متن ادبی در مورد حضرت زهرا (علیهاالسلام)
«فَلَمَّا ذاقَا الشَّجَرَه بَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما وَ طَفِقا یَخْصِفانِ عَلَیْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّهِ؛1 پس چون از آن درخت خوردند، زشتیهایشان برایشان آشکار شد؛ پس بر آن شدند که از برگ درختان بهشت خود را بپوشانند».
درختها، سایه در سایه، چتر در چتر، جویها دل در هم، بوتهها سر در سر... و ما رد شدیم.
مرغها، ترانه در ترانه، رودها زمزمه در زمزمه، بادها های در هو... و ما رد شدیم.
فرشتهها بال در بال، حوریها دامن در دامن... و ما رد شدیم.
همه بسته در نطفهای، نطفه در آدم. دست بردیم. ما همه بسته در نطفهای، نطفه در آدم. سیب یا گندم؟...
رمیدن تصویرها، گسستن سایهها، گریز جویها، ترک زمین، تفتیدن خاک، بیابان... رسیدیم. هان! این زمین، بهشت را بلعیده بودیم.
پوششها فروریخت. تنپوشی که بخشیده بودند، گرفتند. عریانی! ناگهان فقط ما بودیم و برهنگی. هیچ باقی نبود؛ حتی لایهای. عریانی بیحدومرز. از ما فقط سگی مانده بود؛ خوک، مار و روباه و سوراخی نبود. بیابان پناهی نداشت. برگ، برگ، برگ بیاورید! و بزرگی هیچ برگی برای پوشاندن تمامی یک سگ، یک حیوان، کافی نبود.
تو زشت شده بودی. برای توصیفت کلمه نداشتم. کلمههای من از جنس بالا بودند. تو هم برای من کلمه نداشتی. فقط فهمیدی که شبیه هیچچیز بهشت نیستم و فکر کردی این یعنی زشت.
باید از هم فرار میکردیم؛ ولی تنهایی بیابان آن قدر وسیع بود که یکلحظه تردید کنیم. گفتم: «بیا با هم باشیم»! گفتی: «نیشم میزنی». گفتم: «تا بیایم بزنم، تو مرا پاره کردهای»! به سیاهی غلیظ روبهرو خیره شدی: «میشود با هم باشیم»؟
از کتابفروشی که زدم بیرون، دیدمت. توی ایستگاه اتوبوس، ایستاده بودی. سرت پایین بود و داشتی با پیشوپس کردن کفشهایت روی آسفالت داغ طرح میکشیدی. توی این میدان شلوغ که غلظت عبور آدمها از دود هم بیشتر بود، چطور شناخته بودمت؟ نمیدانم! لابد همانطور که تو تا سربلند کردی از دور مرا دیدی.
گفتی: «ما دو تا چند وقت است هم را ندیدهایم»؟ گفتم: «از سیب تا حالا! هنوز هم پی برگ میگردی»؟ تلخ خندیدی: «برگ اندازه من»؟ و به عبور آدمهایی که بین مغازهها و تاکسیها لول میخوردند خیره شدی. گفتی: «هیچی یادشون نیست. انگارنهانگار. روح لخت را با خودشان راه میبرند». گفتم: «چشم، زود اهلی می شه. راحت می شه رامش کرد. به هم عادتکردن».
صدایت ضعیف شد. زمزمهای شد که لای بغضی گیر افتاده باشد: «ولی من هنوز میبینمش. هنوزم عادت نکردهام. هیبت لعنتی! پشت هیچی نمی شه قایمش کرد. هر چی میاندازی روش میره کنار».
گفتم: «منم خستهام. میشه کاری کرد»؟
اتوبوس آمده بود. با صف رفتی جلو و از آن جلو داد زدی: «یه چیزایی شنیدم». دویدم پیات ولی از پلهها رفته بودی بالا. صبر کردم تا پنجره را باز کردی و سرت را آوردی بیرون. گفتی: «من و تو که عادت نمیکنیم، باید بریم دنبال لباس. چیزی که بپوشاندمان». گفتم: «نشونی داری»؟ گفتی: «فقط یک اسم». خواستم باز بپرسم. اتوبوس رفته بود. کتابها را توی دستم فشردم. فقط یک اسم!
