دلنوشته ها
  • 8685
  • 197 مرتبه
باران

باران

1402/02/28 11:36:41 ق.ظ

باران

باران گرفته است باز در خشکزارِ همیشه عرب. پس دروازه رحمت و مهر را امشب بازگشوده است بر زمینیان بی‌ستاره‌ای که هرگز طاقت ستاره‌بارانی این‌چنین را نداشته‌اند.

شاخساران بید می‌رقصند، در ازدحام نسیم‌های ملایمی که از بهشت وزیدن گرفته‌اند و تمشک‌های سرخ و مشکی چونان مروارید بر پیشانی شب درخشیدن آغاز کرده‌اند.

شهابی سپید و کوچک به ناگاه آسمان ظلمت ناک را می‌شکافد و بر خانه‌ای روشن فرومی‌چکد و صدای گریه معصومی، لابه‌لای شادی اهالی برمی‌خیزد.

بی‌گناه‌ترین پدیده‌ها، معصوم‌ترین دختران تاریخ. آری! و این‌سان، معصومه زاده می‌شود. رودخانه‌ها، زیباترین ترانه‌ها را به سرایش خاسته‌اند و زیر پاهای بلند درختانِ تنومند می‌چرخند و مستانه آواز برمی‌آورند.

چشمه‌ها چونان تکّه شیشه‌های زلال وزنده، هرلحظه، موّاج و ملایم بر سنگریزه‌های رنگین خویش می‌لغزند و شادباش می‌فرستند.

پرنده را می‌شود شنید، امشب که چه عاشقانه می‌خوانند و جنگل را نیز، آنگاه‌که حنجره برگ‌هایش را با نوای پیچش بادها، همگام می‌کند.

دنیا به شادی، شبی را می‌سپارد امشب؛ امّا دریغ ...! دریغ که کتاب تاریخ، همواره صفحات روشنی ندارد. برگی دیگر را می‌گردانم و اشک به ناگاه در زلالی چشم‌هایم می‌دود. هر آمدنی، پیام‌آور دردناکِ رفتنی است و بی‌شک، هر هبوطی در خویش روز رجعتی نهفته دارد.

من زنی را می‌بینم چندان غریب که جز سایه‌های شبانه‌اش، شاید هیچ‌کس او را نشناسد.

شهابی می‌بینم که در تراکمِ ظلمتِ شبی دیگر، تنها مانده است.

و نیز کویری سوزان می‌بینم و تیغ‌های در کمین نشسته و به زهر آب‌داده به انتظار را.

و قلب‌های سنگی می‌بینم که نمی‌تپند و هرگز در سینه موجی نیافریده‌اند و محبتی گرم را به تجربه ننشسته‌اند. اینک تو مانده‌ای و ازدحام ناجوانمردی در این کشور بی چشمه. تو مانده‌ای و برادری که فرسنگ‌ها دورتر از تو میان همه آنان که نمی‌خواستندش خفته است. پس آیا جز شیطان، چه کسی پردازنده همه این سیاه‌کاری‌هاست؟

نفرین به دستانی که تو را آواره صحراها خواهد ساخت ...!

بگذار بگذریم، این حدیث ناجوانمردی کویر و کویر یاران را.

امشب را بگذار شاد بگذرانیم، به میمنت هبوطی عظیم، به مبارکی تولّد دختریان چنان مطهّر و بزرگ که پس از ده‌ها سال، تنها کسی است که خاطره مادری چون فاطمه (علیهاالسلام) را حیات خواهد بخشید.


(بوی زهرا)

ساده و عریان از تو نوشتن و حقیقت شیرین آشنایی‌مان را بازگفتن و از نخستین دیدار، از اولین برق نگاه‌ها، از اولین لرزش دل و دست‌ها و از اولین اشک‌ها حرف زدن، چیزی است که روح را قند مکرر می‌بخشد و سینه‌ام را عشقی بی‌قرار.

و من که هنوز بی‌قراران لحظه آغازم، آن لحظه نخست که خسته و تنها، کویر را در ذهن سردرگم خود هزار بار گز کرده بودم و سراب‌ها را یکی‌یکی مرده بودم... و من هنوز بی‌قراران لحظه‌ام.

