دلنوشته ها
  • 289
  • 433 مرتبه
من و این کاسه شیر

من و این کاسه شیر

1399/02/07 02:46:50 ب.ظ

خسوف

آن شب، ماه در خسوف غم فرو رفته بود و اشکِ دیده ستارگان، در آستانه فروچکیدن بود. مسجد کوفه سه شب بود که انتظار زاهد هر شبه اش را می کشید؛ گویا گرمی خونی که به صورت محراب شتَک زده بود، در باورش نمی گنجید.

این روزها، یتیم بچگان کوفه می دانستند نباید سراغ پدر را از مادرانشان بگیرند؛ حالا معمای آن مرد ناشناس با کوله نان و خرمایش، برای آنها هم فاش شده بود، اما هنوز روزنه امیدی در دل های کوچکشان سوسو می زد، مثل کوچه های تاریک و محزون کوفه که هنوز منتظر رد پای آرام و پرصلابت مولا بر شانه های خود بودند.

کودکی به اصرار، کاسه شیری از مادرش گرفت و به امید شفای پدر، سایه های تاریک شب را پشت سر گذاشت. با خود می گفت: امشب به عیادت پدرم می روم و به او خواهم گفت هر شب برای شفایش دعا کرده ام...، اما پشت در خانه علی(علیه السّلام) که رسید... .

چگونه باور کند این پیکر پاک عدالت است که بر دوش حسن و حسین حمل می شود! این همان علی(علیه السّلام)، یکه تاز میدان نبرد و پدر مهربا ن یتیمان کوفه است! آیا این علی(علیه السّلام) است که می رود! مگر شانه هایش از ردّ انبان نان و خرما خسته اند یا مگر الفت یتیمان و بیچارگان را با نگاه مهربان و لبخند پرمهرش از یاد برده است!

نمی دانم کوفه پس از آن شب چگونه تاب ماندن داشت! نمی دانم مردمانش چگونه نفس کشیدند و سیاهی این عزا و ماتم بزرگ را به سپیدی صبح آمیختند! آیا زمین تاب آن داشت که با مناجات های پرسوز علی(علیه السّلام) وداع کند! آیا آزادگان عالم توانستند تجسم عدالت محض را در زیر خاک کنند! عرشیان حق دارند این شب غریب را به دیده حیرت بنگرند؛ چگونه اهل زمین گوهر نایاب نسل آدم را در خاک غفلت و جهل خویش مدفون می سازند!

نمی دانم با علی(علیه السّلام) چه کردند که می گفت: «خدایا! مرا از آنها بگیر و حاکم بدی را به جای من بر آنها بگمار!» این روزهای آخر، لحظه شماری مولا برای رفتن، فرزندانش را بی تاب می کرد. حساب هر شب ماه رمضان را داشت و می فرمود نزدیک است که این محاسن سپید، به خون سرم رنگین شوند.

گویا از راه و رسم مردم زمانه اش به تنگ آمده بود؛ اینکه بر منبر برود، خطبه بخواند و مردمان را به جنگ با دشمنان خدا دعوت کند و آنها به بهانه زمستان و تابستان، دور و برش را خالی کنند.

25 سال سکوت، حادثه بزرگی است، اما غریبانه تر آن است که دوران کوتاه مدت حکومتش، مدام به جنگ و درگیری گذشت. انگار به قدری دیر گرد علی(علیه السّلام) جمع شدند که معنای اسلام حقیقی از ذهن ها رخت بربست. عدالت چیز عجیبی شده بود!

اینک، اخلاص و برای خدا کارکردن، مفهوم گنگی دارد. حالا، وقتی علی(علیه السّلام) دم از عدالت می زند، بساط جنگ جمل برپا می شود و نارضایتی از تقسیم بیت المال، ورد زبان ها می گردد. وقتی دم از صلاحیت حاکمان می زند، فتنه قاسطین علم می شود و قرآن های سرنیزه! وقتی روشنایی اندیشه و دوری از جمود و خشک مغزی را گوشزد می کند، سپاه نهروان در مقابلش صف می کشد.

آن روز برای بیعت با علی(علیه السّلام)، جامه می دریدند و یکدیگر را زیر دست و پا له می کردند، روزی بود و امروز که به هر بهانه، راه خود را از علی(علیه السّلام) جدا می کنند، روز دیگری است!

گرچه حکومت عادلانه امیر مؤمنان(علیه السّلام) حلاوت روزهای حضور پیامبر را زنده می کرد، ولی چه بسیار کینه ها و عقده های قدیمی با اسلام و پیامبر که اینک به بهانه علی(علیه السّلام)، مجال سر برآوردن یافته اند!

