خاطراتی آموزنده از زندگی امام خمینی (رحمهالله)
فقط یک نان!
علی ایران پور
امام خیلی مواظب بودند تا در زندگیشان اسراف و تبذیر راه پیدا نکند. یک روز آقا از در کوچک وارد حیاط شدند و همان وقت با یکی از خدمتگزاران منزل خود در جماران روبهرو شدند که دو قرص نان خریده بود. امام به او فرمودند: «زر سلطان! مگر قرار نشد صبح فقط یک نان بگیری؟ چرا دوتا نان گرفتی؟»
او هم به امام گفت: «دیدم نان خوبی است، دو تا نان گرفتم». آقا فرمود: «برگرد و یکی از آنها را پس بده تا اسراف نشود».
عکس نمیدهم
آیتالله عبدالعلی قرهی
آقایان افغانی که در نجف بودند، حسینیهای داشتند. آنها علاقهمند بودند که عکس امام را در حسینیهٔ خود نصب کنند و مکرر برای دریافت عکس به من مراجعه میکردند. من هم خدمت امام رفتم و مطلب را گفتم. امام فرمودند: «نمیدهم».
دوباره یکی از آنها آمد و تقاضای عکس امام را کرد. من دوباره خدمت امام رفتم و مسئله را گفتم. امام با تندی جواب منفی دادند.
من دوباره اصرار کردم. امام فرمودند: «من خودم به مردم میگویم که دنبال دنیا نروید؛ این دنیاست! نمیدهم».
حق تقدم
آیتالله فاضل لنکرانی
آن موقع که امام در مدرسهٔ فیضیه تدریس داشتند، طلبهها به درس ایشان میآمدند. یک روز هنگام درس امام، مشاهده کردیم که ایشان وارد مدرس شدند و بلافاصله برگشتند. ما تعجب کردیم که چرا ایشان درس نگفتند. معلوم شد وقتی ایشان وارد مدرس شدند، دیدند چند طلبه در آنجا در حال درس و بحث هستند. از حضرت امام سؤال کردیم که چرا درس نگفتید و برگشتید؟ فرمودند: «ما با آنها چه فرقی داریم! همهٔ ما طلبهایم. ما میخواستیم درس بگوییم، آنها زودتر از ما آمدند؛ حق آنهاست که امروز در آنجا مشغول درس و بحث باشند. فردا ما میآییم؛ اگر آنها بازهم بودند، درس نخواهیم گفت».
بدون محافظ
آیتالله فاضل لنکرانی
در همان شبها و روزهای سخت پس از حادثهٔ مدرسهٔ فیضیه که در آن شبها سخت میزدند و میکوبیدند و مجروح میکردند، امام گاهی آخر شب، در کوچههای قم با آقای صانعی حرکت میکردند.
من شبها گاهی به امام پیشنهاد میکردم که اجازه بدهد چند نفر در خانه خدمتشان باشند که یکوقت احیاناً نصف شب پیشامدی نشود؛ ولی امام حاضر نمیشدند کسی بماند یا همراهشان باشد و از ایشان محافظت بکند.
یُخ
علی دوانی
امام با همهٔ کمحرفی و سکوت، گاهی لطیفه میگفتند که همهٔ حضار، بیاختیار میخندیدند.
مثلاً یکی از شاگردان ایشان که اهل آذربایجان بود، وقتی در اشکال و سؤال پافشاری میکرد و امام میخواستند او را ساکت کنند، در آخر جواب میگفتند: «یُخ!»
با این کلمهٔ ترکی، هم سائل ترکزبان و هم بقیهٔ حضار، بهسختی میخندیدند و سروصدا فرومینشست.
علیاکبر (علیهالسلام)
محمد کوثری
پس از شهادت مرحوم حاجآقا مصطفی، وارد نجف شدم. رفقا گفتند: «بهموقع آمدی؛ امام را دریاب که هرچه ما کردهایم که در مصیبت حاجآقا مصطفی گریه کنند، از عهدهاش برنیامدهایم؛ مگر تو کاری کنی».
من خدمت امام رسیدم و عرض کردم: «اجازه میدهید ذکر مصیبتی کنم؟» امام اجازه دادند. هرچقدر نام مرحوم حاجآقا مصطفی را بردم تا با آهنگ حزین، امام را منقلب کنم که در عزای پسر اشک بریزند، امام تغییر حال پیدا نکردند و همچنان ساکت و آرام بودند، ولی همینکه نام حضرت علیاکبر (علیهالسلام) را بردم، هنگامهای به پا شد. امام چنان گریستند که قابل توصیف نیست.
سلام پسر گلم
حسین مرتاضی
حضرت امام (رحمهالله) هم به سلام و هم به جواب سلام، اهمیت میدادند. آقا یاسر، فرزند مرحوم حاج احمد آقا که الآن خودش جوانی است و آن زمان کوچک بود و چهار، پنج سال بیشتر سن نداشت، پیش من آمد و گفت: «من امروز یازده بار به امام سلام کردم». گفتم: «چرا یازده بار؟»
گفت: «میخواستم آقا را امتحان کنم؛ میخواستم ببینم آیا هر بار که من سلام میکنم، آقا جواب سلام مرا میدهد؟» گفتم: «خب، امام جواب سلام شما را داد؟» گفت: «هر بار سلام کردم، امام جواب سلامم را دادند. هر بار که سلام میکردم، میگفتند: سلام آقا یاسر، پسر گلم، پسر خوبم».
تقسیم وقت
محمدحسن قدیری
امام از استادشان، مرحوم آیتالله شاهآبادی نقل میکردند که صاحب کتاب جواهر برای نوشتن جواهر، برنامه داشتند و هر شب مقداری از آن را مینوشتند. آقازادهای داشتند که اهل علم و فضیلت و موردعلاقهٔ ایشان بود و مرحوم شد. مراسم تشییعجنازهٔ او یک روز به تأخیر افتاد. شب، جنازه را در اتاقی گذاشتند. صاحب جواهر، آن شب در کنار جنازهٔ فرزند نشستند و به مقداری که هر شب مینوشتند، همانجا نوشتند. امام بعدازاین نقل، تأکید میکردند: «آقایان هم باید زحمت بکشید و همهٔ کارها را منظم کنید که با منظم بودن و تقسیم وقت، کارها برکت پیدا میکند».
بینظمی
محمدحسن قدیری
روزی از دانشگاه به خانه آمدم و درحالیکه سرووضع مرتبی نداشتم، مستقیماً خدمت امام رفتم. هم لباسم سیاه بود و هم کفشهایم خاکی.
امام همانطور که در حیاط قدم میزدند، اخمی کردند و از من پرسیدند: «چرا با این قیافه به دانشگاه میروی؟» من به شوخی گفتم: «در دانشگاه جمهوری اسلامیتان، با وضعی بهتر از این نمیشود رفت». امام گفتند: «تو دو گناه کردی؛ یکی اینکه ریاکار هستی؛ تو میخواهی بگویی که من آنقدر استطاعت مالی ندارم که یک جفت کفش بخرم. گناه دیگر تو بینظمی است که خلاف شرع و قانون اسلامی است». من گفتم: «اگر بخواهم با سرووضع مرتبتری به دانشگاه بروم، شاید از من ایراد بگیرند». امام فرمودند: «اگر خواستند ایراد بگیرند، بگو خمینی گفته باید مرتب به دانشگاه بروی».
بیشتر بخوانید: کتاب حدیث نور، نوشتهٔ ابراهیم رستمی
منبع: ماهنامه خانه خوبان