زنی کل میکشید. دف میزدند. نوای هلهله میآمد. آواز هماهنگ زنان. رسیده بودم کنار خانه گلی. پشت داده بودم به
دیوار داغی که هرمش داشت ذرهذره بغض منجمدم را آب میکرد. با خودم فکر میکردم کاش تو هم بودی. کاش با کتابهای من آشتی میکردی و میشد از راه آن کلمهها تو را هم این جا آورد.
ناگهان دیدمت که کنارم ایستادهای، پشت به همان دیوار. ریز خندیدی: «ما هم اومدیم دیگه، هر کی از راه خودش. تو با کتاب هات، ما با عشق. فکر کردی همه چی فرمول داره»؟ گفتم: «عروسیه»! گفتی: «جانم فدای داماد بی زره».
برّوبر نگاهت کردم، بعد تازه یادم افتاد. یادم افتاد که پیامبر پرسیده بود: «چه داری مهر دخترم کنی»؟ او سر پایین انداخته بود: «فقط شمشیر و شتری آبکش و زرهم» و جواب شنیده بود: «شمشیرت برای جنگ لازم است، شترت برای آبآوردن. میماند زره»!
گفتی: «عشق که هست، مرد زره میخواهد چهکار»؟ یادم افتاد که او زره را به کفی عطر عشق فروخته بود.
با بغض گفتی: «داماد بی زره، عروس کاسههای گلی» و یک آن دستهای پیامبر را دیدم که بالا رفتند: «خدایا برکت ده قومی را که بیشتر ظرفهایش گلین است».
بدنت از شوق میلرزید. گفتی: «همین حالا در بزنیم». زنان شعر میخواندند:
فسرن جاراتی بها انه
کریمة بنت عظیم الخطر 2
گفتم: «وسط عروسی؟! ادب هم بعضی وقتها چیز خوبی است»! گفتی: «ادب مال تو و پا چوبیها مثل خودت. من دارم میمیرم از شرم این عریانی... از فلاکت برهنگی». صورتت سرخ شده بود. سرم داد زدی: «دیگه طاقت ندارم. هر شب هزار تصمیم، هر صبح همان میشوم که بودم. همان سگ. طاقت ندارم. میفهمی»؟
خواستم بگیرمت، به دو رفته بودی. پیچیده بودی توی کوچه. بعد در یکلحظه هر دو با هم دیدیمش. کسی را که پیش از تو به در رسیده بود. کسی را که پیش از تو، آن جا ایستاده بود. کسی را که پیش از تو، در زده بود و منتظر بود. دیدیمش که چیزی را از لای در گفت. تو مات همان وسط مانده بودی. کسی کل کشید. همهمه زنها از خانه بیرون ریخت:
- خانم این یادگاری بود!
- این را برای شب عروسیتان...
- لباس دیگر که ندارید. همان پیراهن کهنه قبلی؟ مگر میشود؟
- بگذارید بروم دنبالش، خانم! عروس با لباس کهنه شگون ندارد.
بگذارید...
من و تو فقط مرد را میدیدیم. زخم عمیق عریانی و شرم سالها نفسکشیدن بی تنپوش را که آهسته از صورتش محو میشد. آن دورها دف میزدند. هلهله میکردند. مرد لباس را به صورتش چسباند. من و تو طاقت نداشتیم بعد از آن لحظه را ببینیم. من و تو از لرزه هیجان کبود شده بودیم. من و تو، از همهسالهای پیش، حتی از اولین لحظه، انگار عریانتر شده بودیم. من و تو دستهایمان را حلقه کردیم دور خودمان، دور روحمان، و به خود پیچیدیم. مرد از کوچه دور شد. من و تو مثل تکه سنگهای سردی روی خاک ولو شدیم. درست مثل روز اول. حتی هم دیگر را نمیتوانستیم نگاه کنیم. زنان شعر میخواندند:
فسرن جاراتی بها انّه
کریمه بنت عظیم الخطر
هنوز سنگینی هوای گرفته سالن سمینار توی سرم بود. خواستم از آبسردکن کنار پیادهرو یکمشت آب بپاشم به صورتم، صدای تو از پشت از جا پراندم: «خسته نمیشید شماها! هی حرف، هی سخنرانی. بیا سینهای بزن، نوحهای دم بگیر». خنکای آب، سنگینی هوا را آهسته از صورتم شست. گفتم: «باز ما به هم رسیدیم. عجیبه. نه»؟ کتیبه بلندی را که دستت بود باز کردی و سرش را دادی به من: «مال روضة فردا شبه، باید ببندیم بین این دو تا تیر چراغ». پرسیدم: «هنوز امیدواری»؟ براق شدی تو چشمهام: «ما هر دو تا دیدیمش. مردی که از کوچه رفت، گرفته بود. واقعاً گرفته بود».
