چند روز بود جارچیها از این کوچه به آن کوچه میگشتند و خبر را با صدای بلند اعلام میکردند تا همه بشوند و بدانند. تا کسی نادانسته در مدینه نماند که ندانستن اینگونه اخبار، خسرانی جبرانناپذیر بود.
بیمار بودم. مثل بسیاری که در شهر گرفتار آن بلای همهگیر شده بودند. اصلاً آن سال، بسیاری از مردم سرشان گرم تب و دردهای گوناگون بود. خبر را که آوردند، گفتم هر چه تابهحال در رخوت بودهام، کافی است. از این سفر نباید گذشت. او که همراهم باشد، خوب میشوم. چند روز بعد از خبرِ جارچیها، شهر پر شد از مردم صحرانشین و آنهایی که از شهرهای دور و نزدیک به مدینه آمده بودند. شاید صدوبیست هزار نفر بودیم که پنج روز به ذیالقعده مانده، راه افتادیم.
* * *
از روزهای قبل از سفر، فقط یککلام در گوشم زنگ میخورد. این آخرین سفر اوست. آخرین سفر. دیگر کمکم باید از او دل ببریم؛ و بگذاریم برود. بگذاریم برود؟ مگر رفتنش یا ماندنش دست ما بود؟ اگر از من میپرسیدند، میگفتم هنوز به او نیاز داریم. مگر نمیدانید هر روز بیابانگردها میآیند تا چشمشان به جمال او روشن شود؟ یا ندیدهاید که اهالی شهرهای دور و نزدیک، سؤالها و مشکلاتشان را برای او میآورند؟ ده سال برای داشتن او خیلی کم است. بهاندازه پلک بر هم زدن گذشته است؛ اما این حرفها را به چه کسی میگفتیم. به خدا؟ او که خودش از آشوب دل ما خبر داشت. بهجز او هم کاری از کسی برنمیآمد.
مجبور بودیم وانمود کنیم شادیم تا این سفر به همه خوش بگذرد. ده روز در بیابان. با پیغمبری که نزدیک بود برود و تنهایی بعد از او مثل بیماریهای همهگیر چنگ بیندازند بر گلوی من و امثال من که در آن شهر، کسی جز او را نداشتیم. به او که نگاه میکردیم، خستگی از وجودمان میرفت. باوجود او، همهچیز به خیر میگذشت. هرکجا اتراق میکردیم، امن و آرام بود. آرام و سبکبار میرفتیم. او پیاده بود و عده زیادی به احترامش، سوار بر اسب و شتر نبودند، اما همسرانش در هودجها بودند. دخترش، فاطمه هم با فرزندانش میآمد. در هودج.
آن روزها که با او بودیم، زندگی، در پوستمان نمیگنجید. از او سفر را یاد میگرفتیم و لطیف سفر کردن را به خاطر میسپردیم. آن روزها دحیه کلبی را زیاد میدیدیم. همینکه او میآمد، اطراف پیامبر خلوت میشد. آنوقت منتظر میماندیم تا پیغمبر به گفتار بیاید. همین انتظارها مرا به او دلبستهتر میکرد. حس میکردم آسمان به زمین نزدیکتر شده و میشود این لحظات را با تمام وجود حس کرد. تنها او نبود که مهمانی آسمانی داشت. من و چند نفر دیگر هم که میدانستیم جبرییل در شمایل دحیه نازل میشود، دوست داشتیم آن لحظهها زودبهزود خستگیمان را بزداید؛ اما دریغ! جارچیها و حتی خودش بارها گفته بودند که پیامبرتان رفتنی شده است.
پا بهپای هم میرفتیم. شانهبهشانه هم. اگر یکی ثروتش را در خانه گذاشته بود، دیگری هم فقر و نداریاش را با خودش نیاورده بود. همه مسافر یکراه بودیم. باهم راه میرفتیم، سیر میشدیم، بار خستگی را از دوش هم برمیداشتیم. دلمان به پیامبر خوش بود و میدانستیم تا غروبش راهی نمانده است؛ و غروبها طبیعی است که دل آدمی بگیرد. دلتنگی، خودش را یله میکند در آغوش آدم؛ و هر چه میکنی، نمیرود که نمیرود. مینشیند تا وقتیکه کار از کار میگذرد و مجبور میشویم بپذیریم که کار از کار گذشته است. آن روز همگروهی خسته بودیم و گروهی خسته و دلتنگ. پاها با ما راه نمیآمدند. کشیده میشدند در زمین یا فرومیرفتند در ریگزارهای داغ. آه از نهاد خیلی از افراد درآمده بود. به حضورش رفتیم تا راهی پیش پایمان بگذارد. تا به ما بگوید: خستگی را چگونه باید از تن زدود؛ و درد استخوانهای چند روز در سفر مانده را با کدام درمان میشود تسکین داد؟
وقتی از خستگی شکایت کردیم، نگفت بارها را زمین بگذارید تا استراحت کنیم. نگفت: چند شتر ذبح کنید، بخوریم و خون تازه به رگ هامان بیاید. نگفت آرام میرویم تا خستگیتان زایل شود.
