دلنوشته ها
  • 4495
  • 150 مرتبه
اویس! من از تو غریب‌ترم!

اویس! من از تو غریب‌ترم!

1399/02/31 10:25:51 ق.ظ

خواجه انبیا گفت: «در امت من مردی است که به عدد موی گوسفندان ربیعه و مضر در قیامت او را شفاعت خواهد بود.» صحابه گفتند: «آن‌که باشد؟» فرمود: «بنده‌ای از بندگان خدای.» گفتند: «ما همه بندگان خدایِ تعالی‌ایم. نامش چیست؟» فرمود: «اُویس»! 1


قبول! تو از من خیلی عاشق‌تری، خیلی پاک‌تر، باصفاتر. اصلاً همهٔ «خیلی‌ها» مال توست و فقط یکی سهم من: اویس من از تو خیلی غریب‌ترم!


گفتند: او کجا باشد؟ گفت: به قَرَن. گفتند که: او تو را دیده است؟ گفت: به دیدهٔ ظاهر نه. گفتند: عجب! چنین عاشق تو و به خدمت تو نشتافته؟
2


در چیزی شبیه هستیم: فاصله. درد مشترک. از قَرَن تو تا او. از قَرْن من تا او. فاصله! مگر فرقی می‌کند؟ برای تو از جنس مکان. برای من از جنس زمان. راه دور بود. خیلی. چندین بادیه. پر از عشق شده بودی. پر. گفتی بروم شاید از دورها بشود او را ببینم.


چون به مدینه رسید خواجهٔ انبیا به سفری بیرون رفته بود. صحابه گفتند: بمان. گفت: مادرم مرا فرموده نیمی از روز بیش‌تر نمانم. پس بسیار گریست و آنگاه بازگشت.


تو رسیدی. رفته بود سفر. من رسیدم، رفته بود سفر. تو ندیدیش. من ندیدمش و ما فقط تا همین‌جا هم‌سفر بودیم.


تو رسیدی، رویش نبود، بویش بود. او را نفس کشیدی. نفس کشیدی. من رسیدم. نه رویش بود نه بویش. نه هیچ‌چیز دیگری برای قناعت!


تو رسیدی. حنانه
3 بود برای سر در هم گذاشتن. بر فقدان شانه‌هایش گریستن. من رسیدم، حنانه سنگ شده بود. نامی فقط و صدای ناله حتی از اعماقش نمی‌آمد.


تو رسیدی، ستون‌ها تنهٔ نخل بودند. نخل‌ها بوی دست می‌دادند. تو در آغوش کشیدیشان. من آغوش گشودم. لب گذاشتم. سرد بود. ستون سنگی سرد بود و گرمای دست‌ها در مرمر منجمد، مرده بود. معماری مدرن! هندسهٔ عشق رفته بود. ما فقط تا همین‌جا هم‌سفر بودیم. بعدازاین داستان من است. تو نیستی. تو با سهمت برگشته‌ای به خیمه‌ات. من!


گفتم: ‌«سهم من؟» گفتند: «فقط قال رسول‌الله» موریانه شدم. افتادم به جان کاغذها. دربه‌در پی او. نفهمیدم. وقتی خیلی دور باشی همین می‌شود دیگر. زبانت هم. یکی باید می‌بود. یکی در این میان. بین من و او. یک دست. دست سوم. دست مرا یکی باید می‌رساند و کجا بود آن دست؟ من ته چاه بودم، قبول. او بالا بود. فقط اگر یک ریسمان و کجا بود آن ریسمان؟ من تنها بودم. خیلی تنها.


دلشان سوخت. گفتند: بهش تصویری بدهیم. با پاره‌های تاریخ دوباره او را ساختند. من بوسیدمش. وقتی هیچ‌چیز نیست یک تصویر چه غنیمتی است. مقدس بود. خیلی. شمایل را می‌گویم. همان‌که به من داده بودند. به درد بوسیدن می‌خورد. روی چشم کشیدن. به دیوار زدن. فقط...

فقط انگشت‌هایش دست من را نمی‌گرفت. جان نداشتند انگار. نمی‌شد دست بدهم دستش. نمی‌شد به او بیاویزم. دلم می‌گرفت.


حساب کردم. شمردم. تصویر من فقط ده سال بود. دوباره شمردم. چیزی کم بود. 13 سال از او کم بود. پیامبری که به من داده بودند پیامبر مدینه بود. فقط مردی مقدس در بالای اتاقی. شبستان مسجدی. یارانش نشسته‌اند. کسانی می‌آیند... برای دست‌بوس. حرفش را می‌برند. سینه‌به‌سینه.

