دلنوشته ها
  • 4743
  • 136 مرتبه
عطر رسالت

عطر رسالت

1399/02/31 11:17:22 ق.ظ

صدای گرامی‌ات می‌لرزید. جان تو را پرنده‌های هیجان، بی‌قرار کرده بودند.

تمام سلول‌هایت از رستگاری لبریز شدند. می‌لرزی. دل‌شوره‌هایت را می‌شود در چشم‌های مهربانت سلام داد.

لبریز دل‌شوره و اضطراب و شوقی که بار دیگر، همان صدای صمیمی می‌خواندت که: بخوان...! می‌خواهی بخوانی؛ تمام جانت را بر زبانت جاری می‌کنی تا هم‌کلام با صدا، تکرار کنی. لب وا‌می‌کنی تا برای اولین بار، بخوانی؛ و می‌خوانی با تمام وجود، به نام پروردگار آفریننده؛ می‌خوانی به نام... می‌خوانی...نه‌تنها غار حرا که کوه نور هم دور سرت می‌چرخد. طنین صدایت در کوه می‌پیچد. کوه، شروع به لرزیدن می‌کند. زمین به احترام تو برمی‌خیزد. هوای غار، سنگین شده است؛ نفس کشیدن برای تو سخت شده است؛ سخت‌تر از تمام تابستان‌هایی که هوای شرجی حجاز را نفس کشیده‌ای. حتی غار هم دیگر طاقت برپا ایستادن ندارد. دیوارهای غار، دهان می‌گشایند و با تمام وجود ـ اگرچه پر از اضطراب ـ با تو می‌خوانند... پیراهنت، خیس از عرق هیجان می‌شود. هیچ واژه‌ای بر زبانت به‌آسانی نمی‌چرخد. مقرب‌ترین فرشته، سلام خداوند را برای تو آورده است.

تمام سنگ‌ها، بوی رسالتت را تا اعماق جان، نفس کشیده‌اند. حرا بوی رستگاری‌ات را به دهان بادها می‌ریزد تا بوی رسالتت، به گوش تمام درخت‌های جهان برسد. کوه، تاب این‌همه اوج را ندارد. چیزی تا زانو زدن و در هم فروریختن فاصله ندارد؛ اما به احترام تو تا جان دارد خواهد ایستاد. کوه، دامن بر خاک می‌گسترد تا یک‌بار دیگر، قدم‌های نازنین تو، خاک را متبرک کنند.

زمین، تن می‌گسترد زیر گام‌های تو گام‌هایی که یک‌قدم پر از دلهره و یک‌قدم پر از یقین است.

به هروله می‌روی؛ چون هاجر که تشنگی اسماعیل را پی زمزم می‌دود.

باید خبر رسالتت را به جهان ابلاغ کنی، ابرها با سایه‌های مهربانشان پابه‌پایت راهی شده‌اند و زمین، زیر پایت می‌دود تا هر چه زودتر تو را به مقصد برساند.

پیراهنت از بوی خداوند لبریز است. کلماتی که فریاد می‌زنی، وحی منزلی است که جان‌ها را پرنده می‌کند. کلماتی که از دهانت پرواز می‌کنند، جنس دیگری دارند؛ حتی عاشقانه‌ترین واژه‌ها هم نمی‌توانند این‌همه عشق را بیان کنند.

این واژه‌هایی که تو بر زبان می‌آوری، هیچ‌کدام بوی خاک نمی‌دهند. این کلمات، از جنس دورترین آسمان‌ها هستند، کلماتی که بوی خداوندند، کلماتی که بوی رستگاری می‌دهند.

قسم به همین واژه‌ها که تو آخرین پیامبر برگزیده خداوندی!

تو آمده‌ای تا با معجزه کلمات، پنجره هامان را به آسمان‌هایی آن‌سوتر از این آسمان، پیوند بزنی.


ردای نبوت

هوا، معطر از نغمه‌های ملکوتی است. فاصله‌ها خط می‌خورند.

شادمانی، از جام لحظه‌ها سرریز می‌شود.

فضا، غرق در ترس و شادی توأمان است.

آرامش، از دیوارهای غار بالا می‌رود؛ شکستن مرزهای خاکی و افلاکی. اینک، حضور فرشته بزرگ وحی بر درگاه غار!

ناگهان، صدایی دیرآشنا، لطیف چون حریر و ابریشم، محکم، به استواری صخره‌ها و کوه‌ها؛

با لهجه‌ای آسمانی؛ جبرئیل، بر آستان حرا، تو را می‌خواند: «بخوان، محمد...»