گفت: قدم رو میرویم. تعجب کردیم چون با آن رخوت کسی توان قدم رو نداشت. عدهای مثل همیشه دهان به اعتراض گشودند که این چه فرمایشی است؟ ما میگوییم رمق نداریم، شما میفرمایی قدم رو؟ پیامبر طبق معمول هیچ نگفت. آنها که به او اعتماد داشتند، بهصف شدند و باقی کاروانیان خواهناخواه بهصف آمدند. قدری که راه رفتیم، دیدیم اثری از خستگی در وجودمان نیست. شاید به خاطر آن حالتِ رفتن، فکر ما به راه متمرکز شد و غروب پیامبر برای ساعتی از یادها رفت. این اتفاق همه را برای آن روز روبهراه کرد. من ولی میدانستم حالت آسودگی و سبکبار رفتن را زود از دست میدهم؛ چراکه علاج دلتنگی راهی دیگر است. من باید به او نزدیکتر میشدم تا آشوب درونم فرومینشست. باید حرفهای او آرامم میکرد. نزدیکش رفتم. پدر دو همسرش در کنارش بودند. صبر کردم تا حواس آن دو به راه دیگری رفت و بحثشان بر سر موضوعی باعث شد چند قدم عقب بمانند. آن سکوت زیبا را دوست داشتم، اما باید حرف میزدم. او باید راه چارهای برای دلتنگی ما نشان میداد. گفتم: ما را میگذاری و میروی؟ گفت: ما از رفتن ناگزیریم. گفتم: فکر نمیکنی بی تو چه بر سر ما میآید؟ گفت: چرا فکر میکنم و من پیروانم را بسیار دوست میدارم. شما میتوانید در روزهایی که نیستم دلتنگیتان را به حضور علی ببرید.
علی، جایش در آن سفر بسیار خالی بود. بسیار به چشم میآمد نبودنش. او که بود، پیامبر انگار یک روح باشد در دو تن، بین ما تقسیم میشد. وقتی اطراف علی جمع میشدیم، همانقدر به ما آرامش میداد که پیامبر آراممان میکرد. اگر در نخلستان بود یا بازار یا در مسجد، میتوانستیم ساعتها در کنارش باشیم و او در هر ساعت، ما را به دنیایی جدیدتر ببرد. درست مانند رسول خدا. رسول خدا حق داشت او را برادر خطاب کند؛ و ما حق داشتیم به برادری آنها غبطه بخوریم. بااینکه هرکدام از ما آن دو را برادران یا بهتر بگویم پدران خود میدانستیم. آن روزهای سفر، اما علی در کاروان نبود و جای خالیاش مرا میآزرد. به یمن و نجران رفته بود تا زکات و خمس و جزیهها را جمع کند. میگفتند خودش را به مکه خواهد رساند. آن روزها پدران دو همسر پیامبر از رسول خدا جدا نمیشدند. اصلاً هیچوقت از پیامبر جدا نمیشدند. وقت و بیوقت در خانهاش بودند. تا آنجا که سوده، همسر پیامبر از بودن آنها در خانهشان به رسول خدا شکایت کرده بود که ما نمیتوانیم با بودن آنها به کارهای ضروریمان برسیم و پیامبر او را دلداری داده بود. علی فرزند ابیطالب اما اینطور نبود. وقت و نحوه بودن در خانه پیامبر را میدانست. سربهزیر بود و آرامش خاطر کسی را نمیآشفت. اگر پیامبر به ما نگفته بود که بعد از او رسولی از جانب خدا فرستاده نخواهد شد، به این نتیجه میرسیدم که علی، پیامبر بعدی خواهد بود. از همان آغاز رسالت، پیامبر این فکر را در ما کشته بود. میگفت: علی، وزیر و برادر من است.