به جنگ می‌رود. فوج فوج می‌آیند. شمشیرها دورش. اسب‌ها پی‌اش. سواران گرداگرد. فقط یک‌بار در احد تنها می‌شود. کمی بعد درست می‌شود. همه‌چیز پر از ابهت. مجد. عظمت. فتح می‌کند. پیش می‌رود؛ اما 13 سال جایی کم بود. این فقط پیامبر مدینه بود.

اویس! من بخشی از او را نداشتم. درد است. نه؟ تمام این سال‌ها من فقط نیمی از او را داشتم. خودش که نه. بویش که نه. صدایش که نه. تصویر ساخته. آن‌هم نیمه!

کجا هستند؟ پاره‌های آن 13 سال کجا هستند؟ باید همه را پیش هم بگذارم. من او را می‌خواهم. کامل. باید پاره‌ها را پیش هم بگذارم.


کعبه در میان است. دور بت‌ها دارند می‌گردند. همه. سه نفر ایستاده‌اند. جدا از جمع. خم می‌شوند. فقط سه نفر. راست می‌شوند. به خاک می‌افتند. راست. خم. خاک. فقط سه نفر.

همه برمی‌گردند. دایره می‌زنند دورشان. حیرت، بعد خنده. از فرط خنده به‌زانو می‌افتند. دست روی دل‌ها. طعنه می‌بارد از تمام دایرهٔ آدم‌ها. سه نفر باز خم می‌شوند. کلمه دهان‌به‌دهان می‌چرخد: «محمد است» و فقط دو نفر پشت سرش؛ «یک زن و یک کودک». حقیرترین آدم‌ها در جامعه جاهلی: «زنی و کودکی!» تنها گروندگان به او!4 چه منظرهٔ مسخره ایست. این لطیفه جان می‌دهد برای خندیدن. کلمه آهسته گفته می‌شود: دیوانه، زمزمه می‌شود. می‌پیچد و تکرار می‌شود. دیوانه و نه این‌که تهمتی است. باوری است. چیزی جز این می‌توان گفت؟ و مردی که دیوانه می‌خوانندش خیلی تنها است.

پس چرا چیزی از رنج سترگ این دوست‌داشتنی در تصویر من از پیامبرم نیست؟ چرا تصویر پیامبر من فقط نمای مردی برای دست‌بوس است؟

شاید انگشت‌های تمثال من برای همین این‌همه بی‌جان‌اند.


در سجده است. از پشت سر نزدیک می‌شوند. شکمبه و سرگین شتری ناگهان فرومی‌ریزد. سر از سجده برمی‌دارد. ایستاده‌اند و می‌خندند. هیچ‌کس نیست. حتی برای دلسوزی. ایستاده‌اند و می‌خندند. دختر کوچکی دوان‌دوان! انگشت‌های کوچکی، صورت مرد را پاک می‌کنند. مرد دست می‌کشد روی انگشت‌های کودکانه: «مادرِ پدرش!»
5

بغض مظلوم مردی که امعاء و احشاء شتری از سر و رویش می‌ریزد! چه دلم می‌خواهد سجده کنم!


بازهم راه افتاد. مثل هرسال. مثل همهٔ نه سال پیش. همین موقع. هرسال این راه را رفته بود. رسید به خانه‌های حاجیان: «... این آیین من است. کسی نیست بینتان که بخواد مرا یاری کند؟ هیچ قبیله‌ای آیا مرا در پناه می‌گیرد تا رسالت‌های خدایی را برسانم؟» حتی سکوت نکردند برای شنیدن. رو حتی برنگرداندند. ده سال بود که می‌آمد. ده سال بود که همین‌ها را می‌گفت و منتظر می‌ایستاد. امسال هم ایستاده بود در سکوت و منتظر بود تا شاید کسی.

پیرمردی نگاهش کرد. دل سوزاند: «پسرم خویشاوندان و نزدیکانت که تو را بهتر می‌شناسند. وقتی آن‌ها دعوتت را نمی‌پذیرند، از تو پیروی نمی‌کنند...»6

و ابولهب بود که در سایه دیوار می‌خندید؛ و ابولهب بود که پیش از او رسیده بود و داستان برادرزادهٔ ساحر!

قدم‌های بلند و غمگین مردی که در سکوت دور می‌شود. مردی که بازخواهد آمد. سال دیگر. همین موقع. کاش می‌شد روی این پاها افتاد!


زجر می‌کشند. سنگ‌های گران بر سینه. زنجیرها. شلاق‌ها. آفتاب. تشنگی. رد می‌شود از کوچه. رو می‌گرداند تا اشکش را نبینند. چند بار بغض فرو می‌دهد. نمی‌داند چند بار نزدیک است بیفتد. نمی‌داند چند بار راه عوض می‌کند تا شاید نبیند. «برادرانم این شکنجه‌ها را تاب بیاورید. خدا با شماست...»

