دلنوشته ها
  • 5435
  • 127 مرتبه
عمـــه...

عمـــه...

1399/02/31 12:12:18 ب.ظ

به اسم الله که رحمان و رحیم است...


از وقتی گفت «عمه شده‌ام!» به فکر رفته‌ام...

«عمه» چه واژهٔ غریبی!

وقتی دیگران از دستمان عصبانی یا دلخورند

بازهم «عمه» است که برای فرزند برادر، سینه ستبر در مقابل ناسزاها می‌ایستد...

گویی سالیانِ سال است که این را از سال 61 هجری وام گرفته است...

گویی راست است که اسامی بار معنایی خود را بر صاحبانشان هدیه می‌دهند

«عمه» سالیانِ سال است که سینه ستبر ناسزاها به حمایت از فرزندان برادر ایستاده است

عمـــــــــــه...

امان از دل عمـــــــــــــه...

عمهٔ داستان ما نیز می‌رود تا 40 روز پس از بلای عظیم را در صفا و مروهٔ کربلا هروله‌کنان بین‌‌الحرمین بر سر و سینه بزند...، بدود... و بر چهره چنگ اندازد...

عمهٔ داستان ما! ژن ِ کربلا گوارایت...

حالا که می‌روی

این دل واماندهٔ مرا هم با خودت ببر

زیاد جا نمی‌گیرد!

برسانش حوالی حریمش

گوشه‌کناری رهایش کن و برگرد...

بگذار در بین‌الحرمین سرگردان بچرخد

یا متبرکش کن به ضریح

یا اینکه گره‌اش بزن به پنجره‌های مشبک ضریح

فقط از اینجا دورش کن و برسانش دست طبیب...