میگفتند او وقتی عشیرهاش را برای صرف غذا به خانهاش دعوت کرده بود، به آنها گفته بود هر کس مرا در پیش برد این دین آسمانی یاری کند، جانشین من خواهد بود. اقوامش سکوت کرده بودند جز علی که قول یاری داده بود. این گفتوشنود سه بار تکرار شده بود. آن روز رسول خدا برای اولین بار علیبنابوطالب را برادر، وصی و خلیفه خودش معرفی کرده بود.
یا میگفتند علی آن شب که به لیلة المبیت معروف است، خودخواسته و با اشتیاق در بستر پیامبر آرمیده بود تا رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) بهراحتی از مکه خارج شود و به مدینه هجرت کند. بعدازآن را هم خودمان به چشم دیده بودیم. در بدر و خندق و احد و خیبر. دیده بودیم علی، اول فدایی پیامبر است. ما یاد گرفته بودیم آن دو را باهم دوست بداریم.
وقتی به مکه رسیدیم، آمد. با دوازده هزار نفر از اهالی یمن و نجران که مسلمان بودند، در میان آنها افراد مسیحی هم دیده میشد که انگشتشمار بودند. تعدادشان را وقت نماز دیدم. در گوشهای ایستاده بودند تا به جماعت نمازخواندن ما با رسول خدا را ببینند. بعد نماز یکیشان نزدیکم آمد. گفت: خوش به حال شما که پیامبرتان زنده است. بغض رفتن پیامبر در گلویم نشست. گفتم. بهزودی ما نیز به درد شما مبتلا خواهیم بود. گفت: حال را دریابید. گفتم: حالمان با رفتن او خراب خواهد بود؛ اما بگو بدانم تو چرا این حرفها را میزنی؟ جواب داد: میدانی چند مرد و زن بعدازآن روز که به مدینه آمدیم و بازگشتیم، مسلمان شدهاند؟ خبرها رسیده بود. هر بار که علی برای گرفتن جزیه به نجران میرفت، گروهی برای دیدن پیامبر همراه او به مدینه میآمدند. چند روز میماندند و آداب دین را یاد میگرفتند و به شهر و دیار خود میرفتند.
گفتم: دلیل سفر تو چیست؟ گفت: آن پارچهها همیشه لطیفتر از حلههای دیگر به چشم میآید. وقتی آنها را میبافیم، شوقی عمیق در دلمان مینشیند. دست به کارتریم و خستگی کمتر به سراغ ما میآید، او که میآید، همه را به خدمتش میآوریم. در میدان بزرگ شهر.
پیرترها دورتادور میدان گاه مینشینند و جوانترها دورهاش میکنند. ندیدهام تابهحال بهاجبار، درهمی از کسی گرفته باشد. آن روزها شهر، سرزندهتر و مردم روبهراهترند. به عیادت بیماران میرود، با دست خودش غذا میدهد به فرزندان یتیم، بینوایان شهر، یاد گرفتهاند وقتی آمد، برای خوشامدگویی بروند. چون میدانند مهمان بخشندهای به شهر آمده است. این بار که آمد، همه را به سفر خانه خدا فراخواند و گفت که پیغمبرتان... چند لحظه به سکوت گذشت. گفتم: گریزی از تقدیر نیست. گفت: آمدهام تا بهتر بشناسمش. تا ببینمش از نزدیک. راستی پیغمبرتان به شما گفته چه کسی وصی او خواهد بود؟ گفتم: ندیدهام همه را جمع کند و او را معرفی کند، ولی گاهی اشارهای به این امر میکند. گفت: وصی او باید گرامیترین فرد نزد او باشد.
در منا بودیم که آرزو کردم این اتفاق به خیر بگذرد. گفتم: خدایا! مگر نه اینکه پدرمان در این سرزمین دعا کرد به بهشت برگردد؟ مگر نه اینکه ابراهیمِ نبی در این سرزمین، قوچی بهجای قربانی کردن پسرش خواست و تو دعایش را پذیرفتی؟ مگر نه اینکه به این وادی، سرزمین آرزوها میگویند؟ پس دعای مرا هم بپذیر. به خیر کن زندگی بعد از پیامبر را. به خیر کن ماجرای جانشینی او را. در این حس و حال بودم که خبر آوردند صفهای نماز را به هم نزنید و متفرق نشوید که رسول خدا میخواهد خطبه بخواند. همهمه خوابید و بیابان پر از صدای رسول خدا شد. به خاطر زیاد بودن جمعیت، علی برای بازخوانی خطبه آمد.