باید پرسید علی کیست؟ علی معیار حق و باطل است. آن قدر عیارش بالاست که زبان دوست و دشمن، از ثنا و ستایش او لبریز شده است.

زهد با علی(علیه السّلام) معنا می شود، وقتی در سفره هر روزش، جز نان جو و نمک نمی یابی!

معیار عدالت، علی(علیه السّلام) است، وقتی دانشمند مسیحی می گوید: «علی(علیه السّلام) به سبب شدت عدالتش به شهادت رسید». علی(علیه السّلام) جمع اضداد است.

به شام تیره غربت، پناهگاه یتیم

به روز معرکه، سردار جنگ و نام آور

علی(علیه السّلام) همان است که روزی به اعجاز دستانش، خیبرشکن می شود و روزی به اعجاز صبر بی مانندش، اول مظلوم عالم!

علی(علیه السّلام)، یکه تاز میدان خطابه و وعظ است؛ سحر کلامش در جان ها نفوذ می کرد تا آنجا که در وصفش گفتند: «مادون کلام خالق و مافوق کلام بشر!»

کسی است که پیامبر، او و پیروانش را به زیور کلام خویش آراست: «قسم به آنکه جانم در دست اوست، علی و شیعیان او، رستگاران روز قیامتند».

علی(علیه السّلام) دریایی است که تنها به اندازه معرفتت از آن برمی گیری! علی ساقی است؛ پیمانه ات را بزرگ تر کن تا از شراب صافی عشق او، خوب سیراب شوی!

زبان علم و خرد الکن از فضائل اوست

که کس علی نشناسد به غیر پیغمبر

 

 

من و این کاسه شیر

اینک این کاسه شیر من است که نیمه شب سراغ تو آمده است؛ درست مثل مهربانی تو که همیشه نیمه شبان به سراغمان می آمد. اینجا پشت در خانه ات، دستان لرزان زیادی، میزبان کاسه های شیری است که دیگر ناامیدانه دارند به سختی زمین هجرت می کنند. تا طلوع صبح چقدر راه مانده، نمی دانم؛ من که همیشه آمدن صبح را از طنین گام های تو تخمین می زدم، اما حالا که دو روز است مهمان نیمه شب بیغوله دل ما نشدی، حساب و کتاب زمان از دستم خارج شده، مثل رمق تو از بدنت. ما را به خانه ات راه نمی دهند، می گویند مولا توان دیدار کسی را ندارد؛ می دانم که تو این را نخواسته ای.

من خودم مدام کسانی را می بینم که به خانه ات آمد و شد می کنند؛ کسانی که مثل چراغ خانه همسایه، نورانی و روشن اند، ولی چهره هایی غمگین و گرفته دارند. من که باورم نمی شود تو با یک ضربت شمشیر این گونه بیمار شده باشی. بارها از مادربزرگم قصه جنگ خیبر و در قلعه را شنیده ام، همین طور جریان نبرد تو را با عمربن عبدود در جنگ خندق، ولی مادربزرگم می گوید تو دیگر آن علی نیستی خصوصاً بعد از رفتن رسول خدا(صلّی الله علیه و آله) و دخترش. مادربزرگم آن روزها در مدینه تو را دیده است که چگونه از غم دختر رسول خدا(صلّی الله علیه و آله)، توان راه رفتن نداشته ای. مادرم همیشه از تو بد می گفت. هر وقت یاد پدرم می افتاد و یواشکی گریه می کرد، می گفت این ها زیر سر علی است، اما حالا که جریان را فهمیده، مدام گریه می کند و از خدا و تو می خواهد که او را ببخشید. من هم از تو می خواهم که او را به خاطر من و خواهر کوچکم که او را بر پشتت سوار می کردی، ببخشی.

حالا من هم آمده ام اینجا پشت در خانه تو و این کاسه شیر را هم از همسایه برای تو قرض گرفته ام. من اینجا تنها نیستم، این پیرمرد نابینا هم با آن دستان لرزانش، سر به دیوار خانه گذاشته، می نالد و مدام تو را صدا می زند و آن زن سال خورده ای که بُهت از نگاهش با قطره های اشک پایین می آید و آن کودک یتیم و آن مرد جذامی و آن دیگری... . پس من آن قدر به انتظارت می ایستم تا خود بیایی و این کاسه شیر را از دستم بستانی و بنوشی. من اینجا منتظر ایستاده ام تا بیایی؛ درست همین جا.

 

 

منبع: مجله اشارات

اخبار مرتبط