(مهدی خلیلیان)
فاطمه جان! آمدنت را به خاطر میآورم؛ تو را از بهشت آورده بودند. یادت میآید؟!
پدر، چهل روز هجران دید؛ راست میگویم، فاطمه جان! از خلوتِ «حرا» بپرس! و مادر، چقدر رنج کشید از زخمزبانهای زنان قریش و بنیهاشم! و «مریم» آمد؛ و «آسیه» و «ساره» هم بودند؛ و همه اینها فقط به خاطر تو بود.
تو آمدی و تا واپسین روزهای زندگیِ مادر، با او بودی. آن روزهای تلخ اسارت را به خاطر داری؟ چشمهای مادر، سنگین شده بود و تو در کنارش بودی. انگار تو مادر بودی و او فرزند! همانسان که «مادر پدر» نیز شدی و مادر فقط چند روز پیش از آزادی، پرواز کرد!
چقدر رنج کشیدی، فاطمه جان! پیش از هجرت... و چقدر محجوب بودی، آنگاهکه به خانه علی (علیهالسلام) رفتی.
و تو ـ هیچگاه ـ از او چیزی نخواستی.
چقدر مظلوم بودی!
و چقدر مظلوم بودی و علی از تو هم مظلومتر.
و آنگاهکه پدر، در بسترِ ارتحال افتاد، قلبت شکست.
هیچوقت، تو را چنین غمگین ندیده بودم.
پدر که گریههایت را دید، در آغوشت کشید؛ هرچند خود نیز میگریست! راستی! نگفتی پدر، برایت چه گفت؟
چه زود او را فراموش کردند و حرفهایش را! چه زود، تو را خشمگین کردند و خدا را.
آمده بودند تا علی را بِبَرند. یادت میآید؟ هرچند، به یادآوردنش نیز قلبم را میآزارد. هرچند، هیچکس نمیخواهد تو را به یاد بیاوَرَد، اما من شهادت میدهم خونِ تو را و کودک نیامدهات را و «فضه» نیز با من همزبانی خواهد کرد آغوشِ گرم و خونینت را.
تمامِ مظلومیت، در چشمهای علی (علیهالسلام) جمع شده بود و ریسمان، فریاد را در گلویش میشکست.
دیگر وقتِ نشستن نبود. انگار پیامبر بود که برخاست و از پسِ پرده ـ در مسجد مدینه ـ سخن گفت؛ برآشفت و تو ـ دیگر ـ هیچ نگفتی؛ هرچند کودکانت را در برابر دیدگان اشکبار علی (علیهالسلام) در آغوش گرفتی؛ هرچند علی (علیهالسلام) ۳۰ سال، تنها شد؛ هرچند... .
محمد صورت و علی هیبت
زهرا (سلاماللهعلیها)، بهارِ رسالت را در آستین داشت و گلاب ولایت، از دیدگانش فرومیچکید.
مرد آفرین بانویی که طنین فریادش، بتخانهها را درهم میشکست و دستانِ سبز و مهربانش، بوسه گاه همیشه پدر گشت.
خدایش از گُل و آیینه و لبخند آفرید تا آفریدگانش، یازده گُلِ سُرخش ببویند. بهشتی سیرتی که محمد صورت بود و علی هیبت.
«امابیها» ی عشق؛ زندهترین زنان و روح مسیحای زمین و زمان که سکّان شفاعت را در روز حشر، به او سپردهاند. روزی که هر فریادگری، چشم به فریادرسی دوخته و دست التجا به دامنش میزند تا از هول رستاخیز، رها گردد؛ که ناگهان، آفتاب عشق، تابیدن میگیرد.
ارمغان «هل أتی»
نام بلند و باشکوهت از ازل تا ابد، در فرهنگ آفریدگار ثبت است و القابت تا هماره برای مردان و زنان، نمود وارستگی، ایستادگی، صبر، عفت، نجابت و... همه نیکیها و زیباییهاست.