بعد از حمد و ثنای خداوند، پیامبر به امنیتی که در جامعه مسلمانان حاکم بود، اشاره کرد و گفت: جان و مال و آبروی مردم با بودن اسلام بیشتر در امان است. یک آن به یاد جنگهایی افتادم که با اوسیها داشتیم و هر بار بهانهای برای جنگ بعدی باقی میماند. تا اینکه همه ما پیامبر را به شهرمان دعوت کردیم و آتش جنگها خاموش شد. پیامبر در آن خطبه، خونهای بهناحق ریخته شده و اموال بهناحق گرفتهشده را بخشید تا دشمنیها از بین برود و مردم کینههای جاهلی را فراموش کنند. گفت: مبادا بعد از من رویهم شمشیر بکشید. گفت: اگر من نباشم، علی پسر ابیطالب در برابر کارشکنان خواهد ایستاد. بعد گفت: من دو امانت ارزشمند در میان شما به یادگار میگذارم؛ کتاب خدا و اهلبیتم؛ اگر به آن دو پناه ببرید، گمراه نمیشوید. گفت عدهای از همین اصحابم به جهنم میروند. به خود گفتم: ای حسّان! نکند تو از همانها باشی. نکند بعد رفتن پیامبر به دستبوسی ابلیس بروی و او تو را تباه کند.
مسجد خیف، گمان ندارم مانند آن روز را به یاد داشته باشد. بااینکه میگویند قبر آدم، در آن قرار دارد. بااینکه شنیدهام هفتاد پیامبر در آنجا دفن شدهاند و پیامبران زیادی در آن مکان نماز خواندهاند. آن روزِ مسجد خیف، با همه روزهایش متفاوت بود. سومین روزی که در منا بودیم، بنا شد نماز ظهر را در مسجد خیف بخوانیم و این، خواسته پیغمبر بود. بعد نماز برای شنیدن خطبه رسول خدا نشستیم. او بازهم بعد حمد و ثنای خداوند، از ما خواست حرفهایش را بشنویم و به خاطر بسپاریم و به دیگران برسانیم. از اخلاص عمل برایمان گفت. گفت: دل بسوزانیم برای امام مسلمین؛ و دل سوزاندن یعنی یاریکردنش با خالصترین اعمال. دل سوزاندن یعنی حرفهایش را شنیدن و به درست بودنش ایمان داشتن. حالا که دارم وقایع را جزءبهجزء برایتان تعریف میکنم، میبینم که دلسنگ بودهایم بعضی از ما در مقابل امام و امام یعنی پیشوا در معنای عام؛ که در آن لحظه، رسول خدا بهطور گذرا، مهمترین وظیفه ما نسبت به او را بیان کرد و سفارش کرد از تفرقه دوری کنیم. بعد، از او شنیدیم که همه مسلمانان در برابر حقوق و قوانین، مساویاند. خدمت کارها همانقدر سهم میبرند که اشرافزادگان. دوباره درباره جانشینی خودش سخنها گفت. با خواندنِ دوباره حدیث ثقلین، خطبه تقریباً پایان یافت و ما از ورای حرفهایش دستمان آمد که او علی پسر ابوطالب را میخواهد برای جانشینی خود معرفی کند؛ چراکه در خطبه منا، او را کسی خوانده بود که باید در برابر کارشکنان میایستاد. این موضوع که بین همه مطرح شد، گروهی که تعدادشان زیاد بود، شادیشان را با صدای بلند به هم ابراز میکردند و گروهی دیگر که چند نفر بیش نبودند، آرام در گوشهای نشستند و زمزمهوار حرفها زدند.
