نگاه مادری حتی به هیزم میکند زهرا
و آتش را پر از گلهای گندم میکند زهرا
مراقب بود در آتش نسوزد چادرش، شاید
که زینب را در این چادر تجسم میکند زهرا
به گوشت خورده آیا آب آتش را بسوزاند
میان موجی از آتش تلاطم میکند زهرا
ملائک کودکی را از میان شعلهها بردند
و با آهنگ لالائی تکلم میکند زهرا
دلیل زندگی را در تماشای علی میدید
علی را در شلوغی ناگهان گم میکند زهرا
صدای پای رفتن از درودیوار میآید
علی تابوت میسازد تبسم میکند زهرا
علی را با چه حالی از میان کوچهها بردند
که با خاک عبای او تیمم میکند زهرا
نمیگنجد درون خاک اقیانوس بیپایان
مزارش را نهان در قلب مردم میکند زهرا
***
هی به ساعت نگاه میکردم زنگ آخر چقدر دیر میگذشت
کودکیهای من پی آن عطر با چه شوقی به خاک برمیگشت
دروهمسایه را بدون صدا یکبهیک میکشید در کوچه
داشت؛ مانند لیلی خواهر، عطر آن میدوید در کوچه
داشت؛ مانند لیلی خواهر عطر آن میدوید در کوچه
گریه در گریه شعله در شعله پای درد دل همه میماند
سمنویی که روی دیگ مسی زیر لب داشت چارقل میخواند
در صف اشک و آرزو و امید، مثل هر دفعه آخری بودم
دست من گرم هم زدن اما خودمم جای دیگری بودم
صورتم سرخ میشد و میریخت شعر از چشمهای ساکت من
مادرم داد میزد مراقب باش ته نگیرد تمام زحمت من
بچهها را بهسوی خانه کشید سمنویی که در دلش غم داشت
حاج ملا بدون وقفه بخوان روضهای را که بیمقدمه است
دل آتشگرفته مردم داغدار عزای فاطمه است
حاج ملا که هقهق نفسش نغمة شور بود و افشاری
مجلسی را به گریه میانداخت، با همان شعرهای تکراری
سینهای که از معرفت گنجینه اسرار بود
که سزاوار فشار آن درودیوار بود
فاطمه آن که قطره بارانخورده نانونمک از احساسش
رزقوروزی آسمان و زمین گندمی بود زیر دستانش
کام اهل محله شیرین شد همه رفتند و خانه آرام است
زندگی را به من تعارف کرد کاسه من که غرق بادام است
آخرین کاسه را که پر میکرد مادرم گفت هرچه هست از اوست
زندگی با محبت زهرا، مثل شیرینی همین سمنوست
این شاعر در ادامه شعر دیگری خواند:
زنی از خاک، از خورشید، از دریا، قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
زنی از خویشتن حتی، از أعطینا، قدیمیتر
زنی از نیّت پیدایِش دنیا، قدیمیتر
که قبل از قصه «قالوا بلی» این زن بلی گفته است
نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفته است
ملائک در طواف چادرش، پروانه، پروانه
بهسوی جانمازش میرود سلانهسلانه
شبی در عرش از تسبیح او افتاد یکدانه
از آن دانه بهشت آغاز شد، ریحانه، ریحانه
نشاند آن دانه را در آسمان با گریه آبش داد
زمین خاکستری بود، اشک او رنگ و لعابش داد
چه بنویسم از آن بی ابتدا، بیانتها، زهرا
ازل زهرا، ابد زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا
شگفتا فاطمه! یا للعجب! واحیرتا! زهرا
چه میفهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا!
