پاپاپا نزدیک لانهاش با دوستان جدیدش قایم زنبورک بازی میکرد یکدفعه مامان هزارپا از توی لانه صدا کرد: «پاپاپا جان، بدو بیا! عصرانهات آماده است!»
بچه زنبورها از پشت برگی بیرون پریدند و یکصدا فریاد زدند: «وای پاپاپا! مامانت راستی راستی برای تو عصرانه آماده میکند؟»
پاپاپا با تعجب سر تکان داد. عَسَلَک آه کشید و گفت: «مامان ما هم خیلی مهربان است، ولی اصلاً وقتش را ندارد.»
عَسَلی گفت: «آخه مامان ما ملکهٔ کندو است!»
عسلو اضافه کرد: «باید مواظب یک عالمه زنبور باشد. کارش خیلی مهم است!»
پاپاپا چشمهایش گرد شد. عَسَلی پرسید: «مامانت کارهای دیگر هم برایت میکند؟»
پاپاپا گفت: «خب، آره... همیشه مراقبم است. هر وقت بخواهم کمکم میکند؛ برایم قصه میگوید؛ وقتی ناراحتم، بغلم میکند؛ وقتی مریض میشوم، از من پرستاری میکند... .»
بچه زنبورها توی حرفش پریدند: «اینهمه؟ راستی راستی؟ وای پاپاپا خوش به حالت!»
مامان هزارپا دوباره صدا کرد: «پاپاپا جان نمیآیی؟»
بچه زنبورها با کنجکاوی پرسیدند: «آنوقت تو برای مامانت چهکار میکنی؟ چطوری خوشحالش میکنی؟ چه جوری جواب اینهمه مهربانی را میدهی؟»
پاپاپا گفت: «خُب... خب... تا حالا به این فکر نکردم. مثلاً ... مثلاً... بوسش میکنم.»
بعد هرچه فکر کرد، جواب دیگری پیدا نکرد. بچه زنبورها گفتند: «وا! فقط همین؟»
پاپاپا گفت: «پس چهکار کنم؟ برایش گل بچینم؟ شعر بگویم؟ چیزهای خوشمزه پیدا کنم؟»
بچه زنبورها گفتند: «وا! فقط همین؟ تو باید راهی پیدا کنی که همیشه خوشحالش کنی، نهفقط بعضی وقتها.»
مامان هزارپا سهباره صدا کرد: «پاپاپا! صدایم را نمیشنوی؟»
بچه زنبورها گفتند: «تو زود برو. ما هم میرویم از چند مامان بپرسیم چه چیزی خوشحالشان میکند. باشه؟»
بچه زنبورها پر کشیدند و پاپاپا بهطرف لانهاش دوید.
وقتی پاپاپا برگشت، بچه زنبورها منتظرش بودند.
عسلک گفت: «از مامان کفشدوزک و مامان جیرجیرک و مامان سنجاقک سؤال کردیم.»
عسلو گفت: «جواب همهشان مثل هم بود. خلاصهاش را نوشتیم. هم برای تو، هم برای خودمان.» و یکتکه کاغذ به پاپاپا داد.
پاپاپا نوشته را خواند و با اخم گفت: «اوووه! اینها که خیلی سختاند!»
عسلو گفت: «تمرین کنی، آسان میشود.»
عسلی گفت: «تازه ما هم میخواهیم تمرین کنیم تا مامانمان را خوشحال کنیم.»
عسلک گفت: «چون خیلی دوستش داریم.» و سهتایی پر کشیدند.
مامان هزارپا از توی لانه صدا کرد: «پاپاپا جان! کجا رفتی؟»
بچه زنبورها کمی دورتر روی برگی نشستند.
پاپاپا جواب داد: «ها؟ چیه؟»
آنوقت به کاغذ نگاهی کرد و گفت: «بله مامانی جانم؟! من اینجام! با من کاری داری؟»
مامان هزارپا با تعجب از لانه بیرون دوید و پرسید: «پاپاپا، خوبی؟ یکهو چه شد عوض شدی؟» و دست روی پیشانی پاپاپا گذاشت که مطمئن شود تب ندارد.
بعد خندید و گفت: «بله. کارت دارم عزیزم لطفاً بیا جورابهایت را کمی جمع کن. توی لانه جایی برای راه رفتن نمانده.»
پاپاپا گفت: «چشم مامانی جانم. زود زود میآیم.»
و مامان هزارپا شاد و خوشحال برگشت توی لانه.
همان وقت بابا هزارپا صدا کرد: «پاپاپا جان، بیا ببین! کفشهای پارهات را دوختم.»
بچه زنبورها شنیدند. پیش پاپاپا برگشتند و گفتند: «وای پاپاپا! چه بابای مهربانی داری! حالا برای خوشحال کردنش باید چهکار کنی؟ برویم از چند بابای دیگر سؤال کنیم؟»
پاپاپا به کاغذ توی دستش نگاه کرد و دوباره خواند.
بعد لبخند زد و گفت: «لازم نیست بچهها همینها هم بابای من را خیلی خوشحال میکند.»
منبع: سه نکتهٔ مامانها، کلر ژوبرت