امید های آینده
  • 7537
  • 117 مرتبه
آفتاب غریب

آفتاب غریب

1401/07/01 11:22:31 ق.ظ

عید بود. بچه‌های مدینه در کوچه بازی می‌کردند. لباس‌های نو تنشان بود. بچه‌های فاطمه اما لباس نداشتند، از مادر می‌خواستند. شب بود که کسی در زد. فاطمه در را باز کرد. شخصی را دید زیبا، انگار فرشته‌ای بود که از بهشت آمده. دستمالی داد و رفت. بازش کرد؛ لباس بود برای حسن و حسین.

قرار گذاشته بودند دعا کنند تا خدا هر که را برحق نیست نابود کند. عالمان نصرانی بودند و پیامبر. وقتی آمدند پیامبر را دیدند؛ که با اهل‌بیتش آمده؛ علی و فاطمه و حسن و حسین. گفتند «اگر محمد بر حق نبود جرئت نمی‌کرد حسن و حسین را بیاورد، اصحابش را می‌آورد. اگر مباهله کنیم یک مسیحی هم بر روی زمین نمی‌ماند.»

از مباهله کنار کشیدند.

گفتند «یا رسول‌الله! حسن و حسین پسرهای شما هستند، چه چیز برایشان به ارث گذاشته‌ای؟»

فرمود «هیبت و آقایی‌ام را به حسن بخشیدم. شجاعت و بخشندگی‌ام را به حسین.»

عثمان در محاصره بود. صدها نفر دور خانه‌اش صف کشیده بودند؛ با شمشیرهای کشیده و آماده. آب را بر اهالی خانه عثمان بسته بودند. تشنگی امان عثمان و خانواده‌اش را بریده بود. توی این وضع کسی جرئت نداشت نزدیک خانه‌اش شود. ممکن بود با شمشیر تکه‌تکه‌اش کنند، یک نفر اما رفت؛ محکم و استوار. نمی‌ترسید. به محاصره کنندگان نگاه هم نمی‌کرد. آب برد برای عثمان و برگشت؛ صحیح و سالم.

همه حسن‌بن‌علی را می‌شناختند.

شتر عایشه برایشان شده بود بت. فضولاتش را می‌بردند برای تبرک می‌گفتند بوی مشک و عنبر می‌دهد! شتر را که می‌کشتند کار تمام بود تکلیف جنگ هم مشخص، علی نیز را داد دست محمد‌بن‌حنفیه؛ پسرش که از دلاوران عرب بود. محمد رفت تا نزدیک شتر ولی در اجتماع لشکریان دشمن نتوانست بکشدش. برگشت پیش پدر. علی نیزه را گرفت. این بار داد دست حسن. صدای فریاد لشکر که بلند شد فهمیدند شتر عایشه کشته شده. صورت محمد قرمز شده بود؛ از پدر خجالت می‌کشید. علی آمد جلو. سر محمد را گرفت بالا «محمدم! شرمنده نباش. تو پسر منی ولی حسن پسر پیامبر است.»

پسر عمر وسط جنگ صفین آمده بود حسن را فریب دهد؛ به خیال خودش. گفت «پدرت پدران این‌ها را کشته، کینه او را دارند، نه تو را. نظرت چیست که پدرت را از خلافت برکنار کنی و خودت به‌جای او خلیفه شوی؟»

حسن فرمود «هرگز! تو هم شیطانی که رفته توی جلدت، به زمینت می‌زند. فردا بین کشته‌شده‌ها می‌بینمت.»

جنازه‌اش را دیدند روی زمین. صبح روز بعد بود.

در «نخیله» بود. با معاویه نشسته بودند زیر سایه چند نخل. معاویه پرسید «شنیده‌ام پیامبر به هر نخل که نگاه می‌کرده می‌گفته چه قدر خرما دارد. درست هم می‌گفته، حسن! تو آن علم را داری؟ میدانی این نخل چه قدر خرما دارد؟»

فرمود «پیامبر وزنشان را می‌گفته من تعداد دانه‌هایشان را می‌گویم. ۴۰۰۴ دانه» به دستور معاویه خرمای نخل را چیدند؛ ۴۰۰۳ تا بود. امام فرمود «دروغ نمی‌گویم. باید یک‌دانه دیگر هم باشد. همه را تفتیش کردند، در دست عبدالله‌بن‌عامر بود.»

