دلنوشته ها
  • 8601
  • 115 مرتبه
روزی که نام عشق‌بازان را نوشتند

روزی که نام عشق‌بازان را نوشتند

1401/10/01 09:22:25 ق.ظ

روزی که نام عشق‌بازان را نوشتند
این قوم را مجنون، تو را لیلا نوشتند

آنگاه مُلک عاشقی تقسیم کردند
این سرزمین را مالِ تو آقا نوشتند

زهرا به هر سویی، سفیری را فرستاد
نام تو را صد شکر سهم ما نوشتند

ایران چه کم دارد؟ دیار اهل‌بیت است
یک‌سو علی، یک‌سوی آن زهرا نوشتند

این سرزمین را از همان اول خریدند
مدیون خانوادهٔ موسی نوشتند

با حُبِّ تو هر شیعه‌ای «اثنی عشر» شد
یعنی کنار نامتان «الا» نوشتند

از بعد آنکه ضامن آهو شدی تو
عشاق را آوارهٔ صحرا نوشتند

تا عکس تو در چشم‌های آهو افتاد
در زیر ابرویش دو تا شهلا نوشتند

تو سفره‌دار عالمی مشکل‌گشایی
آقای ما سلطان علی موسی‌الرضایی

اشکی چکید و باب صحبت با تو وا شد
ناگاه دیدم صحن تو عرشِ خدا شد

آن‌قدر وا کردی گره از کار مردم
تا پنجره فولاد تو دارالشفا شد

اصلاً نمی‌دانم زِ کی‌بردی دلم را
اصلاً چگونه این دلم جای شما شد

یک نیمه‌شب افتاد راهم در حریمت
دیگر نمی‌دانم که با حالم چه ها شد

من اولین باری که بوسیدم ضریحت
از داغی آن بوسه قلبم مبتلا شد

تا آمدم لب وا کنم آقا آقا
آمد ندا برخیز حاجاتت روا شد

پای ضریحت عاشقی با گریه می‌گفت
در این حرم امضا برات کربلا شد

غیر از تو من با هیچ‌کس کاری ندارم
اصلاً بدون تو خریداری ندارم

تا روبروی گنبد تو ایستادم
دارو ندارم را همه نذر تو دادم

با چشم گریان راه افتادم به‌سویت
یک‌لحظه دیدم بر درِ باب الجوادم

اذن دخولم اشک‌های دیده‌ام شد
صورت به خاک گرم صحن تو نهادم

احساس کردم بین آغوش تو هستم
مانند طفل گم‌شده از پا فتادم

دل‌شوره‌هایم را خودت آرام کردی
دستان پُر مهر تو تسکین الفؤادم

کلِّ زیارت‌نامه‌ام شد عشق‌بازی
گفتم: غلامم، نوکرم، من خانه‌زادم

گفتم که یک دنیا برایت حرف دارم
اما ببخشش این جمله‌های بی‌سوادم

بی‌قیمتم اما گرفتار تو هستم
با دست‌خالی بر سر راهت نشستم

آقا منم من، مرغ بی‌بال و پر تو
با دست‌خالی آمدم در محضر تو

از دل دعا کردم که از عزت نیفتی
خالی نباشد از گدا دوروبر تو

سلطان گدای ریزه‌خور بسیار دارد
نامم شده جزوِ سیاهی‌لشکر تو

روزی ما را از همان اول خدا داد
دست تو دست کریمه خواهر تو

دل‌شورهٔ ماه محرم دارم آقا
چون قول دادم من به زهرا مادر تو

ایران ما زان روز شد وادی گریه
که آشنا گردید با چشم تر تو

در سینهٔ ما کوهی از اندوه و غم ریخت
«یا بن‌شبیب» تو دلِ ما را به هم ریخت

در پیشگاهت عشق را ابراز کردم
من روضه را با نام تو آغاز کردم

هدیه به زهرا گریه کردن بر حسین است
با تکیه بر گریه به عالم ناز کردم

شب‌های جمعه تو خودت هم کربلایی
من هم به‌سوی کربلا پرواز کردم

آقا ببخشم روضه‌ای از تو شنیدم
آقا ببخش گر روضه‌ات را باز کردم

آخر چه شد، جَدِّ غریبت آب دادند؟
یادِ لبانش سوز دل را ساز کردم

آقا شنیدم یک نفر فریاد می‌زد
نیزه نزن بندِ زره را باز کردم

با چند ضربه؛ راستی سر بُریدند؟
این روضه را در سینه مثل راز کردم


تا حرمت گیسوی زهرا را شکستند
چکمه به پا بر سینهٔ جدت نشستند

باحوصله هر استخوانی را شکستند
نامردها چشمان بازش را نبستند

 

قاسم نعمتی

اخبار مرتبط