ای مادر آیینه و لبخند، اسوه وقار، قبله دلها، ضریح گمشده، شکوه تاریخ، زینت هستی، آبروی عشق، شفیع شفیعان، سرچشمه رحمت، بانوی قیامت، عصمتِ ناب، شکسته استوار، ارمغان «هل آتی» سرو باغ محمد مصطفی (صلیاللهعلیهوآله)، الفبای امامت، الهه ایثار، زهره زهرا! محبت انفاق در راه خدای مهربان و تلاوت قرآن را نصیب دلهایمان گردان و از سر احسان، ما را به کاروانِ شیعیانتان برسان.
چارهای جز صبر نیست
(محبوبه زارع)
این جماعت را خدا فقط برای گریستن آفریده و این شهر را تنها برای تماشا. آن لحظه که صدایشان کردی، بیپاسخت گذاشتند و اینک که خاموش شدهای، برایت به سر و سینه میکوبند! تنهاترین مرد مدینه، به ابوذر میفرماید: «برو، با صدای بلند، اعلام کن که به خانههایشان برگردند، تشییعجنازه فاطمه (سلاماللهعلیها) به تأخیر افتاده!» کمکم مدینه در سکوت فرو میرود و کودکانت در خویش! چارهای جز صبر نیست که اینان وارثان زخم غربت تواند!
علی (علیهالسلام)، تنهاتر شده است
شب، عمیق شده است. وقت آن است که جنازه را بهسوی بقیع حرکت دهند. کودکان، غریبانه به دنبال تابوت میدوند. پدر سفارش کرده که بیصدا بگریند. مبادا اهل مدینه ـ همانها که تو اجازه حضور در تشییع خود را به آنان ندادهای ـ بیدار شوند و...
دشوارترین هنگامه هستی فرامیرسد. علی (علیهالسلام) در قبر داخل میشود. با خاک، با خدا چه میگوید؟! هیچکس نمیفهمد جز تو: «پروردگارا! مردمان از او بریدند. پس تو با او پیوند کن!» اگر کسی علی (علیهالسلام) را پیشازاین دیده باشد، اینک که از قبر تو بیرون میآید؛ دیگر او را نخواهد شناخت. اینجاست که تنهایی خود را امضا کرده است!
دیگر برای پشیمانی دیر شده است
خبر در شهر منتشر شده: دختر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را دیشب به خاک سپردند!
و علی در بقیع، چندین صورت قبر درست کرده تا کسی نتواند مزار واقعیات را پیدا کند.
مردم، به سرزنش هم مشغولاند (وای بر ما! پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) یک دختر بیشتر نداشت. آنوقت او را به خاک سپردند. بیآنکه بر او نماز بخوانیم... حتی جای قبرش را نمیدانیم!) چه سرزنش عبثی! چه ملامت بیهودهای! دیگر برای پشیمانی، دیر شده است، خیلی دیر!
نگاه سبزت را از زمین، دریغ مدار!
علی (علیهالسلام) به مزار بینشانت خیره مانده و عالم به علی (علیهالسلام). تو از شرقیترین زاویه عرش، به تماشای زمین نیم مرده نشستهای. چشم از این تماشای پرشکوه، آنی و کمتر از آنی برندار که بیرونق نگاه سبزت، زمین دوامی نخواهد داشت.
علی (علیهالسلام) به خانه برمیگردد؛ با غربتی که هیچکس جز تو، ارتفاعش را درک نکرد. ذوالفقار را در نیام فرومیبرد و خود به نیام خانه برمیگردد، اما بهراستی، کدام خانه؟! مگر علی (علیهالسلام) بی فاطمه (سلاماللهعلیها) خانه دارد؟! این سؤالی است که آفرینش از پاسخ به آن ناتوان است!
پهلوی زمان شکسته است
(عباس محمدی)
سنگریزهها سیاه،
آسمان کبود،
دستهای مهربان کبود،
در سیاه، سوخته، مثل سینه زمینیان، آسمان.
پهلوی زمان شکسته است.
حق دارد آسمان اگر زانو بزند اینهمه غم را.
