شنبه
داشتم خواب میدیدم که یک شاهزاده با شنلی روی دوش و تاجی بر سر و لبخندی بر لب، با اسب سفیدی از راه رسید و دست مرا گرفت، (البته ما عقد کرده بودیم؛ وگرنه من دستم را توی دست هر شاهزادهای نمیگذارم!) دست مرا گرفت و خواست سوار اسب سفید بالدارش کند و...
هنوز سوار نشده بودم که احساس کردم صدای سم اسبِ خیلی نزدیکتر از این حرفهاست. از خواب پریدم. اسبی داشت توی کوچه سمش را خِرت خِرت به آسفالت میکشید. تندی سرم را از پنجره بیرون بردم که یکوقت خداینکرده شاهزاده نگران و ناراحت نشود که چه همسر بیتوجهی دارم و از زندگی دلسرد شود!
تا سرم را بیرون بردم، کریم آقا را دیدم که هی آن جاروی دستهبلندش را میکشید روی زمین و کوچه را تمیز میکرد. نه از اسب خبری بود، نه از شاهزاده.
گفتم: این دوروبرها یک اسب ندیدی؟
رویم نشد بگویم یک شاهزاده، گفتم الآن با خودش میگوید: چه ندیدبدید! چه قدر لوس! نمیتواند ببیند که شوهرش یکلحظه از جلوی چشمش دور شده.
نیشش تا بناگوش باز شد و گفت: من که ندیدم، ولی قربان دستت! لطفاً یک لیوان آب به من بده.
من را میگویی، کارد میزدی، خونم درنمیآمد. از همان بالا گفتم: شکر خدا، توی خانه پدرم آنقدر بهم گفته «قربان دستت!» که گوشم پر است! فکر کردی من از آن دخترها هستم که تا پسری بهش گفت «قربان دستت، فدای چشمت» ولو شوم کف خیابان؟ نخیر آقا! آدرس را اشتباه آمدهای!
واقعاً که چه آدمهایی پیدا میشوند. توی روز روشن، راستراست توی چشمهای آدم نگاه میکنند و بهش پیشنهاد دوستی میدهند. نمیدانند که من فقط طرفدار زندگی پایدارم!
یکشنبه
امروز مامان بهم گفت: شهناز خانم دارد میرود کیش. بیا برویم بهش بگوییم که اگر میتواند، چند قلم جنس هم برای ما بیاورد.
نشسته بودیم و داشتیم با مامان شربت میخوردیم و پسر شهناز خانم (یاشار) داشت تلویزیون تماشا میکرد که شهناز خانم با کلی خنده و سر و شانه تکان دادن، به مادرم گفت: مریم خانم! خودتان که بهتر میدانید، پدر یاشار جان صبح میرود، شب میآید. من هم که نیستم. بالاخره همسایه برای همین روزها به درد میخورد. زحمت این چند تا پله را بکشید و حواستان به یاشار باشد.
با این یاشار جان، یاشار جان گفتنها، من که فکر نمیکنم این پسر حالا حالاها بزرگ بشود؛ انگارنهانگار که دانشجوست. چه قدر شهناز خانم خندههای الکی و زورکی کرد تا این چند جمله را بگوید. ولی من که فهمیدم منظورش با من بود! واقعاً که چه مادرهایی پیدا میشوند! خودشان راه میافتند دنبال دوستدختر برای پسرشان که مثلاً اعتمادبهنفسش را بالا ببرند.
همینها هستند که باعث بدبختی بچههایشان میشوند. فکر کرده من از آن دخترها هستم که تا یک در باغ سبز بهشان نشان دادند، خودشان را گم کنند. ولی باید بهش میگفتم که من فقط طرفدار زندگی پایدارم.
دوشنبه
امروز رفتم آموزشگاه. کلی تیرآهن و میلگرد ریخته بودند گوشهٔ حیاط و داشتند جوشکاری میکردند. کارگرها همینطور هوار هوار باهم حرف میزدند، بس که صدا به صدا نمیرسید. یکبار هم پایم گیر کرد و نزدیک بود با مخ بروم توی آهنها.
