راهزنان راه دختر را بستند و محاصرهاش کردند.
دختر ناگهان خود را در کوچههای بصره تنها یافت هیچ راه گریزی برایش نمانده بود.
ترس از ریختن آبرو تمام وجودش را فراگرفت.
اول میخواست داد و فغان سر دهد اما به ناگاه اندیشهای به ذهنش خطور کرد.
- اگر من را رها کنید من هم به شما دعایی میآموزم که خواندن آن سبب میشود هرگز زخمی از شمشیر روی شما اثر نکند!
- چه دعایی میدانی؟ از کجا معلوم که راست بگویی؟
- باور کنید راست میگویم. میتوانید اول آن را روی من بیازمایید.
- زود باش آن را به ما بیاموز. آنوقت ماهم تو را رها میکنیم
دختر زیر لب دعایی را زمزمه کرد و گفت حالا شمشیر خود را برمن بزنید.
شمشیر مرد هرزه بلند شد و بر پیکر دختر فرود آمد. دختر به زمین افتاد. خون از همه بدنش جاری شد.
لبخندی زد و جانش را فدای آبرویش کرد.
ای ساکن دیار حجب و حیا!
چه عارفانه به میدان آمدهای!
پوشش دینی تو دل پاکان روزگار را به شوق آورده است.
چراکه این پوشش از زره جنگاوران میدان رزم بسی والاتر است استشمام رایحه تو لیاقت میخواهد
نویسنده: محمدرضا اکبری