سکوت، غم بزرگی است که گلوی پرندهها را میفشارد.
بعد از تو، حق دارند اگر نخوانند. بعد از تو، ردپاها به کدام سو میروند؛ وقتی مدفنت، مشام هیچ نسیمی را معطر نمیکند؟ مبادا که بیراههها، نشان تو را دوباره بخواهند از همه صراطهای مستقیم، پنهان کنند! کاش نشانهای به قاصدکها میدادی! کاش...!
عطر کلامت در ذرات عالم جاری است
با آمدنت، جهان سرشار شد از عطر سیبهای سرخ و آواز رودها. آنقدر بلند شد تا خاک، هراسناک شود از زنده بلعیدن دختران قبایل جاهلی عرب.
با آمدنت، آسیهها در تالارهای کافر مصر، بالیدند و پروانه شدند و مریمها، در آینهها تکثیر شدند و همه پیامبران، لبخند زدند و عشق سربلند شد.
روزی که به دنیا آمدی، ستارههای آسمان تکثیر شدند و ماه، نورانیتر شد و زمین، آسمانیتر؛ عطر گلهای محمدی از ششجهت وزیدن گرفت و سفرههای برکت، با قدم دختران گستردهتر شدند.
زمین به تو افتخار میکند و خاک، میبالد، بیشتر از همه بهارهایی که آمدهاند و همه بهارهایی که در راهاند.
از عطر دینداری تو، خانه امامت، عطر و نسل تو، نورانیتر از آفتاب شد.
ای مادر پدر! ای چراغ راهنمای شبهای بیستاره زمینیان! خطبههای شور افکنت، هنوز ستونهای مسجد کوفه را میلرزاند. عطر کلامت، در ذرات عالم جاری است؛ نفسهای معطری که خواهان اسلام ناب محمدی (صلیاللهعلیهوآله) بود.
نمیدانم کجایی، اما...
نمیدانم کجایی، اما هر روز برایت گل میچینم.
اگر بودی، مردانگیها، بوی تعفن نمیگرفت و دستهای سیاه تفرقه، کشورهای مسلماننشین را نمیبلعید. ما در تنهایی خویش، غرق میشویم و آوازهای ابوجهلها را صیقل میدهیم. ما از تو دور افتادیم.
هنوز بوی در نیمسوخته را از کوچههای تنگ مدینه میشنویم؛ از پشت صفحات غبارگرفته تاریخ.
هنوز کلمات و آیینهای زندگی تو زندهاند. اگر سیره تو فراگیر شود، دوباره عطر امامت، مشام روزهای تنها مانده ما را خواهد آکند.
کاش به ما یادآوری میکردی شیوه پیروان حقیقی را! کاش ما از این خواب زمستانی برخیزیم!
کاش...!
زندگی ساده و صمیمانه تو، زیباترین الگوی زندگیهاست و مادریات، بینظیرترین نمونه مادریها.
ای تمام زن، ای بینظیرترین آفریده! کمال آفرینش تویی که زنانگیات را در خانه و اجتماع، سرآمد و الگو کردی و دینداری و اطاعت از امامتت، زبانزد است؛ اما دریغ که ما راه را بیراهه میرویم! دریغ که ما تو را گم کردهایم! عطر بقیع، تنهایی تو را در خانههای ابری ما باران میکند.
کاش دوباره با عطر رسالت بندگی تو متولد شویم؛ کاش...!
جای خالی یاس
(رزیتا نعمتی)
سنگها بر سوگ تو ندبه میخوانند؛ در غروبی که شاخهات را شکسته بودند.
امشب، جای پای دوست، در خانه خالی است و ترنم مهربانی، بی حدیث حضور او، خاموش است.
... علی، شبانه یاس میکارد! شبانه، داغ دلش را به خاک میگوید؛ اگرچه فردا صبح، از سمت خانه همسایه بوی نان آید.
دوباره بغض حسن با حسین میگیرد.
و جای خالیِ مادر به خانه میپیچد.