«امیرالمؤمنین». در مکه بودیم که جبرییل این لقب را برای علیبنابیطالب آورد؛ و حدس ما، درباره او را به یقین تبدیل کرد. پیغمبر آن اتفاق مبارک را برای همه بیان کرد و از همه اصحاب خواست به علی، با عنوان امیرالمؤمنین سلام کنند. ما یکبهیک دست او را میفشردیم و سلام و تهنیت میگفتیم. یکی میگفت: درود بر تو باد امیرالمؤمنین، گوارایت باشد این لقب. دیگری میآمد و بعد از سلام، خوشحالیاش را با گریه بیان میکرد و میگفت: از روزهای بدون پیغمبر میترسیده و حالا دلش آرام است به امیرالمؤمنین بودن علی. آنها هم که در مسجد خیف به زمزمه نشسته بودند، آمدند. قبل از آنی که سلام بگویند، پرسیدند: آیا این حق، از طرف خدا و رسول است؟ رسول خدا خشمگین شد و گفت: آری خداوند به من امر کرده چنین پیامی را به شما برسانم. آنها هم به امیرالمؤمنین سلام و تهنیت گفتند. آنها که رفتند، با خود گفتم: زخمی درمان شد و زخمی دیگر دهان گشود. برای ما که از بی رسول خدا بودن میترسیدیم، امیرالمؤمنین بهترین پناه است، اما اگر بگذارند. اگر بعد پیامبر این روز را یاد آورند. آنها که من دیدم، شاید فکری دیگر داشته باشند. ایکاش، پیغمبر از همه پیمانهای استوار میگرفت و همه به عهد هم گواه میبودند.
فکر میکردیم میماند. میماند و از شهر دوران کودکیاش، شهر دوران همسرش و شهری که در آن به پیامبری برانگیختهشده، لذتها میبرد. گمان داشتیم حالا که دشمنی در مکه ندارد، شاید برای مدتی در زادگاهش ماندن برای او و دیگران سودمند باشد که تازهمسلمانها هم از دیدارش، سهم بیشتری عایدشان شود، اما یک روز هم در مکه نماند. بعدازاینکه همه ما اعمال حج را انجام دادیم، از منادی خود، بلال خواست به زائران بگوید. فردا همه به سمت شهر و دیار خود راهی میشویم و جز افراد ناتوان کسی نباید در مکه بماند. راهی میشویم تا در وقت معین در غدیر خم باشیم.
غدیر کمی قبل از جحفه بود و جحفه جایی بود که در آن، اهل مدینه و مصر و عراق و نجد از هم جدا میشدند و هرکدام به سمت شهر و دیار خودشان میرفتند. در آن مکان، آبگیر و درختهایی کهنسال وجود داشت.
صبح آن روز که پیامبر از مکه حرکت کرد، سیل جمعیت که شاید تا صد و هشتاد هزار نفر میرسید، به همراهیاش از مکه بیرون آمد. حتی اهل یمن که مسیرشان به سمت شمال نبود، در پی امر رسول خدا تصمیم گرفتند تا غدیر بیایند.
به کراع الغمیم که رسیدیم، پیغمبر مسیر سفر را به سمت راست تغییر داد و بهطرف برکه خم رفت؛ و گفت: ای مردم! دعوتکننده خدا را اجابت کنید که من پیغامآور اویم. دانستیم باید خبر مهمی باشد که او اینگونه مردم را به سمت برکه میخواند. نزدیک برکه ایستاد. گفت: یکی برود و افرادی را که ازاینجا گذشتهاند را به این سمت بازگرداند تا در این مدت، آنهایی هم که هنوز نیامدهاند، برسند. قرار بود کسی زیر درختان کهنسال ننشیند و اگر غیرازاین بود، همه به آن سمت هجوم میبردند؛ چراکه هوا بهشدت گرم بود و شعاع آفتاب، پوست خسته مسافران را میگداخت. بعضیها نعلین از پا بیرون میآوردند و عبایشان را به پاها میپیچیدند. رسول خدا هم گوشهای از ردایش را به سر انداخته بود و گوشهای دیگر را روی پاها کشیده بود و این آیه را با خود زمزمه میکرد «یا أَیهَا الرّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیک مِنْ رَبِّک وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ یعْصِمُک مِنَ النّاسِ».
سلمان و ابوذر و مقداد به خواسته او رفته بودند زیر درختهای کهنسال تا خارها را بکنند، سنگها را جمع کنند، یکیشان با کوزه آب میپاشید بر زمین و دیگری جارو میزد آنجا را. بعد پارچهای آوردند و بین شاخههای دو درخت سایهبان کردند. سنگهایی درشت آوردند و به قامت یک انسان بر هم چیدند؛ بعد روانداز مرکبها را بر سنگها گستردند. آنقدر که منبری بلند ساخته شود. منبر در وسط جمعیت قرار داشت تا همه صدای پیغمبر را خوب و شفاف بشنوند.