فروریختن دریایی از آرامش، از شانه‌های زمان، صدایت جاری می‌شود در هوای حوالی اقرأ...

صدایت را ذرات، شانه‌به‌شانه باد می‌برند تا دوردست جهان.

صدای جبرئیل، سکوت غار را می‌آشوبد.

آیات، بر لب‌هایت به وجد می‌آیند. «اقرأ...» و رسالت آغاز می‌شود.

جهان در مقابل شکوهت، خاضعانه سر خم می‌کند.

از پیشانی‌بلندت، صبح طلوع می‌کند و نخستین روز عشق، آغاز می‌شود.

چقدر ردای نبوت بر قامت برافراشته‌ات برازنده است!

نامت را می‌شنوی از زبان پرنده؛ از دهان کوه‌ها، جنگل‌ها

نامت را می‌شنوی از دهان بادهای وزان که مدح تو را می‌گویند. وعده خدا تحقق یافت.

تو چون حقیقتی از کوه جاری می‌شوی تا انتظار دنیا را پایان ببخشی.

لب باز می‌کنی و عطر گل محمدی، عالم را لبریز می‌کند. تمام انبیا، در تو خلاصه شده‌اند.

محمد هستی؛ اما تبر ابراهیم بت‌شکن بر دوش محمد هستی، اما هیبت و اقتدار موسی از شانه‌هایت جاری است.

«محمد»، هستی؛ اما زهد «عیسی» در رفتارت مشهود است.

چراغ‌های هدایت در دستان تو چقدر روشن و نورانی‌اند! چون خورشیدی بر پیشانی حرا طلوع می‌کنی و جهان از امروز آغاز می‌شود؛ از آغاز رسالت تو. لب‌های کویری حجاز، بوی بارانی حضورت را حس کرده که چشم از حرا برنمی‌دارد.

تقدیر جهان را به دستان تو سپرده‌اند. ازاین‌پس شادی فراگیر می‌شود. می‌آیی تا دیگر حسرت نگاه هیچ دخترک بی‌گناهی در خاطره تاریخ، زنده‌به‌گور نشود. می‌آیی تا شعب ابیطالب، دل‌تنگی‌هایش را پای سفره صبوری تو بنشیند تا خدا در ازدحام و همهمه «هبل» ها و «عزی» ها فراموش نشود.

امروز، روز آغاز حیات طیبه انسان است. حجاز، هیجان آمدنت را زانو زده است.

کعبه، شوق نبوتت را به طواف آمده. ردای رسالتی ابدی، شانه‌های محمدی‌ات را پوشانده است.

می‌آیی تا شب‌های هیچ یتیمی، بی‌ستاره نباشد.

تا تیرگی پوست بلال‌ها، منطق برتری و زراندوزی امیه‌ها نشود.

تقدیر جهان را به دست‌های تو سپرده‌اند؛ به دستان مهربان تو که از منتهاالیه رحمت پروردگار، جاری شدی بر زبان هستی؛ تا «رحمة للعالمین» باشی تا آیین جاهلیت را مدفون کنی برای همیشه، در حافظه خاک هرگز نامت از دریچه‌های فراموشی عبور نخواهد کرد؛ وقتی تمام مأذنه‌ها و گلدسته‌ها هر روز نامت را بااقتدار و شکوه، فریاد می‌زنند.

ازاین‌پس دنیا، تنها در سایه اقرار به رسالت تو، سربلند خواهد زیست.


یک خط نور از غار تا پای کوه

از مشرق کوه نور، مردی که سرشار از نور است، پایین می‌آید؛ مرد عقیده و ایمان، با ره‌توشه‌ای از «اقرأ باسم ربک الذی خلق».

زمان را نگاه کن؛ به چشم‌روشنی زمین آمده است. یک خط نور، از غار شروع می‌شود تا پایین. کسی می‌آید که اگرچه تنها ولی همه بهار، یکجا با او همراه است. نگاه سبز وحی، به اوست و استقبال پر از شعر و شعور جهان نبوت، پیش روی او:

ای شاه سوار ملک هستی
سلطان خرد به چیره‌دستی

ای ختم پیمبران مرسل
حلوای پسین و ملح اول

سر خیل تویی و جمله خیل‌اند
مقصود تویی همه طفیل‌اند»

محمد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌آید و قبیله‌های فضایل، یک‌به‌یک، به تعظیم برمی‌خیزند.

جاهلیت، به دیار نیستی می‌کوچد.