مرا در سایۀ خود بُرد و جوهر ریخت در شعرم
رفوی چادرش مضمون دیگر ریخت در شعرم
مدام او وصله میزد، وصلۀ دیگر بر آن چادر
که جبرائیل میبندد دخیل پر بر آن چادر
ستون آسمانها میگذارد سر بر آن چادر
تیمّم میکند هر روز پیغمبر بر آن چادر
همان چادر که مأوای علی در کوچهها بوده است
کمی از گرد و خاکش رستخیز کربلا بوده است
غمی در جان زهرا میشود تکرار در تکرار
صدای گریه میآید به گوشش از درودیوار
تمام آسمانها میشود روی سرش آوار
که دارد در وجودش روضه میخواند کسی انگار
برایش روضه میخواند صدایی در دل باران
که یا أماه! أنا المظلوم، أنا المقتول، أنا العطشان
خدا را ناگهان در جلوهای دیگر نشان دادند
که خوبِ آفرینش را به زهرا ارمغان دادند
صدای کودکش آمد، تمام عرش جان دادند
ملائک یکبهیک گهوارۀ او را تکان دادند
صدای گریه آمد، مادرم میسوخت در باران
برای کودک خود پیرُهن میدوخت در باران
وصیت کرد مادر، آسمان بیوقفه میبارید
حسینم هر کجا خُفته، قدم آرام بردارید!
تن او را به دست ابری از آغوش بسپارید
جهان تشنه است، بالای سر او آب بگذارید
زمان رفتنش فرمود: میبخشید مادر را
کفنهایم یکی کم بود، میبخشید مادر را
بمیرم بسته میشد آن نگاه آهستهآهسته
به چشم ما جهان میشد سیاه آهستهآهسته
صدای روضه میافتد به راه آهستهآهسته
زنی آمد بهسوی قتلگاه آهستهآهسته
بُنَّیَ تشنهای مادر برایت آبآورده…
***
از جهانی که پر از تیرگی ما و من است
میگریزم به هوایی که پر از زیستن است
میگریزم به جهانی که پر از یکرنگی است
به جهانی که پر از گریه کن و سینهزن است
به همان جا که نفس قیمت دیگر دارد
اشکها درّ نجف، سینه عقیق یمن است
به همان جا که در آن باد صبا بسته دخیل
به عبایی که پر از رایحة پنجتن است
چه خراسان چه مدینه چه عراق و چه دمشق
هر کجا پرچم روضه ست همان جا وطن است
دم من زندگی و بازدمم زندگی است
تا که روی لب من ذکر حسین و حسن است
قلب آن است که لبریز محبت باشد
تا ابد خانه اولاد علی قلب من است
****
سوگواره «محبوبه خدا» | شعری از برقعی که بغض تالار وحدت را شکست
در لغتمعنی شبح یعنی
سایهای در خیال میآید
یا به تعبیر دیگری انگار
ابر روی هلال میآید
سایهای مانده بود از مادر
وقت برخاستن نشست، نشست
عرق سرد روی پیشانی
اشک امانم نمیدهد که پر است
موبهمو قصه از پریشانی
شانه از دست مادرم افتاد
قصه آتش شد آن زمانی که
ریخت آوار شهر بر سر ما
همه شهر آمدند آن روز
طرف خانه محقر ما
هیزم آنقدر هم نیاز نبود
قاریان، عالمان، مسلمانان
سوختند آیههای کوثر را
با وضو آمدند مردم شهر
با وضو میزدند مادر را
کارشان قربة الی الله است
مادر من خودش یدالله است
کارشان را پر از مخاطره کرد
دست انداخت دور شال پدر
کار را یک غریبه یکسره کرد
نام آن مرد را نمیگویم
روز آخر امیدوارم کرد
روز آخر بلند شد از جا
شستشو کرد، گردگیری کرد
سخت مشغول کار شد، اما چادر از صورتش کنار نرفت
تا بگیرد امانت خود را
دست پیغمبر آمد از دل خاک
پدر خاک، آب شد از شرم
رد شد آن شب سکوتش از افلاک
همه دلواپس پدر بودیم
غسل از زیر پیرهن سخت است
غرق در خون شود کفن سخت است
جان خود را به خاک دادن بعد
دستها را بههمزدن سخت است
پدرم خویش را به خاک سپرد
سید حمیدرضا برقعی