مردم مانده در گرما منبر را میدیدند و به هم میگفتند: چه مسئله مهمی است که پیغمبر خدا ما را در گرمایی چنین به انتظار نگهداشته تا رفتگان برگردند و آنها که نیامدهاند، بازآیند.
همه آمدند و ظهر شد و نماز خواندیم. بعد نماز بر فراز منبر ایستاد. امیرالمؤمنین علی را به سمت خود خواند. علی یک پله پایینتر از او و بر سمت راستش ایستاد. مردم تا میشد، نزدیکتر آمدند بهقدری که فاصلهها پر شد.
ستایش خدایی را سزاست که در یگانگیاش بلندمرتبه و در تنهاییاش به آفریدگان نزدیک است؛ سلطنتش پرجلال و در ارکان آفرینشش بزرگ است. بیآنکه مکان گیرد و جابهجا شود، بر همهچیز احاطه دارد و بر تمامی آفریدگان به قدرت و برهان خود چیره است.
چه قدر دلنشین و کامل بود آنچه درباره خدا میگفت. در آن گرما تا حدی که در فهم ما میگنجید، صفات خدا را میشمرد. سپس آیه 67 سوره مائده را خواند. «به نام خداوندِ همه مهرِ مهرورز. ای فرستاده ما! آنچه از سوی پروردگارت بر تو فرود آمده، بر مردم ابلاغ کن، وگرنه رسالت خداوند را به انجام نرساندهای؛ و او تو را از آسیب مردمان نگاه میدارد».
هان مردمان! آنچه بر من فرود آمده، در تبلیغ آن کوتاهی نکردهام و حال برایتان سبب نزول آیه را بیان میکنم. همانا جبرییل سه مرتبه بر من فرود آمد از سوی سلام، پروردگارم ـ که تنها او سلام است ـ فرمانی آورد که در این مکان به پا خیزم و به هر سفید و سیاهی اعلام کنم که علیبنابیطالب، برادر، وصی و جانشین من در میان امّت و امام پس از من بوده و جایگاه او نسبت به من مانند هارون نسبت به موسی است، ولی پیامبری پس از من نخواهد بود. او صاحباختیارتان پس از خدا و رسول است.
منِ پیامبر، در ابلاغ پیام خداوند امتناع میکردم چراکه از آزار و بدزبانی منافقانِ فراوان نسبت به خودم و علی میترسیدم که خداوند اینگونه سخن گفت: «ای پیامبر ما! آنچه را از سوی پروردگارت بر تو نازل شده است، ابلاغ کن؛ وگرنه کار رسالتش را انجام ندادهای؛ و البته خداوند تو را از آسیب مردمان نگاه میدارد».
هان ای مردم! آخرین بار است که در این اجتماع به پا ایستادهام. پس حرفهایم را بشنوید و فرمان حق را گردن بگیرید؛ چراکه خداوند عزوجل، صاحباختیار و ولی و معبود شماست و پس از خداوند، ولی شما، فرستاده و پیامبر اوست که اکنون در برابر شماست و با شما سخن میگوید؛ و پس از من بهفرمان پروردگار، علی، ولی و صاحباختیار و امام شماست. آنگاه امامت در فرزندان من از نسل علی خواهد بود. این قانون تا برپایی رستاخیز که خدا و رسول او را دیدار کنید، دوام دارد.
هان ای مردم! از علی رو برنتابید و از امامتش نگریزید و از سرپرست بودن او رو برنگردانید. او شما را بهدرستی و راستی فرامیخوانده، درحالیکه خودش هم در عمل به آن پیشقدم است. او نادرستی را نابود میکند و شما را از آن منع میکند. در راه خدا، نکوهشِ نکوهشگران، او را از کار بازنمیدارد. او نخستین مؤمن به خدا و رسول اوست و کسی در ایمان، به او سبقت نجسته و هم او جان خود را فدای رسول خدا کرده و با پیامبرتان همراه بوده است. تنها اوست که همراه رسول خدا عبادت خداوند میکرد و جز او کسی چنین نبود.
هان ای مردم! او را برتر از همه بدانید؛ که خداوند او را برگزیده و پیشوایی او را بپذیرید؛ که خداوند او را برپا کرده است.
