«عاشق بودم. درست است. قبول دارم. بدبخت بودم. فقیر بودم. نادار بودم. مریض بودم. حتی پول غذای یک روز خودم را هم نداشتم، اما دل را چه کنم. دل که فقر و ناداری را نمیفهمد. روزها پی لقمه نانی بودم اما چیزی پیدا نمیکردم. گاهی میرفتم اطراف نجف، اعراب اطراف شهر کمک میکردند. کموبیش وضعم همین بود و همین هست و همین خواهد ماند اما عشقش هم از همان دری که فقر آمد و ماندگار شد، آمد و ماند.»
شیخ محمد سریره میگفتندش. مؤمن بود. ملأ بود. اهل دروغ نبود. یک نفر از هزاران آدم اهل نجف، اما مریض و فقیر. حالا این مردی که دنیا اینطور سختش گرفته بود، عاشق شده بود. عاشق یک دختر نجفی، آنقدر هم جرئت داشت که برود خواستگاریاش. نتیجهاش را اما میدانستم. فامیلهای دختر جمع شدند که به تو دختر نمیدهیم، نه پولی داری و نه حتی سلامتیای، تا حالا خودش بود و همان فقر و مرض اما بعدازاین واقعه، دردش بیشتر هم شد. روز و شب نداشت. بیچاره شده بود. انگار سه غم یکباره حملهور شدند. بیپولی و مریضی و غم یار و امان از این غم یار.
برایم تعریف میکرد:
«بدبختیام بیشتر شد، بیماری شدیدتر و عشق که میدانی چه میکند. اینها که شد راهی برایم نماند جز آن که مشکلم را با مشکلگشای عالم در میان بگذارم. گفتم من نیز چون مردمان دیگر چهل شب چهارشنبه را به مسجد کوفه میروم تا او مرادم را برآورده سازد. هرچند فقیرم و مریض اما این کار را میتوانم بکنم. تا لااقل بگویم به کنجی ننشستم تا دل از قصه پرکنم.»
و رفت. با سختی و مشقت. هر شب چهارشنبه از نجف تا مسجد کوفه. ۳۹ هفته گذشت تا آن که هفته آخر رسید. آن شب... آن شب...
«شب آخر، شب زمستانی بود. زمستان روزش هم تاریک است چه رسد به شبش؛ سیاه و ظلمانی، باد هم میوزید. بیابان بود و بادها سردتر و تندتر میوزیدند و مثل گرگهای بیابان حریص شده بودند تا جان آدمی را بگیرند. باران هم میبارید هرچند بین زوزههای باد، گم شده بود. من هم در دکههای در ورودی مسجد کوفه مقابل در اول، نشسته بودم. داخل مسجد نمیتوانستم بروم. سرفه که میکردم خون بیرون میجهید و مسجد به نجاست آلوده میشد. چیزی هم نداشتم که خود را با آن بپوشانم. چه قدر بدبخت و تنها و غریب بودم. با خودم فکر میکردم این ۳۹ شب تمام شد و این آخرین شب است و من کسی را ندیدم و بدبختیم هم ادامه دارد. اینهمه درختی و مشقت و ترس را در این چهل شب تحمل کردم که از نجف به مسجد کوفه آمدم و حاصل آنچه شد؟ هیچ. جز اینکه مأیوس شوم و آن امیدها را هم نقش بر آب ببینم.» در مسجد کسی نبود. آتشی روشن کردم تا قهوهای را که از نجف با خود آورده بودم گرم کنم. قهوه بسیار کم بود و من معتادش بودم. ناگهان شخصی را دیدم که از در اول، بهسوی من میآمد. راستش را بگویم ناراحت شدم که دیدم پیش من میآید. گفتم الآن است که قهوهام را بخورد و مرا دستخالی رها کند. نزدیک که شد به اسم سلامم کرد و پیشم نشست. گمان کردم لابد از اهالی طوایف کنار نجف است که میشناسدم.
گفتم از کدام قبیلهای؟ گفت: از بعضی از آنها. همه قبایل را شمردم اما میگفت از آنها نیست تا اینکه عصبانی شدم و گفتم اصلاً تو از طریطره هستی. طریطره را از خودم درآوردم. خندید و گفت تو چرا اینجا آمدی؟
من به او گفتم: برای چه سؤال میکنی؟ فرمود: ضرری به تو نمیرسد اگر بگویی. شیرینسخن بود و دوست داشتم همکلامش شوم. برای او سیگاری از توتون درست کردم و به او دادم. فرمود: من نمیکشم. در فنجان برای او قهوه ریختم و به او دادم. گرفت و کمی نوشید و باقی را به من داد و فرمود: تو آن را بنوش. گرفتم و نوشیدم و خدا تو را در این شب بهسوی من فرستاده تا مونسم باشی، با من میآیی که نزد قبر مسلم برویم و با یکدیگر صحبت کنیم؟ فرمود: با تو میآیم اما جریان خودت را بگو. گفتم: واقعیت این است که من درنهایت فقر و نیازمندی هستم و سالهاست که خون از سینهام بیرون میآید و معالجه آن را نمیدانم عاشق دخترکی هم شدم اما به سبب و تنگدستی نشد که او را بگیرم. گروهی از دوستان به من گفتند: چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بیتوته کن که او را خواهی دید و حاجت تو را برآورده میسازد و این آخرین شب از چهل شب است اما در این شب چیزی ندیدم با اینکه سختی زیادی در این شبها کشیدم.
بیتوجه بودم اما او داشت میگفت که: اما سینهات خوب شد و آن زن را بهزودی میگیری و اما تهیدستی و فقر تو باقی میماند تا از دنیا بروی و من هیچ، توجه نداشتم.
به او گفتم: به کنار قبر مسلم نمیروی؟ گفت: برخیز. هنگامیکه وارد زمین مسجد شدم به من فرمود: نماز تحیت مسجد نمیخوانی؟ گفتم: چرا میخوانم. سپس او نزدیک شاخص که در مسجد است، ایستاد و من هم پشت سر او به فاصله ایستادم و تکبیرهالاحرام گفتم و مشغول قرائت سوره فاتحه شدم.
من سوره حمد میخواندم. او هم میخواند، اما چه زیبا و چه سحرانگیز. در آن هنگام با خود گفتم: شاید این شخص صاحبالزمان (عجلاللهتعالیفرجه) باشد و یاد سخنانش افتادم. ناگهان نور عظیمی او را احاطه کرد که دیگر شخص آن بزرگوار را به سبب آن نور نمیدیدم اما او همچنان نماز میخواند و من صدای او را میشنیدم. بدنم به لرزه افتاد و از ترس نمیتوانستم نماز را قطع کنم نماز را به هر صورتی که بود تمام کردم و نور از سطح زمین به بالا میرفت و من گریه میکردم و از بیادبیام در مسجد با او معذرتخواهی مینمودم. به او گفتم: شما صادقالوعد هستید و مرا وعده دادید که با من نزد قبر مسلم برویم در آن هنگام که با آن نور تکلم میگفتم دیدم آن نور رفت به سمت حرم مسلم. من هم به دنبالش... .
صبح که شد یادم آمد گفته بود سینهات خوب شد. دیدم صحیح و سالم است و دیگر سرفه نمیکنم و یک هفته بیش نگذشت که خداوند گرفتن آن دختر را میسر کرد و از جایی که گمان نمیکردم همهچیز فراهم شد، اما فقر و تهیدستیام هم چنان باقی ماند اما چه باک که من از آن روز ثروتمندترین مرد نجف شدم...
منبع: ماهنامه خانه خوبان