کجاست فاطمه امشب؟ کجاست بانوی نور؟
بیمهر رُخت
پر کشیدن تو، پایان گریستنهایت در سوگ پدر بود. آرام بخواب، ای شهر! دیگر امشب صدای نالههای زهرا، کسی را نخواهد آزرد.
علی چراغها را خاموش کرده تا شبِ غریبی او، در آغوش طفلانش به سر شود و شبهای دیگر، قصه دنبالهداری را برای چاه بازگوید و زمزمه کند:
«بیمهر رخت روز مرا نور نمانده است/ وز عمر مرا جز شب دیجور نمانده ست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم/ دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده ست»
چه زود رفتی!
قرآن را بوسیدم، گلبرگهای یاس، از لابهلای ورقها فروریخت. یاسها چقدر شبیه تواند، فاطمه! ای گمگشته بقیع! کدام گمشده به تو پناه آورد و پیدایش نکردی؟!
ای بهشت گمشده پهلو شکسته، کدام شکسته! از تو التیام جست و مرهم نگذاشتی؟! تو، آنسوی خودت بودی و همیشه بهترین را برای دیگران میخواستی و این است شیوه عشق که از پدر به تو رسیده بود.
بانوی مهربانی و آیینهها، سلام!... اما چه زود وقت خداحافظی رسید.
غروب خورشید جوان
(علی خالقی)
غروب، بر گستره خانههای ناهموار مدینه، سایه میافکند؛ غروبی سیاهتر و وحشتانگیزتر از پیش، غروبی که رنگ غربت داشت. داغی که بر سینه تاریخ، حک شد و خورشیدی که تلألؤ خویش را از خفتگان تاریکی برچید.
کسی که دریای وجود خویش را بستر پاکیزگی خلایق کرده بود و خیره در چشمش، آفتاب به نظاره مینشست، راه سفری دور در پیش گرفت. با هر طلوعش، دنیا از شانههای دردآشنایش سرازیر میشد و آسمان به زیر گامهایش جا گرفت.
عفت، گوشهنشین مکتب بانویی بود که حتی از نابینا، روی میگرفت. آری! او که در شأنش چنین سرودهاند: «چون نور بود؛ آنسان که برای دیدنش، چشم لازم نیست؛ ازاینرو بود که از نابینا هم روی گرفت».
به کدام نام بخوانمت؟
و آنگاهکه جهان، رنگ نابودی میگرفت و جز رخوت و تیرگی، رنگی تجلی نداشت، تو تابیدی تا آفتاب زنده بماند. تو تابیدی تا نور در خمرههای فراموشی نماند و تپیدن را در صبح صادق نوید دهد. بانوی ولایت، شهید امامت!
کجاست فریادت تا ارکان ظلم را به لرزه افکند و کجاست دستانت که بر ریسمان الهی چنگ زند که همانا ولایت، بود؟ به کدام نام بخوانمت، بانو؟
خورشید، قطرهقطره فروچکید
(سودابه مهیجی)
کوچهها، سر در گریبان سکوت داشتند و خانهها معذور مانده بودند؛ نشنیدن و ندیدن خستگیهای خانه خورشید را... .
آفتاب که ناموس پروردگار بود و از سلاله «لولاک»، آفتاب که سایه مهری بود بر تمام زمین، با دامانی از عصمت، از کوچهها رد میشد و بهاران از جای پای او میرویید و چشمهای رحمت خدا، به یمن ستارهباران دامان او، با خلق زمانه مهربانتر میشد. خورشید، دست دعای شبانهروز بود و سجاده بینهایتی که از هر سو به عرش راه داشت.
اما... همیشه چشمهای تاریک و بی فانوس، تاب تماشای روشنی را ندارند... .
روزی فرارسید که شب، در پیراهن شوم بوفهای کور، خانه خورشید را حملهور شد... .
