت و آن را می‌بوئید و می‌بوسید، گویی در درونش یک باغ گل نرگس کاشته بودند، بوی ایمان، بوی بهشت، بوی سیب، بوی آقا ...

 

× برگرفته از کتاب «مردان علم در میدان عمل»، ص 355 با اندکی تصرف و تفسیر

منبع: مجله دیدار آشنا