خواهرم چادری بود اما من نه! تیپ اسپرت میزدم موهایم رو عجق وجق درست نمیکردم؛ یکور میزدم و اینطوری نبود که همهاش بیرون باشه، مانتوم تنگ و کوتاه بود و اگر آستینم بالا میرفت مقید نبودم مراقبش باشم، از چادر که اصلاً خوشم نمیآمد.
به دوستانم میگفتم من اگر دانشگاه بروم یا ازدواج کنم یا سرکار بروم برای هیچچیزی هیچوقت چادر سرم نمیکنم.
در مراسم افتتاحیهٔ جدیدالورودیهای دانشگاه با بسیج دانشجویی آشنا شدیم و چون فکر میکردیم اگر عضو فعال باشیم مزایای زیادی برایمان خواهد داشت فرم پر کردیم. بعد که دانشگاه رسماً باز شد مدارکی را که لازم بود به دفتر بسیج بردیم و ثبتنام شدیم.
فردای آن روز رفتیم دفتر بسیج که میخواهیم فعالیتمان را شروع کنیم آنها هم گفتند فعلاً کار خاصی نیست اما اگر میخواهید کمک کنید توی اتاق نمرات خانم رضایی خیلی دستتنها هستند. من و دوستم هم رفتیم اتاق خانم رضایی.
استقبال گرمی از ما کرد و کار را برایمان توضیح داد از همان روز کار ما و آشناییمان با ایشان شروع شد.
خانم رضایی خیلی خوشاخلاق و خوشبرخورد بود و ما را شیفتهٔ اخلاق و رفتارش کرد انگار ما دختر او بودیم.
یک روز خانم رضایی داشت دربارهٔ نماز جمعه حرف میزد. گفتم من که چادر سرم ندارم که نماز جمعه بیایم! خانم رضایی با تعجب گفت فاطمه! تو چادر نداری؟!
حالا اینهمه مرا با آن وضع مانتو و اوضاع مقنعهام دیده بود اما انگار دیدهٔ عیب پوش او فقط خوبیها رو در ذهنش ماندگار میکرد.
چند روز بعد که وارد اتاق شدم یک بستهٔ کادو رو میزش بود گفت فاطمه این برای تو هست. من بلافاصله فهمیدم. گفتم خانم رضایی من نمیتوانم قبول کنم. مادرم قول داده یک ماه دیگر برایم چادر بگیرد. خانم رضایی گفت: این هدیهٔ حضرت زهراست که به دلم انداخت برایت چادر بگیرم تو همفکر نکن از طرف من است...
منبع: ماهنامه خانه خوبان