خورشید، بهار جوانی بود که جز حدیث مهر و عطوفت از لبانش نمیتراوید، اما گوشهای زمخت خزانزده، ترنم حقیقت را از حنجره صبور بهار، باور نداشتند. خارهای بیسروپا، حصار خانه او شدند. دیوارها، از همه سو تنگتر شدند... پنجرهها، ردای تاریکی به دوش گرفتند و خورشید، گرفتار قفس شد؛ قفسی که شعلهها، درودیوارش را در خویش میفشردند. انحصار اینهمه اندوه، خورشید را ذرهذره تا کرد و خورشید، باران شد و قطرهقطره فروچکید و... از نفس افتاد...
آه از اندوه ریحانه رسول!
فاطمه (سلاماللهعلیها)، صبر لایزال نبوی بود که در هیئت عفتی سر به فلک کشیده، چادر به سر میکشید و در کوچههای مدینه، در تمام رهگذرهای هستی، حضور خدا را به کائنات، یادآور میشد.
سیلی ستم و تازیانه کینه را به جان خرید تا هجوم تندبادِ انکار، شمع یکتنه حقیقت را خاموش نکند.
افسوس از سوره کوثر که در آن خانه گِلین، همسایه اهالی غفلت و سنگدلی شد! آه از زمزمههای شرحه شرحه بتول که در نیمهشبِ سجاده و تسبیح، ارکان عرش را به لرزه میافکند! آه از ریحانه رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) که در مشام حسادتِ زمین، به هدر میرفت و چشمانِ حقیقت ستیز زمانه، رخساره طهارتش را طاقت نداشت.
رازت، روزی برملا خواهد شد
بانو! در شگفتم که پس از تو، دنیا چگونه از شرم، با خاک یکسان نشد؟
اما پس از «عشق»، پسازآن حماسه پهلوبهپهلو در خون تپیده، «محبوبه حق» را یازده آفتاب، وارث شدند و خدا هرگز ایمان را بی سرنوشت رها نکرد.
اما تو، از پسِ آن خزانِ توفانی، ناپیدا ماندی و ردّ پای مزارت را حتی هیچ چشم داغداری ملاقات نکرد.
رازِ سربهمهر تو را روزی از همین روزهای نزدیک، موعود واپسین، برملا خواهد کرد... .
این روزها، بغضهای سیاهپوش، داغ تو را بر کدامین سنگ مزار، خون ببارند؟
هوای شرجی؛ لهجه بارانی
(سید حسین ذاکرزاده)
پیراهن بوی غصه گرفته است؛ بوی رفتن میدهد، بوی تنها ماندن؛ رفتن پدر و تنها ماندن دختر با هجوم هزارها سایه و ستم. غریبانههاست که ساعتها باران را در خلوت پدر و دختر میهمان کرده است.
حالا به یاد تبسمی افتادهام که بعد از گریه، به سراغ مادرم آمده.
حتماً پیام روشنی بوده که اینچنین پرنور و سرور شده. آخر چند وقتی میشود که با لبخند، احساس غریبی میکند. باز همان هوای شرجی و لهجه بارانی، سراغم را میگیرد و من سراغ مادرم را.
خورشید را چه زود فراموش کردهاند!
پیراهنم بوی غصه گرفته است؛ بوی گفتن و شنیدنها، بوی بهتان و افترا میآید. خانههای مدینه، ملولِ هوای مسمومِ دسیسه شدهاند. انگار همه فراموشی گرفتهاند. هنوز لحظهای از غروب نگذشته، خورشید فراموش شده است. از مادرم، شاهد میخواهند؛ از بانوی خلوتِ کبریا، از کلمه پاک خدا شاهد میخواهند! انگار از دست کسی کاری برنمیآید... من هم میروم، فانوس دلم را با یاد مادرم روشن کنم.
پیراهنم بوی غصه گرفته است
پیراهنم بوی غصه گرفته است؛ بوی دود، بوی زخم. صدای ناله میشنوم، اما ناله نمیکنم دیگر. کسی پدرش را صدا میزند، کسی از کنیزش میخواهد که کمکش کند، کسی... فریاد میزنم، همه حقیقت دلم را فریاد میزنم. اشک میشوم، گریه میکنم؛ بلندبلند، بدون گرفتن آستین در دهان، بدون تاریکی شب، بدون تکیه سر بر دیوار. میخواهم ساکن خاطره غمهای مادرم باشم. برای همین، پیراهنم بوی غصه گرفته است.