آن لحظه که برای نخستین بار، به آب شک نکرده‌ام و به آشنایی و به لبخند و به پرواز که حقیقت وار، دور گنبدی طلایی حلقه زده بود.

ساده و عریان از تو نوشتن و از سپیدی خشم نواز آن لحظه گفتن؛ آن لحظه که تنهایی، دیگر در خود و حق بازایستادن نمی‌دید و رنج و درماندگی... انگار که اصلاً نبوده‌اند؛ چراکهان لحظه‌ها، همه تو بودی؛ عطر تو؛ حضور تو و شمیم آشنایی که خلوت من و تو را از هیاهوی اطراف دور می‌کرد.

چراکه دیدگانی در من می‌نگریست که بوی آشنایی می‌داد؛ بوی مهر؛ بوی مادر؛ بوی حرم امام رضا و کودکانه گم‌شدن در همهمه دلنواز حرم؛ در خلوت پرهیاهوی عشق!

دلم می‌لرزد و دستم؛ که دوباره قصه آشنایی‌مان را بنویسم، ولی حس رهایی؛ حس عجیب (با یکی بودن) و (با یکی شکفتن)، مرا به مروران خاطره سبز می‌کشاند و مرا وا‌می‌دارد تا در تپش عاشقانه قلم، نامت را به هزار زبان زمزمه کنم.

خاطره‌ای که سبزینه تمام مناجات‌ها و رستن‌هایم شد؛ به‌گونه‌ای که ازآن‌پس، پشت هر نجوا و نمازی، نام تو و یادان لحظه تو هست و عطر حضور مادرانه تو را می‌شود در لابه‌لای همه قنوت‌هایم یافت؛ و من هنوز برانم، اگر آن تقدیر لطیف و آن اتفاق زیبا نبود و من تو را نمی‌یافتم، چه بر سر دیدگان به شک آلوده و سینه سراب آشامیده‌ام می‌آمد...

قم را که آغاز کردم، تنهایی و نومیدی، تنها توشه راهم بود و بار مانده در کوله بارم.

و شک ـ این پای‌افزار مرارت زا ـ که لحظه‌ای از من جدا نمی‌شد و...

تو را که دیدم، تو را که دریافتم، تنهایی و نومیدی، جایش را به عشق داد؛ به امید؛ به درک شفاف معصومیت مناجات؛ به خلوت زلال شب‌های حرم؛ به درد دل‌های صمیمی پای ضریح؛ و شک، درگیر و دار پرواز نجواهای دلسوز حرمات، دیرگاهی است که به سایه رفته است.

و این‌همه، اکسیران لحظه بشکوه است که کسی از اوج صمیمیت، دل‌های شکسته را فریاد می‌زد.

روح معصومی که از پس تمام هیاهوهای پوچ زمان، جستجوگر خسته‌ای را فریاد می‌زد که دربه‌در به دنبال جرعه‌ای آرامش بود؛ جرعه‌ای عشق؛ جرعه‌ای ابدیت.

و تو، با عصمت فاطمه (علیهاالسلام)، مهر زینب (علیهاالسلام)، دست‌گیری کریمانه علی (علیه‌السلام)، شفاعت سرخ حسین (علیه‌السلام) و شفقت مظلومانه حسن (علیه‌السلام)، ایستاده بودی به دست‌گیری از تنهایان؛ به امیدبخشی نومیدان و عشق بود که معصومانه و زلال، در ازدحام حرمت موج می‌زد و صدایی که بوی آشنایی می‌داد؛ بوی مادر، بوی زهرا، عطر مست‌کننده حضور!

(یا فاطِمَه اشفعی لی فی الجنه)


ای شهر گلایول و لبخند

چقدر باشکوه می‌شناسمت

ای شهری که ستارگان در جوارت حجره دارند

و تو را با نام معصومه (علیهاالسلام) می‌شناسند

ای شهری که درختانِ تمام پیاده‌روهایت ـ شال سبز می‌اندازند

ای شهری که آفتاب، در مقابل گلدسته‌هایت زانو می‌زند

ای شهری که هر جا بایستم، تو را مهربان می‌بینم

ای شهری که باغ‌های ارم، همسایگی‌ات را دوست دارند

ای شهری که به سبک سپیدار، ایستاده‌ای

به سبک باران، قدم می‌زنی

به سبک بهار، پیراهن می‌پوشی

به سبک آفتاب، می‌نشینی

ای شهر همیشگی من!

