دلنوشته ها
  • 4581
  • 153 مرتبه
یادش باران، یادش دریا

یادش باران، یادش دریا

1399/02/31 10:43:30 ق.ظ

از کوه عشق بالا رفتی و در غار ایمان معتکف شدی. از ظلمات شهر که در پشت کورسوی فانوس‌ها پنهان بود. فرار کردی. تا خلوتت پر از نور لایزال باشد. پر از آرامش ساده و صمیمی صحرا که در آن به سیر درون بروی و از خودت به خداوند برسی.

از هیاهوی شهر گریختی تا در سکوت زلال معتکف باشی. خدا تو را از کوه عشق بالا برد تا برای مردم دلسوزترین باشی و چقدر این خلق‌وخوی نیک به تو می‌آید. وقتی قرار شد نامت محمد باشد، وقتی قرار شد ردای پیامبری بپوشی، وقتی قرار شد خورشید در گریبان داشته باشی و به تیرگی دل مردم فرود آیی، کمتر کسی شکوه و عزت و جلالت را درک کرده بود.

مهربان روزهای مبادای من. ای فرستاده آسمانی سیرت که زمین را باوجود خودت زینت دادی، چقدر ردای پیامبری برازنده توست. مهربان شب‌های تنگ و تاریک من، خدا چقدر مرا عزیز داشته که چون تویی را برای مهربانی کردن برانگیخته است. محبت تو باران است؛ بهار از آن می‌تراود. محبت تو رود است تشنگان را سیراب می‌کند، بی‌آنکه سیلاب شود و کسی را بترساند. محبت تو دریاست؛ طوفانی هم که بشود، کسی را غرق هم بکند، آن‌کس از نجات‌یافتگان خواهد بود.

محبت تو شفاست؛ همه زخم‌ها و دردها با آن التیام می‌یابند ای یادت آسمان که دامن دامن ستاره بر خاک افشانده‌ای، مرا در هاله محبت خود حفظ کن. خدا مهربانی‌اش را به تو داد تا با آن به دیدن من بیایی و اخم گره‌خورده بر جبینم را با آن بگشایی. خودم را به تو سپرده‌ام. برایم بخوان. بخوان آیه‌های نور و رحمت خدا را. بخوان آیه‌های ایمان را. معجزه کن تا هرلحظه، هر آن از نومسلمان شوم و از نو با تو بیعت کنم و از نو به تو عشق بورزم. ای که از کوه نور طلوع کرده‌ای، مرا روشن کن و بگذار در کنار نوری که آورده‌ای، خانه‌ای برای خود بسازم و زندگی تازه‌ای را آغاز کنم. تو که دلت به حال ما مردم فقیر و اسیر سوخته و در راه محبت به ما خم به ابرو نخواهی آورد، آن‌قدر مهربانی که من در گوشه‌ای از آن، قهر و غضب دنیا را فراموش کنم و دلگرم با تو بودن باشم.

منبع: مجله اشارات