گریه فاطمه (سلاماللهعلیها)، ذوالفقار است
(حسین امیری)
به گریهام نخندید، خوابآلوده مردم مدینه! گریه من، ذوالفقار من است. دختر رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) را با گریه چه نسبتی است؟ مرا با گریه نسبتی نیست؛ اگر گوشتان را سر شنیدن ندای حق باشد، مگر جز گریه، راه چارهای هست برای بیدار کردن شما؟! گریهام، ذوالفقار من است؛ پس بهراسید از گریه فاطمه تا دامن خوابتان را نگیرد و از نادانی بیدارتان نکند!
جهان، بیت الاحزان من است
دلم، قبیله دلتنگی است. دلتنگی من، شام تنهایی حیدر است که چاههای تاریک، مأمن آفتابش شدهاند.
منم؛ صدای گریه همیشه که جهان، بیت الاحزان تنهایی من است و آسمان، سایه آرامشی را از من دریغ میکند.
بعد از پدر، زندگی برای دردانه دخترش سخت شده و شهر، کاروانسرایی غریب مینماید.
گریهام برای شماست
من برای شما گریه میکنم که شهر رسول (صلیاللهعلیهوآله) را که از حمله احزاب خندقی حفظ کردید، بیهیچ محافظی به روی لشکر کینه گشودید!
من برای شما گریه میکنم که چند صباحی از رحلت رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) نگذشته، شیوه زندگیاش را به فراموشی سپردهاید؛ وای بر شما! چه بد فراموشکارانی هستید!
کدام آرامش؟!
سایهها را از من دریغ کنید؛ زیرا آرامش، با فاطمه دشمنی دیرینه دارد.
سایهها را از من دریغ کنید؛ زیرا دیگر پدرم نیست که از خستگی تبلیغ دین و از جراحت سنگ بتپرستان، به سایهای پناه ببرد و من مادرش باشم و تیمارش کنم.
سایهها را از من دریغ کنید. بعد از پدرم، آرامش را چه سود؛ که او لنگر کشتی نجات شما بود، ای تازهمسلمانان راهگمکرده!
شکایت دارم
(فاطره ذبیح زاده)
گلایه میکنم از دیوارهای سرد و خاموش مدینه، از این کوچهها که آشنای دیرینهاند با حضور روشن تو، از این خشتها که لب فروبستهاند؛ حالآنکه بارها سلام و تهنیت پرمهر پیامبر، به تو و خاندانت را شنیدهاند. از این آسمان افسرده و محزون که شاهد بود حبیب خدا، کلام الهی را بر در خانه شما تلاوت میکرد: «انما یرید اللّه لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرا».
گلایه دارم از چشمان سرخ این آفتاب که هنوز بعد تو، دیده به این کوچههای تهی از عطر یاس میدوزد.
شکوه میکنم از ملاقات سرخ درودیوار خانه با سینه پاک تو که هنوز جای بوسه پیامبر بر آن تازه بود.
به ستارهها گفتهام برایت آرام بگریند تا آزرده نشوی. به ماه سپردهام شیون چشمهایش را پنهان کند تا نشان قبر تو، از دیدگان شب مخفی بماند. کودکانت، ناله یتیمی را در بغض گلوهاشان فرومیبرند تا تو را مخفیانه غسل دهم و به دستان سپید پدرت بسپارم.
به زمین سفارش کردهام پیکر مجروح یاس را آرام در آغوش بگیرد.
فاطمه جان! «بعد تو اندوه من جاودانه و شبهایم شبزندهداری است تا آن روز که خدا خانه زندگی تو را برای من برگزیند».
منبع: پایگاه اطلاعرسانی فاطمیات