ای خواب شیرین کودکی‌های من!

ای طراوت پیاده‌روهایت، همواره!

چقدر گلدسته‌هایت روشن‌اند!

چقدر پنجره‌هایت معطرند!

چقدر چشمان رهگذرانت صمیمی است!

چقدر پشت‌بام‌های بلندت، به آفتاب نزدیک‌اند!

شهر من، سایبان همواره مهربانی!

چقدر قدم زدن در کوچه‌های شهیدانت زیباست!

چقدر تنفس در رواق‌هایت دل‌نشین است!

چقدر پرواز در بلندای گنبدت خاطره‌انگیز است!

شهر من!

شهر معصومه‌های نجیب!

شهر زیارت خوانی و آینه‌گردانی

ای کوچه‌های تودرتوی آشتی‌ات، روشن

ای همسایگی کبوتر و گلدسته‌هایت؛ نزدیک

ای شهر امروز، فوران مهربانی

ای شهر امروز؛ تا صف فرشتگان ایستادن

ای شهر امروز؛ تا چراغانی ستاره‌ها؛ اوج گرفتن

ای شهر امروز تا مقابل آینه‌ها؛ شلوغ

ای شهر خلوتِ دل‌تنگی و مناجات

ای پشت‌بام‌های کاه‌گلی همسایه گلدسته‌هایت؛ معطر

شهر پیاده‌روهای سلام

شهر پس‌کوچه‌های نزدیک از (میدان) تا حرم

از (چهل اختران) تا (آستانه)

شهر من!

ای شهر تمام معصومه‌های نجیب

ای فرش کوچه‌هایت گُل

هوای تو؛ تنفس هوای بهشتی نزدیک است

هوای قدم زدن در آستانه ایمان است

هوای بال زدن تا فرشتگان است

هوای رسیدن به خانه مهربانِ معصوم (علیهاالسلام) است

هوای تو؛ هوای چرخیدن در منظومه کهکشان است

هوای شوق تا فصلی تازه از صبح است

هوای تو؛ هوای سلام‌وصلوات است.


گل‌باران

صدای بال فرشته که می‌آمد، مرد، چهره‌اش گلگون می‌شد و رایحه گل‌های بهشتی، سراسر وجودش را که نه... چهارسوی خانه محقرش را عطرآگین می‌کرد.

اصلاً، وقتی لب به سخن می‌گشود، بوی سیب از دهانش می‌تراوید؛ گویی این‌که در باغ سیب نشسته باشی.

کافی بود که دست‌هایش را به‌طرف بالا دراز کند و یک (یا الله) بگوید، آسمان دلش فرومی‌ریخت و از صمیم دل، باران بودنش را به زیر قدم‌های مرد (علیه‌السلام) می‌ریخت؛ امام موسی کاظم (علیه‌السلام) را می‌گویم.

تمام گل‌بوته‌ها، حسرت این را داشتند که صورتشان، به قدوم این مرد مزین شود و هر پرنده‌ای، آرزوی این را داشت که مرغ آسمان خانه او باشد.

ـ نجمه خاتون هم احساس عجیبی داشت؛ گویی در خود نمی‌گنجید.

درد ملایمی تمام وجودش را به بازی گرفته بود؛ دردی که برای او خیلی شیرین بود. خورشید، مثل همیشه تنگ غروب، به خون نشسته بود و داشت صورت خونین خود را پشت کوه‌ها مخفی می‌کرد. جیرجیرک‌ها، از گوشه و کنار باغ‌های مدینه، سرگرم شادی بودند و گل‌های باغ که خود را آماده می‌کردند تا برای مسافری که در راه بود، لبخند بزنند؛ لبخندی که صبح یکی از روزهای خوب مدینه شکفته می‌شد و تنگ غروب یکی از روزهای قم می‌پژمرد.

آن‌طرف‌تر هم ـ در سرزمین آریایی‌ها ـ زمین در خود آرام نداشت و بهشت، خودش را آماده می‌کرد تا فرشی برای زیر قدم‌های مهمان تازه باشد.

