دلنوشته ها
  • 7533
  • 115 مرتبه
خون، خنجر، خورشید

خون، خنجر، خورشید

1401/06/05 10:28:47 ق.ظ

اسماعیل دیده؛ پدر سراسیمه از خواب برخاسته، دویده زیر نور مهتاب، زانو بر زمین زده. اسماعیل دیده؛ پدر نگاهش کرده، عمیق و آشفته ...

علی‌اکبر با التماس گفته: «بروم؟!» و پدر هیچ نگفته، سر به زیر انداخته و از شکاف خیمه میدان را نگاه کرده و صدای شیهه اسب‌ها را شنیده و تیغ شمشیرها را زیر تیغ آفتاب دیده و باز او با التماس گفته: «بروم؟!» و پدر نگاهش کرده عمیق و باز هیچ نگفته ...

اسماعیل شنیده؛ پدر خواب را برایش گفته و مدام نگاهش کرده، به قامتش، موهایش، چهره و چشم‌هایش؛ و اسماعیل لبخند زده، نگاه کرده، دنبال خنجر، یافته و داده دست پدر و موهای سیاهش را خود کنار زده و گردنش را گذاشته روی تخته‌سنگ و چشم‌هایش را بسته و باز لبخند زده ...

و او آن‌قدر گفته بروم که پدر بلند شده، لباس رزم برداشته، تن او کرده و سوار اسبش کرده و شمشیر توی دستش گذاشته و فرستاده‌اش سوی میدان ...

زن، قدم از قدم که برمی‌داشته، آفتاب به دنبالش بوده، باد گرم وزیده، شولای سپیدش موج برداشته، لب‌های خشکیده‌اش را باز کرده و موهای چسبیده به پیشانی‌اش را کنار زده. زن هیچ ندیده، نه درختی، نه سایه بانی، نه جنبنده‌ای. زن شولایش را که کنار زد: آفتاب توی چشمان کودک توی بغلش افتاده، زن دیده اسماعیل رنگ به رو نداشته و لب‌های خشکیده‌اش را گذاشته روی لب‌های خشک و بی‌رنگ کودک ...

پدر دیده؛ اسبی جمعیت را شکافته، به‌سوی او تاخته. پسرش را دیده که سوار اسب بوده و دیده از لباسش خون می‌چکیده. پسر لب‌های خشکش را باز کرده و پدر خون و عرق پیشانی‌اش را پاک کرده و برایش از شرابی گفته که امروز خواهد نوشید و دیگر هم تشنه نخواهد شد. پدر دیده؛ علی‌اکبر نیمه‌جان لبخند زده و دوباره خواسته که برود و رفته بوده ...

پدر توی سکوت، زیر آفتاب نگاه کرده به آسمان و نگاه کرده به چشم‌های بسته اسماعیل و چشم‌هایش را بسته و خنجر را کشیده، سخت، سفت، بیشتر، بریده، کشیده و دیده اثر نداشته و دیده تیغه سخت و کند شده و خنجر را پرت کرده، پدر دیده تخته‌سنگ از ضربه تیغه دونیم شده ...

خون بیرون زده، گرم و سرخ. پدر صدایی شنیده، دویده، جمعیت را شکافته و پسر را دیده که به زمین افتاده و خون گرمی که از بدنش می‌رفته و به آغوش کشیده و شنیده پسر نیمه‌جان از شراب گفته و تشنگی که دیگر سیراب شده و چشم‌هایش را آرام بسته ...

و زن توی آن سکوت و آفتاب، گریه و ناله کرده و دیگر تاب نداشته و کودک از دستش رها شده و زن دیده خاک سخت بیابان کنار رفته و آب بیرون آمده؛ خنک و زلال و زیر پای پسر جاری شده ...

پدر، چشم‌هایش را دست کشیده، لب‌هایش را، زخم‌هایش را و بوسیده و دیده علی‌اکبر چشم‌هایش را بسته ...

اسماعیل چشم‌هایش را آرام باز کرده، دیده باد می‌آمده و پدر گریان و خندان، سجده زده بر خاک ...

خورشید هنوز نور می‌زده که مرد لباس رزم پوشیده، سوار اسب شده و تنها تاخته سوی میدان ...


منبع: مجله خیمه