دلنوشته ها
  • 5333
  • 157 مرتبه
دل نوشته‌ای به امام زمان (علیه‌السلام)

دل نوشته‌ای به امام زمان (علیه‌السلام)

1399/02/31 09:51:22 ب.ظ

یا صاحب‌الزمان رمز ظهور تو ترک گناه و یکدلی و دعای ماست ... سلام مولای من، سلام معشوق عالمیان، سلام انتظار منتظران...

می‌خواهم از جور زمانه بگویم، می‌خواهم بگویم و بنویسم از فسادی که جهان را چون پرده‌ای فراگرفته اما زمان فرصتی است اندک و انسان آدمی است ناتوان. پس ذره‌ای از درد دلم را به زبان می‌آورم تا بدانی چقدر دلگیر و خسته‌ام.

آغاز نامه به جهانبان جهان و جهانیان خدای هر دو جهان:

مولای من می‌دانی چند سال است انتظار می‌کشم. از وقتی سخن گفته‌ام و معنای سخن خود را فهمیده‌ام انتظارت را می‌کشم. بیا و این انتظار مرا پایان بده.

خسته‌ام از دست زمانه، چقدر جور زمانه را تحمل کنم. چقدر ناله مظلومانه کودکان و معصومانی را که زیر ستم‌اند بشنوم و سکوت کنم. خودت بیا و این جهان سیاه را پایان بده. بیا و جهان را آباد کن. بیا و از آمدنت جهان را شاد کن. می‌دانی چند نوجوان هم سن و سال من آواره‌اند؟ چندین هزار کودک بی پناهند، خودت بیا و پناه بی‌پناهان باش.

چندی پیش بود که خوابت را دیدیم گفته بودی می‌آیی و به‌اندازه تمام سال‌های نبوده‌ات با من حرف می‌زنی و به درد دل من گوش می‌دهی اما تا خواستی بگویی کی و کجا؟ از خواب پریدم و از آن شب به بعد دیگر نمی‌خوابم. راستش می‌ترسم. می‌ترسم بیایی و من خواب باشم. می‌ترسم بیایی، همه تو را ببینند و تنها من از دیدنت محروم بمانم. هنوز هم می‌ترسم…

حس می‌کنم بااینکه شب‌هاست خواب به چشم ندارم اما در خواب غفلتم. بیا و بیدارم کن. بیا و هشیارم کن. بیا و همه جهانیان را از خواب غفلت بیدار کن. همه به خواب‌سنگین جهل فرورفته‌اند و صدای مظلومان و دل‌شکستگان را نمی‌شنوند. خودت بیا و همه ما را از این کابوس جهانی نجات بده.

ای منجی عالمیان، جهان در انتظار توست! نیستی تا ببینی مردم روز میلادت یعنی رمز عشق پاک چه می‌کنند! چگونه بغض سنگین خود را در گلو نگه‌داشته‌اند و انتظار می‌کشند. منتظرند تا کی بیاید و جهان را از عدل پر کند. کسی بیاید و به این جهان بی‌اساس پایان دهد بیا تا بعدازاین در کوچه‌های غریب شهر روز میلادت را با بودنت جشن بگیریم و خیابان‌های تاریک و ظلمات را با نور بودنت چراغانی کنیم. بیاوببین مردم روز آمدنت چه می‌کنند؟

روز جمعه، روز خودت، روز منتظرانت به سراغ حافظ رفتم تا با فالی دلِ شکسته و سینهٔ زخمی‌ام را مرهمی باشم. می‌دانی چه آمد؟

یوسف گم‌گشته بازآید به کنعان غم مخور….

نه؛ غم می‌خورم؛ غم می‌خورم به خاطر روزهایی که نبوده‌ای تا لحظات تلخ غم را کنارم باشی. غم می‌خورم به خاطر روزهایی که به یادت نبوده‌ام و با گناه شب شده‌اند. همان روزهایی که در تقویم خاطره‌ها در منجلاب گناه و زشتی با قلم جهل ثبت کرده‌ام.

بهترین روز تنها روز ظهور توست. کی می‌آید؟ کی می‌شود که با قلم عقل و راستی بر صفحه دل حک کنم و با صدای بلند فریاد بزنم و به گوش جهانیان برسانم. «بهترین روز، روز ظهور مولاست»

با تمام جهل و مستی تصمیم گرفته‌ام دفترچه روزگار را با پاک‌کن مهر و عطوفت پاک کنم و از اول با نام تو روزگار را آغاز کنم. هنوز در نخستین صفحات آن مانده‌ام و مطلبی برای نوشتن ندارم. تا پایان نوشتن انتظارت می‌کشم.

دیوانه مسلمانی که در روزهای انتظار هزار بار به دیوانگی‌اش ایمان می‌آورد….

 

منبع: تبیان