مولود تازه می‌آمد تا خدا به خاطر او، یک در از هشت در بهشت خود را به او هدیه کند و (قم)، مدخل بهشت باشد.

قرار بود که (امام کاظم) و (نجمه خاتون) صاحب دختری شوند که شفیع روز قیامت باشد و ابروی دهر و معصومه زمان؛ معصومه‌ای که وامدار مادرش زهرا (علیهاالسلام) باشد و عمّه‌اش (زینب) (علیهاالسلام). معصومه‌ای که باید مثل یک نگین بدرخشد و بهشت را تقدیم اهالی ولایت کند.

برخیز جبرییل؛ کلبه باصفای موسی کاظم (علیه‌السلام) را نورباران کن.

برخیز و بگو که فوج فوج، قابله‌های بهشتی، برای نجمه خاتون نازل شوند و ملائکه‌اش عرش، با دستانی پر از (سندس) و (طوبی) خانه امام موسی بن جعفر (علیه‌السلام) را گل‌باران کنند.

برخیز و زمین را سرشار از نعمت کن؛ که (معصومه) در راه است.

ـ شب، حال و هوای دیگری دارد و آسمان، تمام ستارگان خود را به زیر پاهای زمین ریخته است و دریاها، همه مملو از رقص ستارگان شده‌اند.

زمین از تمام زوایای آسمان نورباران می‌شود.

ماه به تمام کوچه‌های مدینه سَرَک می‌کشد که مبادا کسی دلخور باشد.

باران، نم نمک می‌بارد و نسیم ملایمی، کوچه‌پس‌کوچه‌های مدینه را جارو می‌کشد و (یا کریم‌ها)، نغمه شادکامی سر داده‌اند که ناگهان صدای صلوات، سکوت شب را می‌شکند و فاطمه معصومه (علیهاالسلام) متولد می‌شود.

مرد، وضو می‌گیرد و قطرات آب با بی‌میلی تمام از سرانگشتان مرد به زمین می‌ریزد؛ امام کاظم را می‌گویم. به خانه برمی‌گردد. طفل را بین دو دست می‌گردد و قطره اشکی در صورت او می‌درخشد (اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِین)

ـ چه حالی دارد، پرنده بودن و دل به ضریح بی‌بی بستن!

آخر پدربزرگ می‌گفت که کبوتران حرم بی‌بی، دل ندارند. مگر نمی‌بینی که نمی‌توانید جایی بروند؟! او می‌گفت که کبوترها، دل‌هایشان را به ضریح بی‌بی گره زده‌اند و به خاطر همین، دیوانه‌وار، طواف مرقدش را می‌کنند،

پدربزرگ می‌گفت: کاش ما هم کبوتر بودیم و فقط یک‌بار هم که شده، پرهای اشتیاق خود را روی آسمانش می‌گستردیم و برای همیشه پروانه او می‌شدیم.


در بزرگی‌ات محو می‌شوم

اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا فاطِمَهَ الْمَعْصُومه (علیهاالسلام)

آمده‌ام، تا در سایه‌سار محبت و کرامتت جان بگیرم.

کبوترانه آمده‌ام تا شاید لحظه‌ای بر گنبد طلایی نگاهت بیاسایم و از دست مهربانی‌ات، آب و دانه‌ام دهی!

حرم، محو تماشای حضور عاشقان است و ضریح، کعبه آمال دل‌های سوخته!

همه به دور سفره کرامتت حلقه زده‌اند و سفره دل با تو گشوده‌اند که تو خوبِ خوب می‌شنوی و خوب‌تر پاسخ می‌دهی.

هرکس، به هر زبانی و به هر شیوه‌ای، با تو سخن می‌گوید؛ نام سبز توست که بر کویر لب‌ها جوانه زده است.

وای دختر باب‌الحوایج!

ای فرزند بهشت، ای فرزند ساقی کوثر، ای فرزند طوبی!

زیارت‌نامه می‌خوانم و در هر کلمه، در بزرگی‌ات محو می‌شوم؛ چقدر عظمت تو جریان دارد!

اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ فاطِمَهَ وَ خَدیجِه!

چه اصالتی دارید بانو! شجره‌نامه‌تان عجیب نورانی است، دختر فاطمه (علیهاالسلام)!

