دلنوشته ها
  • 5339
  • 172 مرتبه
خوب می‌شناسمت آقاجان؟!...

خوب می‌شناسمت آقاجان؟!...

1399/02/31 10:00:45 ب.ظ

می‌شناسمت.

می‌پرسند: می‌شناسی‌اش؟

می‌گویم: خوب، خوب!

شک می‌کنم. البته نه خوب خوب، ولی امیدوارم بهتر از دیگران.

می‌گویند: پس از او بگو!

می‌گویم: از کجا شروع کنم؟

می‌گویند: از هرکجا که می‌خواهی؛ از صفات، اخلاق، ظاهرش.

می‌گویم: ظاهرش جوان و نیرومند، رنگش گندمگون، بلند پیشانی، بینی کشیده و زیبا، چشمان سیاه و درشت، ابروانی پرپشت و برجسته، شانه‌ای پهن، موهای مجعد و خالی بر گونه...

می‌پرسند: اخلاقش؟

می‌گویم: اخلاقش عین پدران بزرگوارش است؛ مایه آرامش، برکت، هدایت، داناتر و با درایت تر از همه، لباس خشن، غذایش نان جوین، صبر پیشه، باصلابت، عابدترین، دلیرترین و جواد.

می‌پرسند: محل زندگی‌اش کجاست؟

پاسخ می‌دهم: نشانی‌اش را به من نداده، البته نمی‌شود گفت نداده؛ ولی خوب!

می‌گویند: خودت هم فهمی دی چه گفتی؟

می‌گویم: راستش فرموده هر وقت کارم داشتید کجاها بیایید، ولی محل زندگی فعلی‌اش را نمی‌دانم؛ اگر محل زندگی گذشته یا آینده‌اش را بخواهید بلدم.

تعجب می‌کنند: آینده‌اش را؟!

می‌گویم: بله! قرار است بعدها در کوفه ساکن شود؛ مثل پدر بزرگوارش امیرالمؤمنین (علیه‌السلام).

می‌پرسند: حالا قرارتان کجاست؟

جواب می‌دهم: خیلی جاها. مثلاً جمکران؛ همی ن نزدیکی است، البته گاهی خودش به بعضی از بامعرفت‌ها سر می‌زند.

می‌پرسند: چه جور آدمی است؟

می‌گویم: «یا علی» بگویی تا آخرش همراهت هست. تو او را فراموش می‌کنی، او تو را فراموش نمی‌کند.

می‌پرسند: جوری حرف می‌زنی که انگار فامیل و یا خویشاوند هستید!

می‌گویم: بله! نسبتی داریم.

می‌پرسند: چه نسبتی؟

می‌گویم: مولایم هستند.

گفت‌وگو تمام می‌شود. از هم که جدا می‌شویم، رو می‌کنم به شما که نمی‌دانم کجا هستی و می‌گویم:

«درست گفتم آقاجان؟! اگر چیزی اشتباه گفتم، اگر لاف زدم، شما ببخشید.

آبروداری کردم، آخر زشت است جلوی دیگران بگویم مولایم را خوب نمی‌شناسم.»


منبع: وبلاگ شمیم انتظار مهدی