سدیدالدین محمد عوفی، در جامع الحکایات مینویسد؛ خیاطی بود باحیا که زنی داشت باکمال و جمال که او هم در عفت کم از شوهر نداشت،
روزی رو به شوهرش کرد و با زبان منت به او گفت: که تو قدر و قیمت عفاف مرا نمیدانی که من در حیا و خویشتنداری نظیر ندارم،
مرد در جواب او گفت: راست میگویی اما عفاف تو نتیجه عفاف من است، چون من در محضر خداوند عزوجل، به تو خیانت نکرده و به هیچ زنی به چشم گناه نگاه نکردهام، درنتیجه خداوند تو را نیز از بیعفتی حفظ کرده است.
زن خشمگین شد و گفت: اگر من خود را حفظ نکرده و حیا نداشته باشم، هیچکس نمیتواند جلودار من باشد و هرچه بخواهم میتوانم انجام دهم.
مرد گفت: از فردا به تو اجازه میدهم هر کاری خواستی بکن و هر جا که خواستی برو.
زن روز دیگر بزککرده چادر بر سرش کرد و از خانه بیرون رفته و تا شب بیرون بود، اما هیچکس به او توجه نکرد، مگر یک نفر که او نیز چادر او را کشید و رفت،
چون زن به خانه بازگشت، مرد قبل از آنکه زن کلامی بگوید به او گفت: همه روز را در شهر گشتی و هیچکس به تو توجهی نکرد، مگر یک نفر که او هم رها کرد،
زن گفت: تو از کجا دیدی؟
مرد گفت: من در خانه بودم اما چون در عمر خود به هیچ زن نامحرمی به چشم خیانت نگاه نکردهام مگر در نوجوانی که گوشه چادر زنی را گرفتم و فوراً رها کردم، ازآنجا دریافتم که اگر کسی قصد ناموس مرا بکند، بیش از این کاری نمیکند.
زن در پای شوهر افتاد و گفت: برای من آشکار شد که عفاف من از عفاف توست.