اگر می‌شد روح خون‌چکانش را عریان کند می‌دیدند که زخمی است به تعداد هر شلاق و مجروح به‌اندازهٔ هر زنجیر. وزن تمام سنگ‌ها روی سینه‌اش بود. «مردی آمده است که رنج شما، بر او سخت دشوار است. عزیزٌ علیه ما عَنِتُّم7 مگر رنج‌های تک‌تک ما بر شانهٔ اوست؟


عزیز علیه!


فقط یک‌راه باقی بود: «سحر می‌داند.» بگوییم: «سحر می‌داند». بیرون دروازهٔ شهر، کسی سر راه هر حاجی را می‌گرفت: «در این شهر مردی هست که سحر می‌کند. سحر او بین جوان و پدرانش، جدایی می‌اندازد. مبادا...»
8 پنبه‌هایی برای گوش‌ها! پند.

نشسته بود. قرآن می‌خواند. دور شدند. از دورها با حیرت نگاهش کردند. پیش رفت. پس رفتند. صدا کرد. پنبه را فشردند. دلش گرفت: «آه اگر می‌دانستند این افسون، با آن‌ها چه می‌کند» عجیب‌ترین ساحر که به مردم التماس می‌کند. مردمی که طعم مسحور شدن را نمی‌دانند.

اویس! من سال‌ها است ورد را می‌خوانم. انگارنه‌انگار. تکان نمی‌خورم. هیچ نمی‌شنوم. کاش خودش می‌خواند در گوش‌هایم. خودش را می‌خواهم.

حالا انگار کن تمام پنبه‌های ممکن را در گوش‌های من فشرده‌اند، یعنی صورت معصوم کسی نیست که مرا وادارد هرچه هست بیرون بریزم و سراپا گوش، رو به رویش بنشینم؟


مرد جلو رفت. او پی‌اش می‌آمد. مرد قدم تند می‌کرد. او بازمی‌آمد. می‌آمد و می‌گفت. با تمثالی که پیش من است مرد باید رسول باشد و او که دنبال می‌رود مریدی! ولی نیست. مرد، مشرک است؛ و او که حرف می‌زند و پی‌اش می‌آید، رسول است. رسول مکه!

همراهش می‌رود. تا کجا؟ تا در خانه. مرد می‌رود توو. در را می‌بندد و از پنجره نگاه می‌کند رسولی را که با شانه‌های فروافتاده از غم دور می‌شود. رسولی که باز فردا تا در خانهٔ دیگری خواهد رفت.9

اویس! من این پاره را هیچ نمی‌فهمم. هیچ. در تصویر من، همیشه باید شرفیاب حضور شد. کسی تا در خانه‌ام، دنبالم، در گوشم... نه. چه می‌گویم؟ زبان نسل مرا حتی نمی‌دانند.


و آن دره و انزوای آن دره! شعب. شیون کودکان گرسنه، رنج پیرمردان خسته و چشمان بیمار ابوطالب. رد می‌شود. زنان پوست شتری را لای دو سنگ آرد می‌کنند برای خوردن. سر فرو می‌اندازد!


سیزده سال رنج، زجر! زجر، بی نفرین. عذاب این قوم پشت زمزمهٔ یک دعا محبوس مانده است و برنمی‌آید. آن دعا که باید، برنمی‌آید. این پیامبر آیا نفرین کردن نمی‌داند؟

عتاب! آن عجیب‌ترین عتاب که خدا بر هیچ پیامبری نکرد. در هیچ کتاب آسمانی نیامده است: «غم ایمان این مردم، نزدیک است تو را بکشد. فلعلک باخع نفسک10 گویی حتی او که می‌داند آنچه نمی‌دانند در شگفت مانده است.

و بازهم عتاب! «ما این آیات را فرو نفرستادیم که تو این‌همه خود را در رنج بیفکنی، لتشقی11

از تحمل گرده‌های مخلوقی، خدا در شگفت مانده است!


تنها نشسته است. زیر سایهٔ تاکی. خون. خون از پاهایش شره می‌کند روی خاک. کبودی ضربهٔ سنگی. ورمی روی پیشانی. خاکروبه‌ها، لای موهایند. خاکروبه‌هایی که از بامی فروریخته‌اند.

خنده‌ها و ناسزاها در گوش، عربدهٔ دیوانگانی که دنبالش می‌دویدند. صدای درها که یکی‌یکی بسته می‌شدند. درز پنجره‌ها. زنانی که از لای درزها می‌خندیدند. هلهلهٔ شادمان کودکان که کمان‌های تازه‌شان را امتحان می‌کردند. طائف، سرزمین غربت او شده بود. هیچ نشنیدند. حتی یک آیه. هیچ‌کس. حتی کودکی. چه باید بکند؟ به مکه بازگردد؟ ابوطالب (علیه‌السلام) نیست. خدیجه (سلام‌الله‌علیها) نیست؛ و شمشیرها به وسوسهٔ خون محمدی دچارند.