دوباره به پول نیاز پیدا کرده بود. چند بار از امام کمک خواسته بود، این بار اما رویش نمی‌شد. ایستاد روبه روی امام می‌خواست نیازش را بگوید. خجالت می‌کشید. امام کیسه‌ای پول درآورد و به او داد، قبل از این‌که حرفی بزند. نمی‌خواست بیشتر از این شرمساری‌اش را ببیند.

حسن بلند شد «تو فرزند صخر هستی من فرزند علی، پدربزرگ تو حرب است، پدربزرگ من محمد. مادر تو هند است، مادر من فاطمه. مادربزرگ تو نثیله است، مادربزرگ من خدیجه. خدا هرکدام از ما را که بدنام و منافق و کافر است، لعنت کند.»

مردم آمین گفتند؛ سخنرانی معاویه قطع شد. جواب بدگویی‌هایش از علی را گرفته بود.

امام گریه می‌کرد و از قبرمی گفت. گریه می‌کرد و از صراط می‌گفت. گریه می‌کرد و از قیامت می‌گفت. از ترس فریادی کشید و از هوش رفت. یک نفر از حضور بنده در محضر خداوند پرسیده بود.

دوستدار معاویه بود. در مدحش شعر می‌گفت و کینه امام را داشت. امام را که دید دیگر چیزی نفهمید، چشمانش را بست و دهانش را باز کرد. هرچه توانست گفت اما امام ساکت بود. حرف‌هایش که تمام شد دید امام لبخند می‌زند. از حال و احوالش می‌پرسد و کیسه‌ای به او می‌دهد تا خرج زندگی‌اش کند.

سرش را پایین انداخت. شرمنده شده بود. محبت امام بدجوری در دلش افتاده برگشت. دیگر ورد زبانش امام بود و تعریف از او.

افتاده بودند دست و پای امام را می‌بوسیدند؛ خودش با پنجاه نفر از خویشانش، همه شیعه امام شده بودند.

عده‌ای مسلمان ظاهرنما آمدند برای دادن شعار.

عده‌ای حریص و آزمند آمدند برای کسب غنائم.

عده‌ای از بازماندگان صفین آمدند برای گرفتن انتقام. عده‌ای از خوارج آمدند برای کشتن معاویه.

عده‌ای متعصب قبیله‌ای آمدند، برای تسویه‌حساب‌های شخصی تعداد انگشت‌شماری شیعه هم بودند. این‌ها همه باهم شدند سپاه امام.

عبیدالله پسر عباس، فامیل امام، اولین کسی بود که مردم را دعوت کرد به جنگ با معاویه. می‌خواست انتقام خون دو پسرش را بگیرد. فرمانده سپاه امام شد با ۱۲ هزار سرباز، تعهد داد و قسم خورد در حضور مردم...

شب بود که به سپاه دشمن پیوست با هشت هزار سرباز. وعده ریاست و سکه‌های معاویه فریبش داده بود.

باقیمانده‌های نهروان بودند. نه امام را قبول داشتند، نه معاویه را.

می‌گفتند «علی مشرک بود، حسن هم پسر علی.»

از امام خواستند توبه کند و بر پدرش لعنت بفرستد.

آمده بودند برای کشتن معاویه. امام که صلح کرد، نیزه زدند به پایش. از زیر پایش جانماز کشیدند و از روی دوشش عبا.

گفتند «حسن هم کافر شد. مثل پدرش.»

رشوه‌های نهانی معاویه که رسید، دست از جنگ کشیدند. گفتند «درگیری با معاویه درست نیست، او هم مسلمان است.»

سکه‌ها که بیشتر شد به معاویه نوشتند «حاضریم حسن‌بن‌علی را دست‌بسته تسلیمت کنیم.»

کاغذی سفید امضا، فرستاده بود برای امام. شرایط صلح را می‌خواست در مدائن آخرین نقطه‌ای که فتح کرده بودند، فرمود «معاویه پیشنهاد صلح کرده اگر آماده شهادتید می‌جنگیم وگرنه... .» هنوز حرف امام تمام نشده، همه فریاد می‌زدند «البقیه، البقیه. ما می‌خواهیم زنده بمانیم.»

راستی که تنها بود...


منبع: ماهنامه خانه خوبان

اخبار مرتبط