اصلاً چقدر به مادرتان زهرا شباهت دارید!

ای عالمه دوران! شنیده‌ام که در مکتب آسمانی‌تان، عالمان بسیاری، جرعه معرفت نوشیده‌اند.

شنیده‌ام. آن‌قدر مقام ملکوتی‌تان بی‌حد بود که پدر، بوسه بر دستانتان نهاد و خود را فدایی تو خواند؛ بوسه یک معصوم بر دست معصومه!

تاریخ، دوباره تکرار شد و تو فاطمه ثانی لقب گرفتی.

اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ وَلیَّ الله!

هزاران پنجره روشن و هزاران درود بی‌پایان، ارزانی توای دختر حجت خداوند، دختر برگزیده عالم، بریده‌شده از معصیت‌ها، پاک‌شده از گناه‌ها!

اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا آخت وَلیِّ الله!

سلام بر توای خواهر بزرگوار حجت خداوند! سلام بر تو و بر تمام لحظه‌هایت؛ همان لحظه‌هایی که به جستجوی برادر و به شوق دیدار امام خویش، منزل‌به‌منزل، راه وصال پیمودید و درست مثل عمّه بزرگوارتان، پیامبر دیگری شدید تا پیام مظلومیت برادر و حقانیت ولایت را به گوش غیرت هستی فریاد کنید!

ای شفیعه روز جزا!

چه می‌شود، لحظه‌ای کوتاه، میهمان کرامتت شوم؟

چه می‌شود زیارت مرا هم قبول کنی؟

چه می‌شود یا کریمه اهل‌بیت؟!


بگو کیستی؟

این بانو کیست که پاکی، از خورشید عفت او جلوه گرفته است و قداست، از کوثر عصمت او آب‌وتاب؟! این بانو کیست که کویر قم، به قدوم دعای او، به بهار نیایش و ستایش تبدیل شده است و کهکشان امامزادگان قم، در آسمان معنویت و منظومه عشق او اجرام طواف بر قامت ارادت خود بسته‌اند و ملائک، بال تبرک و توسل به ضریح آسمانی‌اش می‌کشند؟!

این بانو کیست که هر تاروپود لباس مهرش، بوی رضا (علیه‌السلام) به مشام تأمل می‌رسد و صدف قم، به لولو وجود او، در حلقه شهرها به خود می‌بالد و می‌نازد؟!

این بانو کیستت که معلم و مربی خصوصی او، امام موسای کاظم (علیه‌السلام)، بر سطر سطر تکالیف الهی او آفرین می‌گوید و قلم اندیشه او را می‌گشاید و اسفند جان به یمن دانایی فرزندش، در آتش دعا دود می‌کند که: (جان پدر به فدای دُردانه خود)؟!

این بانو کیست که جرعه‌جرعه زیارت‌نامه‌اش از سبوی عشق و ارادت برادرش امام رضا (علیه‌السلام) در بزم توسل به جام و جان مشتاقان کرامت او ریخته می‌شود؛ جرعه‌های معرفتی که هر قطره‌اش لکه‌های هوس و آلودگی وسوسه شیطان را از تن فطرت پاک می‌کند؟!

این بانو کیست که جلوه‌های دوباره شکوه فاطمه (علیهاالسلام) و شرف زینب (علیهاالسلام) و زلال عصمت او نمایان است؟!

(عمه سادات سلام علیک
روح مناجات سلام علیک


عمه سادات بگو کیستی
فاطمه یا زینب ثانی ستی

تو، (شفیعه محشری) که شمیم بهشتی شفاعت، از شبکه‌های ضریحت مشام امید را می‌نوازد: (یا فاطمهُ اِشْفَعی لَنا فی الجنهِ فانّ لکِ عندَ اللهِ شانا مِنَ الشانِ). و بوی قبر پنهان زهرا (علیهاالسلام) در لحظه‌لحظه آیینه‌های حرمت نمایان است؛ و کوچه‌باغ یادها، از تو بوی یاس کبود گرفته است.