بدانید ای مردم! او از سوی خدا، امام است و هرگز خداوند توبه منکر او را نمیپذیرد و هرآینه انکارکنندگان مقام او را به عذابی دردناک و مداوم کیفر خواهد کرد. از مخالفت او بهراسید وگرنه در آتشی میافتید که آتشگیر آن، مردماناند و سنگ و آن آتش برای حقستیزان آماده شده است.
هان ای مردم! در قرآن اندیشه کنید و ژرفی آیات آن را دریابید و بر محکماتش نظر کنید و از متشابهاتش پیروی نمایید. پس به خدا سوگند که باطن و تفسیر آن را آشکار نمیکند مگر همینکه دست و بازوی او را گرفته و بالا آوردهام و اعلام میدارم که: هر آنکه من سرپرست اویم، این علی سرپرست اوست؛ و او علیبنابیطالب است؛ برادر و وصی من که سرپرستی و ولایت او حکمی است از سوی خدا که بر من فرستاده شده است.
هشدار که من وظیفه خود را ادا کردم. هشدار که من آنچه را، بر عهدهام بود، ابلاغ کردم و به گوشتان رساندم و روشن کردم. بدانید که این سخن خدا بود و من از سوی او سخن گفتم. هشدار که هرگز بهجز این، برادرم کسی نباید امیرالمؤمنین خوانده شود. هشدار که پس از من، امارت مؤمنان برای کسی جز او روا نیست.
سپس فرمود: مردمان! کیست سزاوارتر از شما به شما؟ گفتند خداوند و پیامبر او! سپس فرمود: آگاه باشید! آنکه من سرپرست اویم، پس از من، این علی، سرپرست اوست! خداوندا دوست بدار آن را که سرپرستی او را بپذیرد و دشمن بدار هر آنکه او را دشمن دارد و یاری کن یار او را و تنها بگذار کسی را که او را تنها میگذارد.
همه بهوضوح دیدیم او که پیامبر دستش را گرفته و بلند کرده، علیبنابیطالب است. همه در اینکه او علی بود، یقین داشتیم و اینکه او، خلیفه خواهد بود. برای همه روشن شد. دیگر نمیترسیدم از فتنههایی که میتوانست مسیر رستگاری را تغییر دهد. با خود میگفتم: همه شنیدند؛ و بودن در چنین گرمایی میارزید به پیامی که پیامبر از طرف خداوند بیان کرد.
آنها هنوز بر فراز منبر بودند. رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) دوباره رو به مردم گفت: بیعت اینهمه مسلمان آنهم با یککفدست کاری زمانگیر است. الآن از همه میخواهم گفتههای مرا تکرار کنید.
ما فرمان تو را که از جانب خداوند درباره علیبنابیطالب و امامان از فرزندانش به ما رساندی، اطاعت میکنیم و به آن راضی هستیم و با قلب و جان و زبان و دستمان با تو بر این مدعا بیعت میکنیم. عهد و پیمان دراینباره برای ایشان از ما، از قلبها و جانها و زبانها و ضمایر و دستمان گرفته شد. هر کس به دستش توانست وگرنه با زبانش به آن اقرار کرده است.
کلمه به کلمه در دهانمان گذاشت و ما به همین شکل اقرار کردیم تا بهانهای نماند.
خطبه پیامبر که تمام شد، مردم برای تبریک و بیعت سمت منبر هجوم بردند. از بزرگان، ابوبکر و عمر و عثمان و طلحه و زبیر بر همه سبقت میجستند. ابوبکر و عمر وقتی همه را کنار زدند و نزدیک رفتند، پرسیدند: آیا این امر از طرف خداوند است یا از سوی رسول اوست؟ پیامبر جوابشان داد: حق است از طرف خدا و رسولش که علی، امیرالمؤمنین باشد.
به دستور پیامبر، خیمهای برای او ساختیم و خیمهای برای امیرالمؤمنین تا مردم راحتتر برای بیعت بیایند. مردها اول بیعت کردند و برای بیعت زنان پردهای زدند و ظرفی بزرگ آوردند و پرآبش کردند و امام از آنسوی پرده، دست در ظرف نهاد و زنان از سویی دیگر دست در آب فرومیبردند؛ و اینگونه تسلیم بودن در برابر امر خدا و رسول را بیان میکردند.