این صدای گام‌های آغازین رسالت است؛ صدایی دل‌انگیز از غار حرا. گویا این غار، هم‌اکنون متولد شده است در دامن چهل‌سالگی الگوی جهانیان. این غار، خاک نعلین برترین آفریده را توتیای چشم خویش کرده است و نخستین واژه‌های عرشی قرآن را در دل دارد. حرا، یعنی نجواهای شبانه پیامبر اعظم (صلی‌الله‌علیه‌وآله).

ببین چگونه آن نیایش‌ها، نتیجه داد. اینک، آخرین فرستاده می‌آید؛ با قرآنی که به روی گشود تا با آن، بشارت دهد و انذار کند.

رسالت عظیم او، با قرآنی عظیم آغاز می‌شود تا مکارم اخلاقی را که عظیم است، به پایان برساند.


با صدای روشن وحی

از هیاهوی شهر می‌گریزی، به‌رسم شوم دخترکشی پشت می‌کنی و به‌سوی آرامش محض، گام برمی‌داری. سنگ‌های سخت را جا می‌گذاری تا به غار برسی و تاریکی‌اش را به نور برسانی.

صعود می‌کنی تا مرز چهل‌سالگی‌ات؛ آنگاه، چشم‌به‌در غار یا به آسمان می‌دوزی. نه! چشم نمی‌دوزی، منتظر نمی‌مانی؛ «سبحان‌الله» ات را به نسیم می‌سپاری. تا مثل همیشه، در باد و خاک و آب‌وآتش منتشر شود.

در جذبه ملکوت، حل می‌شوی؛ هنوز با صدای «بخوان» به خودت نیامده ای که جذبه‌ای دیگر، از خود می‌بردت به سمت لوحْ نوشته‌ای که مقابل توست. تو نگاه می‌کنی و به یاد می‌آوری که هنوز قلم‌به‌دست نگرفته‌ای تا به حریم الفبا وارد شوی. این‌همه را می‌گویی؛ اما طنین روح‌افزای «بخوان»، شوقی بزرگ بر دلت نازل می‌کند. تو می‌خوانی به نام پروردگارت و ادامه می‌دهی.

جبرئیل، ردای سفید نبوت را بر دوشت می‌اندازد و به‌سوی شهر، بدرقه‌ات می‌کند؛ به‌سوی شهری که باید از بام‌هایش، جهل و دروغ و نیرنگ و ریا را بتارانی. به سمت مجسمه‌های فریب که خدایی‌شان را درهم بکوبی. کم‌کم به شهر نزدیک می‌شوی؛ اما ابهت اتفاق تو را می‌لرزاند. بعدازآن، چشمه‌ها و سنگ‌ها و درختان، یا «رسول‌الله!» صدای می‌کنند.


بخوان به نام گل سرخ

بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب...

و صدایی در زوایای جانت رخنه می‌کند.

این تویی که از نور الهی لبریز می‌شوی. رعشه بر اندامت افتاده است. نوری در دلت روشن شد؛ این دل، خانه خداوند شده است و مأمن وحی و قرارگاه نزول آیات خداوندی.

«بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب...»

و این تویی که می‌خوانی... صدای وحی است که بر گوشه گوشه حرا نقش بسته است از حنجره نورانی‌ات.

تو می‌خوانی: «... باسم ربک الذی خلق».

و محمد، رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) با جامه‌ای نور، به سمت پایین کوه سرازیر می‌شود...

جهان را آرامشی در برگرفته و محمد را لرزه بر اندام افتاده است. جذبه‌های الهی چنان او را غرق در خویش کرده‌اند که هیچ‌چیز در این جهان، قادر به ادراکش نیست. از آسمان، فرشتگان دسته‌دسته به خاک فرود می‌آیند تا برگزیده شدنش را جشن بگیرند. فرشتگان، فوج فوج، خاک را احاطه کرده‌اند تا پیغام پیامبری او را به دورترین نقاط هستی برسانند.

آغاز آفرینش عشق است و پایان رسالت الهی برای خاک.

او خاتم پیامبران الهی است. او آخرین فرستاده است برای رستگاری؛ پیامبری که با او، جهان به سعادت ابدی خواهد رسید، پیامبری که سینه‌اش معدن بردباری است و چشمانش، سرچشمه‌های بینش.

او پیامبر عشق است و رسول عاطفه، پیغمبر مهربانی است و نبی رحمت... او جهان را چراغ روشن روشنگری است.

فضا لبریز عطر یاس‌های باران خورده است و غار حرا، لبالب از نور و سرور. در هوا منتشر می‌شود، آوای جبرئیل که: بخوان... بخوان به نام پروردگارت!


او خواند...