پرتوی از تلألؤ زهرا گوهری پربهاست معصومه

تو (کریمه اهل‌بیتی) که حاتم طایی، هر شب قصه‌های دست بخشنده‌اش را از نقره‌های تابش مهتاب می‌شنید و قطره کوچک جود خویش را در مقابل دریای کرم تو ناچیز می‌شمرد و امروز، ستاره‌ها از پشت پرده شب، دست گدایی به‌سوی گنج ضریحت می‌کشند و هرروز خورشید دانش الهی از فروغ روی ماه تو، از آسمان بلند فیضیه دست پرتوهایش را بر سر افکار جهانی می‌کشد.

تو (فاطمه معصومه‌ای) که گل نجابت، عشق حیا و عفاف او را در مدرسه شرافت و طراوت، بر روی گلبرگ‌های غیرت خود تمرین می‌کند و صادق آل محمد (علیه‌السلام)، به خاطر طهارت روحش، مُهر حرم خود را بر سند عنایت، به قم زد.

آری! تو چراغ فروزان خدایی در شب تار دنیایی

(آیتی از خداست معصومه لطف بی‌انتهاست معصومه)


بانوی باغ روشنایی!

بانوی آب و آیینه!

یادت می‌آید که تاریخ تولدت، با چاووش‌خوانی مرغان شب بر روی ماه نوشته شد و عطر نگاه همیشه‌بهارت در ایوان خانه ستارگان پیچید و از آسمان، پونه‌های معصوم باریدن گرفت، تا شادباشی باشد برای نجابت خاک، که تو را در گهواره بادهای عاشق، مادری می‌کرد.

بانوی خنده و سیب!

یادت می‌آید که زبان باز نکرده، آیه‌های نورانی وحی را از برمی‌کردی؟

بانوی شعر و گل!

یادت می‌آید که در فصل نوجوانی شقایق‌ها، خواب رواق‌های پر از کبوتری را می‌دیدی که به زیارت ضریح معرفتت آمده‌اند و در زیر درختان خرما می‌نشستی و با شکوفه‌های صبر و عرفان، حصیری می‌بافتی برای پرندگان جامانده از قافله فضل و دانش، به نذر یافتن کلید آزادی باب‌الحوایج که هنوز از خشت‌های حجره تعبّدش، عطر نمناک نیایش به مشام می‌رسد.

بانوی کتابت و سجاده!

یادت می‌آید که وقت غروب گلدسته‌های باغ، زودتر از ستاره زهره، فانوس چشمانت را روشن می‌کردی تا دوره‌گرد بینوای شهر، راه خانه مهتاب را بیاید و زنجیره‌های پای چوبه دار، که حنجره‌شان از تلاوت نامه‌های قاصدک‌های دربه‌دری و بازمانده، دوباره آواز زندگی بخوانند، شاید خبری از برادرِ غزل‌های بی‌خوابی‌ات برسد.

بانوی اشک و زیارت!

یادت می‌آید که از بال‌های دختران بهشتی، پلکانی ساخته شد، تا تو، پای بر روی شاپرک‌های ساقدوشت بگذاری و به بام نگاه هشتمین رنگین‌کمان کوچ کرده از کوچه‌های دلت برسی و ازآنجا، با همه ابرهای باردار، برای تنهایی ستاره تبعید شده ـ برادرت ـ بگیری و آواز چشم‌هایت، تا قیامت نگاه‌ها، در گوش کوه پیچید و انعکاس طنینت در آن‌ها جریان بیابد.

بانوی مهربانی و اجابت!

یادت می‌آید که جوجه پرستوهای زخمی، در دامان پر از گل یاس تو پریدن می‌آموختند و عطر نان گرم تو، تا هفت محله آسمان می‌پیچید و گنجشک‌های تهیدست را به‌سوی تو می‌کشاند. اینک من، پَر باران‌خورده‌ای هستم که توان برخاستن از زمین را ندارم.

نیستم نگاه لطفت را بدرقه راهم کن تا دوباره در خیابان‌های خلوت بهشت، به پرواز درآیم.


مسافر غربت

... و مهتابِ منتظرِ نگاهت، با حلول ماه ذی‌قعده، چشم به جهان گشود؛ در دامان پدر و برادری که مهر زمینی را با محبتی الهی و آسمانی آمیخته و جرعه‌جرعه در کام تشنه عمّه سادات می‌ریختند.

تو در دامان مادری عصمت پرور و گوهرآفرین پرورش یافتی.