سه روز طول کشید تا همه بیعت کردند. امیرالمؤمنین آن روزها عمامه سحاب رسول خدا را بر سر داشت. میگفتند پیامبر بعد از خطبه، عمامه را به آن شکل بر سر او بسته بود و یکطرف آن را بر دوش علیبنابیطالب انداخته بود و گفته بود: عمامه تاج عرب است و مرا در جنگ بدر و حنین، فرشتگانی یاری کردند که عمامهشان به این شکل بود.
شاید همهکسانی که در غدیر بودند، خوشحالی پیامبر را به خاطر داشته باشند. شوقی را که آن روز در او بود، در هیچکدام از پیروزیها و حتی در فتح مکه هم ندیده بودیم. مدام میگفت: به من تبریک بگویید؛ به من تهنیت بگویید؛ زیرا خداوند مرا به نبوت و اهلبیتم را به امامت اختصاص داده است.
آن روزهای خوب را هرگز از خاطر نمیبرم. آن روزهای زرین را که خدا، تشویش ما بعد از پیامبر را به بهترین شکل به امید و آرامش بدل کرد. شوقی فصیح وجودم را در بر گرفته بود. احساس میکردم سبک شدهام و رهایم. آنچه میدیدم، نور بود و خنده و شادباش. آنان که قبل از خطبه مانند من از رفتن رسول خدا بیم داشتند، در آن سه روز بارها دست در گردن هم میانداختند و شوقشان را با این کار به هم ابراز میکردند. این برای من کافی نبود. باید حرف میزدم. باید اشتیاق درونم را برای همه بیان میکردم. باید شعر میسرودم که شعر سرودن وقتی خاص دارد و حالتی خاص را میطلبد. من این وقت را بهخوبی میشناسم. یا با غم و اندوه میآید یا با وجد و سرور. آن روز، وقت شعر گفتنِ من، با وجد و سرور آمده بود. به گوشهای دور از هیاهو رفتم و شعرم را سرودم. آنوقت مانند کودکی که گنجی یافته باشد، نزد پیامبر رفتم و گفتم: اجازه میدهید شعری را که درباره علیبنابیطالب گفتهام بخوانم؟ با مهربانی جوابم داد: بخوان ابن ثابت! به برکت خداوند.
رو به جمعیت ایستادم و گفتم: ای مردم! سخن مرا به گواهی و امضای پیامبر بشنوید. همه نشستند. سکوت شد و من خواندم:
أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ النَّبِی مُحَمَّداً
لَدَی دَوْحِ خُمٍّ حِینَ قَامَ مُنَادِیاً
وَ قَدْ جَاءَهُ جِبْرِیلُ مِنْ عِنْدِ رَبِّهِ
بِأَنَّک مَعْصُومٌ فَلَا تَک وَانِیاً
وَ بَلِّغْهُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ رَبُّهُمْ
وَ إِنْ أَنْتَ لَمْ تَفْعَلْ وَ حَاذَرْتَ بَاغِیاً
عَلَیک فَمَا بَلَّغْتَهُمْ عَنْ إِلَهِهِمْ
رِسَالَتَهُ إِنْ کنْتَ تَخْشَی الْأَعَادِیا
فَقَامَ بِهِ إِذْ ذَاک رَافِعُ کفِّهِ
بِیمْنَی یدَیهِ مُعْلِنَ الصَّوْتِ عَالِیاً
فَقَالَ لَهُمْ مَنْ کنْتُ مَوْلَاهُ مِنْکمْ
وَ کانَ لِقَوْلِی حَافِظاً لَیسَ نَاسِیاً
فَمَوْلَاهُ مِنْ بَعْدِی عَلِی وَ إِنَّنِی
بِهِ لَکمْ دُونَ الْبَرِیةِ رَاضِیاً
فَیا رَبِّ مَنْ وَالَی عَلِیاً فَوَالِهِ
وَ کنْ لِلَّذِی عَادَی عَلِیاً مُعَادِیاً
وَ یا رَبِّ فَانْصُرْ نَاصِرِیهِ لِنَصْرِهِمْ
إِمَامَ الْهُدَی کالْبَدْرِ یجْلُو الدَّیاجِیا
وَ یا رَبِّ فَاخْذُلْ خَاذِلِیهِ وَ کنْ لَهُمْ
إِذَا وُقِفُوا یوْمَ الْحِسَابِ مُکافِیا
منبع: مجله اشارات