دلنوشته ها
  • 5346
  • 262 مرتبه
همه گویند مگر این عاشق دل‌سوخته ارباب ندارد...

همه گویند مگر این عاشق دل‌سوخته ارباب ندارد...

1399/02/31 10:10:52 ب.ظ

مثل هر بار برای تو نوشتم:

دل من خون شد از این غم، تو کجایی؟

و ای‌کاش که این جمعه بیایی!

دل من تاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق دل‌سوخته ارباب ندارد؟

تو کجایی؟ تو کجایی...

و تو انگار به قلبم بنویسی:

که چرا هیچ نگویند

مگر این منجی دلسوز، طرفدار ندارد که غریب است؟

و عجیب است

که پس از قرن و هزاره

هنوزم که هنوز است

دو چشمش به راه است

و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش، زیاد است

که گویند

به‌اندازه یک «بدر» علمدار ندارد!

و گویند چرا این‌همه مشتاق، ولی او سپهش یار ندارد!

و شاید جواب امام زمانم:

تو خودت!

مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی،

ز هجران و غمم ناله سرایی، تو کجایی؟

تو که یک‌عمر سرودی «تو کجایی؟» تو کجایی؟

باز گویی که مگر کاستی‌ای بُد ز امامت، ز هدایت، ز محبت،

ز غمخوارگی و مهر و عطوفت

تو پنداشته‌ای هیچ‌کسی دل‌نگران تو نبوده؟

چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟

چه کسی در پی هر غصهٔ تو اشک چکانده؟

چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟

چه کسی راه به روی تو گشوده؟

چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد

چه زمان‌ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد...

و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی...

تو کجایی؟! و ای‌کاش بیایی!

هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو بودی...

هر زمان بود تفاوت، تو رفتی، تو نماندی.

خواهش نفس شده یار و خدایت،

و همین است که تأثیر نبخشند به دعایت،

و به آفاق نبردند صدایت

و غریب است امامت

من که هستم،

تو کجایی؟

تو خودت! کاش بیایی

به خودت کاش بیایی...!