عشق، بندبند دل معصوم و پاکت را با تعالیم غیبی پدر و برادر، ممزوج می‌ساخت تا شاهکار عفت و عصمت، فاطمه معصومه (علیهاالسلام)، پروبال بگیرد و پیام‌آور صداقتی دریایی، صفایی آسمانی، عبادتی بهشتی، کرامتی والایی و عصمتی خدایی در بلا و مشتاقان سینه‌چاک ولای و تشنگان تعالیم امامت باشد.

برای آریایی‌های ایرانی از نجواهای محمدی (صلی‌الله‌علیه‌واله‌وسلم) بگوید که کاخ کسری و خواب شیرینِ شِکوِه پادشاهان ستمگر را بر هم‌ریخت.

از نداهای آسمانی هفت نسل ستاره‌های الهی که شور عاشقی و وارستگی را به این مردم عطش زده هدیه کرده بودند.

اکنون نوبت این خواهر و برادر دلسوز و دلداده بود تا راه غربت پیش گیرند و دسته‌دسته شقایق داغ و گل‌های معطّر محمدی را از مدینه منوره به پروانگان دل‌سوخته نواهای آسمانی برسانند تا شمیم جان شیفتگان معطّر شود و مرزهای هدایت با هجرت سرخ برادر و کوچ سبز خواهری معصوم، در هم نوردیده شود.

آسمان چشم گشاده تا از انوار الهی معصومه اهل‌بیت نورانی شود و ظرف دلش را پر از پرواز فرشتگان سازد.

زمین دل گشوده تا همه عطشش را با کرامت کریمه اهل‌بیت سیراب سازد.

زمان، هروله می‌کند تا هلال ذی‌قعده را در آغوش کشد و از خبر ولادتِ نوری از انوار ولایت در مهد امامت و وصایت، سرشار شور و مستی شود.

سلام بر دیدگان معصومی که عصمت، ناخدای دریای نگاهش بود.

سلام بر قدم مبارکی که قدمت عصر انسانیت و امامت را به بقعه متبرک و مقدس قم و همه مسلمانان پارسی، هدیه نمود!

سلام بر نگاه منتظر و دل شیفته‌ای که روزها و ماه‌ها، در پی برادر، سرگردان غربت شدند و بسان شمعی در فراق یار سوختند.

غریب هجرت کوی برادر تو را در آینه مهتاب دیدم

اگرچه از وصال یار ماندی تو را خورشید عالمتاب دیدم

سلام بر مزار متبرک کریمه اهل‌بیت! گردشگاه فرشتگان مقرّب و پاکان و صالحان! محل انس غریبان و دل‌سوختگان و شمعستانی که پروانه آفرین حب الهی شده است.

یا فاطمهُ اشفعی لی فی الْجَنَّهِ فَانَّ لَکِ عِنْدَ الله شَاْنا مِنَ الشَّان


و (معصومه)...

معصومه ...

مدینه، به یمن حضورت نورانی می‌شود و پنجره‌ها به شوق رویت، بازند. کوچه‌پس‌کوچه‌های مدینه، به عطر دل‌انگیزت معطّر می‌گردند و سروهای آزاد، به احترامت قیام می‌کنند.

آرام، آرام بر پهنه گیتی حضور پر ولایتت، شکوفه به بار می‌آورد و نغمه دل‌نواز بلبلان را به گوش می‌رساند.

آری! سخن از ولادت بانویی است که همچون زینب (علیهاالسلام)، که برای قیام، قربانی دارد و خورشید عاشورا را با صبرش تعریف کرد، او نیز با قدم‌های پر حیاتش، به سرزمین کویری قم، حیات بخشید و در رگ ایرانیان، خون حمایت از ولایت را جاری ساخت.

برایتان از بانویی سخن می‌گویم که بارگاه زیبایی‌اش، پناهگاه دل‌های عاشقی است که در جمکران بیتوته می‌کنند و به نیابت از شیعه، درنتیجه شب‌های کویری قم، سر بر استان حرم حضرت دوست می‌سایند و برای ظهور گل نرگس، دعا می‌کنند و از بانوی کرامت، برای شکوفه دادن درخت اجابت، استمداد می‌طلبند.

آری! از فاطمه سخن می‌گویم؛ فاطمه‌ای که برادرش رضا (علیه‌السلام) او را معصومه نامید.