هنوز کسی نیامده بود. این کلاس نمایشنامهنویسی هم از آن کلاسهاست. همیشه با نیم ساعت تأخیر شروع میشود. نشسته بودم توی کلاس که این پسره، مجد آمد تو. عینکش را روی چشم جابهجا کرد و در را پشت سرش بست. مثل ترقه از جا پریدم که چرا در را میبندی؟
تندی در را باز کرد و بعد زل زد توی چشمهایم.
-ببخشید! گفتم شاید صدای جوشکاری اذیتتان کند.
واقعاً که چه آدمهایی پیدا میشوند! از هر چیزی برای سرپوش گذاشتن روی افکار و امیال شیطانیشان استفاده میکنند! فکر کرده چون من هر هفته اولین نفر هستم که میآیم، همینطور چشمم به در است که او کی از راه میرسد و مرا از تنهایی درمیآورد. مرا نمیشناسد. باید بهش میگفتم که من فقط طرفدار زندگی پایدارم.
سهشنبه
تا در را باز کردم که بروم بیرون، پدر یاشار را دیدم که پشت در ایستاده است. مرا که دید، لبخندی زد و سلام کرد. این پا و آن پا کرد و گفت: چیزه... حاجآقا منزل تشریف دارند؟
واقعاً که چه آدمهایی پیدا میشوند! مرد گُنده از موی سفید و سن و سالش خجالت نمیکشد. جای پدرم است، پیش خودش نمیگوید این دخترِ سن پسرم را دارد. من که میدانم پدر بهانه است. میخواهد ببیند که میتواند با خیال راحت سر صحبت را باز کند یا نه! اصلاً اینها خانوادگی مشکل دارند. بله دیگر! زنی که تنها راه بیفتد، برود سیاحت کیش و شوهر و پسرش را بسپرد به همسایه، بهتر از اینکه نمیشود. باید حتماً به این خانوادهٔ شهناز خانم بگویم که من فقط طرفدار زندگی پایدارم.
چهارشنبه
مادر گفت: خاله زنگ زده و گفته اگر امروز بیایی و لباست را پرو کنی، تا جمعه آماده است.
سر خیابان ایستاده بودم. برای یک تاکسی دست تکان دادم که نگه دارد. تا خواستم سوار شوم گفت: تنهایید؟
سر تکان دادم که یعنی بله. گفت: فکر کردم آن خانم هم با شماست.
در ماشین را بستم و سوار نشدم. گفت: اِ! خانم چی شد؟
هیچ محلش نگذاشتم. حقش بود، آدم... انگار خودش خواهر و مادر ندارد. چه قدر هم بیادب بود. برگشت گفت: مردمآزار!
اصلاً نباید با همچین آدمهایی دهانبهدهان شد. واقعاً که چه آدمهایی پیدا میشوند. همه دنبال دختر تنها هستند. دیگر به تاکسیها هم نمیشود اعتماد کرد. حیف که محلش نگذاشتم و رفت؛ وگرنه بهش میگفتم که من فقط طرفدار زندگی پایدارم.
پنجشنبه
امروز فهمیدم اینکه میگویند بحرانهای اجتماعی در حال افزایش است و بنیان خانواده در آستانهٔ فروپاشی است، خیلی هم حرف بیربطی نیست.
امروز داشتم توی بالکن لباسها را پهن میکردم که دیدم زهره سوار یک 206 آلبالویی شد که پسر جوانی رانندهاش بود. زهره که برادر ندارد از این بشر هم که بعید است خواستگار و نامزدی داشته باشد، پدرش هم یک پراید قراضهٔ نقرهای دارد. تازه جوان هم نیست؛ پس معلوم میشود...
واقعاً که چه آدمهایی پیدا میشوند. از پدر و مادر و دروهمسایه خجالت نمیکشند. باید به زهره بگویم، او هم باید مثل من، فقط طرفدار زندگی پایدار باشد.
منبع: مجله دیدار آشنا