خدایان سنگی، هوای زلال شهر را در کام خود کشیده بودند و در تاریکخانه چشم‌ها، تیرگی جهالت جاری بود. «کسرا» به غرور خود قامت می‌افراشت و «آتشکده‌ها»، در شعله‌های پیچان خود می‌لولیدند و خدای بتکده‌ها، بی‌جان می‌نگریستند و جهالت جاری را قد کشیده بودند.

از باغات رفیع آریایی‌ها، بادهای ناملایم شرک می‌وزید و بر دیواره‌های کفر می‌کوبید. تولد هر پسری را ولیمه‌ای از شراب و شعبده و عیش مدام بود و تولد دخترکی را چشمان وحشی پدر، به دستان سیاه گورها می‌سپردند.

دزدی، غرور قبیله بود و گردنه‌ها را چپاولگری، تفاخر ایل.

... و گفتند که «اقراء»؛ بخوان به نام خداوند؛ بخوان به نام آینه‌دار!

او خواند و لبیک ملائکه شروع شد؛ او خواند: «قولوا لا اله الا الله تفلحوا».

پیراهنش، عطر بال ملائکه می‌داد و دست‌هایش نفحه وحی.

از «حرا» که پایین می‌آمد، شانه‌هایش، بوی آسمان می‌داد.

می‌خواند و از حنجره صحرا، عطر بهشتی می‌تراوید. می‌خواند و نیایش گیاهان، جان می‌گرفت.

می‌خواند و دست‌های دعا، بر سینه آسمان‌ها چنگ می‌انداخت.

می‌خواند و مأذنه‌های شهر، جان تازه برای تلاوت وحدانیت گرفته بود.

می‌خواند و از دهان بادها، زمزمه‌های یکتاپرستی، جاری می‌شد.

«اقراء باسم ربک الذی خلق...»

لبخندها شکوفه دادند. او خواند و کعبه از گردوغبار شرک و شک، قامت برافراشت.


فریادگر عشق

تاریخ، به مکه رسیده است تا شروعی دیگرگونه را رقم بزند؛ آغازی دیگرگونه در خاکی آفتاب‌سوخته، در خاکی تشنه، در خاک آکنده از دختران زنده‌به‌گور، در خاک آرزوهای زیرخاک. تاریخ ایستاده است تا بنویسد؛ تا پنجره‌ها را به خواندن فراخواند و کوچه‌ها را به شنیدن. ایستاده است تا در دل صخره‌ها و سنگریزه‌ها، نور جاری کند.

تاریخ، به مکه رسیده است و کسی از آسمان به زمین پا می‌گذارد. با دست‌هایی از روشنی آکنده و از نور آکنده.

فریادگر آزادی، فریادگر عشق و آزادگی است؛ این‌که از دامن تاریخ، پا بر خاک مکه می‌گذارد و افلاک، پا به‌پای او حرکت می‌کنند.

نقطه ثقل تاریخ است؛ این‌که ابرها، بر فرازش سایه می‌گسترند، این‌که قلم در دست‌هایش به فریاد آمده و می‌گوید: «اقراء».

اینک، تو پیامبر خدایی و راه آسمان، از دست‌های تو می‌گذرد.

تاریخ در مکه می‌ایستد تا شروعی دیگرگونه را رقم بزند تا صدایی رسا، در گوش خاک بپیچد تا آرزوهای زنده‌به‌گور شده را از خاک بیرون کشد تا از خاک، به افلاک پل بزند.

دیوارها، به سایه آسمانی‌ات دست می‌کشند. درخت‌ها، اقتدا به صلابتت می‌کنند.

دست‌هایت، بهاری دیگرگونه را برای خاک، به ارمغان آورده است.

تو، تاریخی تازه‌ای که چون چشمه‌ای زلال، از حرا جاری شدی تا دل‌های تشنه را ازآنچه در سینه داری، بنوشانی.


پیامبری‌ات مبارک!

وقتی نوای ملکوتی وحی، در فضای روحانی حرا شکفت، جبرئیل گفت: بخوان!

«نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسئله‌آموز صد مدرس شد»

تو به پیامبری مبعوث شدی؛ با کوله باری از رسالت.

آمدی تا با تبلور حضورت، سرزمین خشکیده حجاز را نفسی دوباره ببخشی.

آمدی تا خار جهل و جهالت را برکنی.

آمدی تا بساط ظلم را برهم زنی.

نامت محمد؛ لقبت امین.

فرستاده آخرین خدا بر زمین.

«تبارک‌الله احسن الخالقین».

پیامبری‌ات مبارک که روح انسانیت را در باغ جان‌ها شکوفا کردی.

منبع: مجله اشارات