معصومه (علیهاالسلام)، تفسیر معصومیت است که روزگاری در مدینه طلوع کرد.

معصومه (علیهاالسلام)، اقامت غربت است در روزگار غریب نگاه‌ها

معصومه (علیهاالسلام)، تفسیر بلند تبعیت است از ولایت

معصومه (علیهاالسلام)، نگاه سبزی است که از معصومیت سرچشمه می‌گیرد

معصومه (علیهاالسلام)، روزگار دلدادگی است و از غربت به قربت رسیدن.

معصومه (علیهاالسلام)، ترجمان بلند عاشوراست و قصه (با زینب هم‌سفر شدن)

معصومه (علیهاالسلام)، فلسفه شیدایی است و غزل ماندن و بودن.

معصومه (علیهاالسلام)، نگین ایران است که در قم می‌درخشد

معصومه (علیهاالسلام)، ضریب بالای ارادت به ولایت است،

معصومه (علیهاالسلام)، قصه بلند مدینه تا مشهد است

معصومه (علیهاالسلام)، انتهای تبلور است.

معصومه (علیهاالسلام)، سرسلسله تنهایی است و معصومه (علیهاالسلام) فانی فی الله است

و معصومه ... .


تکرار روشنی

روز میلاد تو، کبوترانه مهمان حرمت می‌شوم، دانه‌های عشق از صحن و سرایت برمی‌چینم و دورتادور گنبد طلایی‌ات می‌گردم و این‌گونه جشن می‌گیرم.

پیش از خورشید، گنبد طلایی توست که هرروز طلوع می‌کند.

صبح شهر قم مدیون توست؛ مدیون خورشیدی که شب نیز بر فراز شهر آشکار است.

روز میلاد تو، کبوترانه مهمان حرمت می‌شوم.

جشنی است که همه در آن دعوت‌اند؛ کوچک و بزرگ، پیرو جوان؛ دورتادور حرم تو چرم می‌زنند و چرخ می‌زنند و نگاه مهربان و نوازشگر تو، پروبال دلشان را نوازش می‌کند.

زیارت‌نامه خواندنِ این روز، حال و هوای دیگری دارد.

روز میلاد توست و تو روشنی به ما هدیه می‌دهی و ما با دستانی پر از روشنی، از این حُسن بازمی‌گردیم؛ با دل‌هایی که در حوضچه چشمانمان با آب دیده تطهیر شده است.

روز میلاد تو هرروز در ما تکرار می‌شود، ای تکرار روشنی در روح و روان ما!


(بانوی اجابت)

چشم‌هایت را آرام باز کن، بانوی نور و عاطفه و کرامت!

چشم‌هایت را آرام باز کن، چشم‌هایت چشمه‌های اجابت خواهند شد.

چشم‌هایت ضریح دل‌های پریشان می‌شوند، چشم‌هایت نگاه برادر را خیره می‌کند.

روی دست‌های برادر آرام خواهی گرفت، به نام عشق به او اقتدا خواهی کرد و به دنبال دل، راهی سرزمین‌هایی می‌شوی که خاک قدم‌های او را لمس کرده است.

بانوی روشنایی‌ها! بانوی آینه! بانوی زیارت و غزل و ضریح و کبوتر!

چشم‌هایت را آرام باز کن! پدرت نگاه تو را می‌بوسد. بی‌جهت نبود که نامت را فاطمه (علیهاالسلام) گذاشتند بی‌جهت نبود که خورشید روز میلادت، از افق نگاه تو طلوع کرد.

بانوی اجابت!

چشم‌هایت را باز کن عطر بهشت، فضای خانه را پر می‌کند.

خوش‌آمدی!

در هوای خانه‌ای تنفّس خواهی کرد که نشان‌هایی از ملکوت در خود دارد؛ خانه‌ای که دریچه‌ای رو به بهشت دارد خانه‌ای که شعاع‌های روشن عصمت ناب، بر اهالی سبز پوشش گشوده است. خانه‌ای که حضور هفتمین و هشتمین ستاره کهکشان عبودیت را در جای‌جایش لمس کرده است. چشم‌هایت را آرام باز کن!

منبع: مجله اشارات

اخبار مرتبط