بماند. کجا؟ زیر سایهٔ نگاه‌هایی که دور از هم دارند به او می‌خندند. آی نفرین! چرا برنمی‌آیی؟ دست‌هایش بلند می‌شوند. ملائک عذاب صف می‌بندند. نفس آسمان حبس می‌شود. طوفان، تب‌دار درگرفتن. دریا منتظر طغیان. کوه آمادهٔ ذره‌ذره شدن؛ و دست‌ها بلند می‌شوند. زمین گوش تیز می‌کند و دعا، نفرین نیست. نه! بازهم نیست. دعا، اولین شکایت او است. اولین شکایت او بعد از 13 سال: «اللهم الیک اشکوا: خدایا به تو گله دارم!» از این مردم؟ از این‌ها که نمی‌فهمند؟ نه! «خدایا گله دارم از بی‌رمقی زانوانم: ضعف قوتی!» از اینکه دیگر در من توان برخاستن و در خانه‌ها را یکی‌یکی زدن و آیه خواندن نیست. «وقلة حیلتی: چرا دیگر راهی به فکرم نمی‌رسد؟» و «هوانی الی الناس: از خواریم پیش مردم». زیر سایهٔ تاک دست‌ها بلند بود: «الی من تکلنی: مرا به که وا‌می‌گذاری درحالی‌که تو پروردگار مستضعفینی. وانت رب المستضعفین12 پیامبر من؟ مستضعف؟ این عجیب‌ترین «قال رسول‌اللهی» است که می‌دانم.


  قبول! تو از من خیلی عاشق‌تری. پاک‌تر. اصلاً همهٔ «خیلی‌ها» مال تو است. من فقط از تو خیلی غریب‌ترم. من! جوان قرن‌های دور از او! نه رویش را دارم، نه بویش را. نه حتی تصویر کامل او را! انگار کن که من بی‌راهه‌ای را رفته‌ام. حتی تا انتها! کجایند آن رسولانی که نه سیزده سال، فقط چند سال، برای بازگشتم صبوری کنند؟ کجایند مردانی که پی‌ام بیایند؟ کجایند آن‌ها که برای بازآمدنم بگریند؟ نفس بزنند، چنان دنبالم بدوند که رمق زانوانشان تمامی بگیرد، نفس گفت‌وگویشان ببرد و باز برای آمدنم دعا کنند؟

اویس! من خیلی دورم. کسی از نسل غریب. نسل گریزپا! کجا است زمزمه محبتی که مرا به «مکتب» بازآورد؟ کی می‌رسد آن جمعه که زمزمهٔ محبتی...

اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکو إِلَیک فَقْدَ نَبِینَا صَلَوَاتُک عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ غَیبَةَ وَلِینَا 13

خدایا ما شکایت می‌کنیم به تو از فقدان پیامبرمان (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و غیبت ولی مان


 پی‌نوشت‌ها:

(1) تذکرة الاولیاء، عطار نیشابوری، ص 20.

(2) همان.

(3) حنانه ستونی بود که پیش از ساخته‌شدن منبر، پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به آن تکیه می‌دادند و سخن می‌گفتند. می‌گویند بعدازاینکه پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دیگر به آن تکیه ندادند ستون ناله کرد.

(4) ترجمه تاریخ طبری، ج 2، ص 211.

(5) ترجمه تاریخ طبری، ج 1، ص 380.

(6) الطبقات الکبری، ج 1، ص 216.

(7) سوره توبه (9): آیه 128. «لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیهِ مَا عَنِتُّمْ؛ به‌یقین، رسولی از خود شما به سویتان آمد که رنج‌های شما بر او سخت است.»

(8) سیره ابن هشام، ج 1، ص 270.

(9) حیاة الصحابه، ج 1، ص 66، نقلا عن دلایل النبوة از ابونعیم، ص 101.

(10) سوره کهف (18): آیه 6 «فَلَعَلَّکَ بَاخِعٌ نَفْسَکَ عَلَی آثَارِهِمْ إِنْ لَمْ یؤْمِنُوا بِهٰذَا الْحَدِیثِ أَسَفاً؛ گویی می‌خواهی به خاطر اعمال آنان، خود را از غم و اندوه هلاک کنی اگر به این گفتار ایمان نیاورند!»

(11) سوره طه (20)، آیه 2. «ما انزلنا علیک القرآن لتشقی».

(12) طبقات ابن سعد، ج 1، ص 210.

(13) مفاتیح‌الجنان، دعای افتتاح.

منبع: خدا خانه دارد (کتاب‌های پرسمان/1)؛ فاطمه شهیدی