این بار کوچه خلوت بود. صدایی نمیآمد. آهسته دیوار را دور زدم تا خود را به در برسانم. از سهگوش دیوار که رد شدم تو را دیدم که پیش از من رسیده بودی. هیچ نگفتیم. هر صدایی، هر حرفی ممکن بود حریر این خیال را چروک بیندازد. فقط نگاه کردیم در چشم هم دیگر. تقه زدیم و عقب رفتیم... نفسها حبس... در باز شد.
من میخواستم بگویم: «گرسنهام» تو میخواستی بگویی: «عریانم» من زبان بگیرم: «فقیر»! فقط گریستیم. در گاهی خیس شد. در نیمهباز بود. تاولهای راه طولانی روی پاهایمان ترکیده بود. زخمها سرباز کرده، خون و چرک و خاک راه دراز ریخت روی درگاهی. چه جایی را آلوده کرده بودیم... چه جایی را. از شرم عقب رفتیم.
تو آمدی بگویی: «هیچ دری نمانده که نزده باشیم». ترسیدی صدایت، صدای حیوانی باشد. من از پشت پردهای که در نسیم تاب میخورد دور میشدم تا جانوری پیدا نباشد؛ اما زانوانم از گرسنگی طولانی، از خستگی لرزیدند. خواستم بیفتم، چنگ زدم به پرده، تو فکر کردی حتی عوعوی مظلومانه سگی! صدایت را رها کردی تا از حنجره بیرون بریزد و فکر نکردی که نالهات شاید شبیه چه باشد.
در نیمهباز بود. در گاهی خیس. ما هر دو خیره مانده بودیم. گفتی: «دارد آویز را از گردن خودش باز میکند». آمدم بگویم: «خیالاتی» آویز از لای پرده آمد بیرون و در هوا تاب خورد. رشتهای جواهر. چیزی برای آویختن به گردن! یکسرش دست او بود، فقط مانده بود که ما بپریم و سر دیگر را بگیریم.
ما مات، ما مبهوت بودیم. گرسنگی در یکلحظه انگار تمام قوتمان را گرفته بود. فکر کردیم دست اگر پیش ببریم تا بگیریم شاید بهجای دست، سمّ جانوری را ببیند. جلو اگر برویم چرک میپاشد روی پرده. بو! بو را چه کنیم؟ بوی عفونت زخمهای عمیق عمر! تاب اگر نیاورد چه؟ دست اگر پس بکشد؟ این شد که همانطور ماندیم و هیچ به فکرمان نرسید اگر شانهبهشانه هم بدهیم، قوّت دو شانه، شاید جرئت دستها بشود.
در نیمهباز است؛ سالهاست. در گاهی خیس است؛ سالهاست. رشتة آویز از لای پرده آمده بیرون، در هوا تاب میخورد. سرش دست او. فقط مانده ما دست پیش ببریم تا سر دیگر. ما هر دو تا آن جا هستیم؛ سالهاست.
تو پشت دیوار پناه گرفتهای، رشته را نگاه میکنی، سینه میزنی، اشک میریزی و نوحه میخوانی. من نشستهام همان جا روبهروی در و روزی هزار بار در دفترم مینویسم: «گردنبند او، عریانی را میپوشاند، فقیر را بینیاز میکند و گرسنه را سیر».
فقط مانده ما دست پیش ببریم و سر دیگر را بگیریم. ما دو تا آن جا هستیم و هیچ به فکرمان نمیرسد شانهبهشانه هم بدهیم تا قوت دو شانه شاید جرئت دستها بشود!
پینوشت:
1. اعراف، آیه 22.
2. ای هم قدمان من، او را همراهی کنید. بزرگواری را که دختر رسول بلند مرتبه است. ینابیع المودة، قندوزی.
.
.
.
منبع: مجله پرسمان