آقا معلم شهید
لبخند شیرینش توی همه عکسها پیداست. لبخندی که در خاطر جوانان زیادی حک شده است. هنگامیکه بنر شهادتش در شهر نصب شد و عکسهایش در فضای مجازی دستبهدست گشت، جوانان قمی زیادی لب به دندان گرفتند و با چشمانی بهتزده خیره شدند به لبخندش و گفتند: «معلم ما بود». آقا معلم بسیاری از جوانان قمی، حالا قصد کرده بود به تمام شاگردانش، راه و رسم پایداری و عاشقی بیاموزد.
شهید مجید عسگری جمکرانی را پیش از آنکه بهعنوان شهید بشناسند، بهعنوان معلمی مهربان میشناسند. انسانی فرهنگی که در حوزه علمیه قم، دانشآموخته بود و سالها به فرزندان وطن، علم و دانش میآموخت. او افزون بر شغل انبیا، خادم حرم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) و مسجد مقدس جمکران حضرت بقیةالله (علیهالسلام) نیز بود. خدمتی که صفای باطنش را بیشتر میکرد. انگار در همان نمازهای عاشقانه که در صحن حرم و مسجد فیروزهای قامت میبست، اذن شهادتش را گرفت.
ساده زیستی و فروتنی، ویژگی برجسته آقا مجید بود. مهربانی او زبانزد شاگردانش بود. باوجود همه شیطنتهای پسرانه، با آنها به اردوهای مختلف میرفت تا در صورت بروز مشکل یا ناراحتی، پدرانه همراهیشان کند. یکی از دوستان او میگوید: «همواره کمتوقع، بی غل و غش، سادهزیست، فروتن، خون گرم، رئوف و مهربان بود. در برابر مسائل گوناگون صبر داشت. هیچگاه کینه به دل نمیگرفت. با دانشآموزان رفیق بود و دیواری میان خود و دانش آموزان برقرار نمیکرد».
آقا معلم شهید ما، یک فرزند ششساله دارد. یک پسر دوستداشتنی که به خواست خداوند، چشمانش هیچگاه زیباییهای دنیا را ندیده است. داشتن یک فرزند نابینا سخت است. پذیرش اینکه دلبندت اصلاً تو را نمیبیند، آسان نیست؛ اما همه دوستان شهید عسگری اتفاقنظر دارند که او هرگز به خاطر این مشکل، شکایت نکرده است. انگار مقام رضایت، سکوی آسمانی شدن او بوده است.
بسیجی بودن، ویژگی دیگر شهید عسگری بود. یک بسیجی پرنشاط با روحیه فعال و تلاشگر. باوجودآنکه سابقه و سن او از بسیاری افراد بیشتر بود، اما اگر حرف کار فرهنگی به میان میآمد، بدون هیچ غروری برای پیشرفت کارها میکوشید. شهید عسگری در برگزاری و تشکیل حلقههای صالحین در هنرستان پیشقدم بود و هر هفته، جلسهای درباره امربهمعروف و نهیازمنکر برگزار میکرد.
او با اجرای برنامههای فرهنگی بهصورت خودجوش نشان میداد که قلبش برای اسلام و ایران و انقلاب و فرزندان کشورش میتپد.
باوجود موها و محاسن سفید درحالیکه یک سال تا بازنشستگی فاصله داشت، عاشق شده بود. او با حضور مستمر در دورههای آموزش نظامی، خود را آماده نگه میداشت. تصمیمش را گرفته بود و قصد سوریه داشت و میخواست مدافع حرم باشد. سرانجام آذرماه سال 1396 پس از بارها درخواست اعزام به جبهه سوریه، توانست بار سفر ببندد. آقا مجید رفت و با همان لبخند مهربانش آسمانی شد تا نخستین معلم شهید مدافع حرم قم باشد.
دلداده حضرت زینب (سلاماللهعلیها) بود
یک جوان امروزی بود. شور و حال و نوع لباس پوشیدنش را که میدیدند، فکر نمیکردند او روزی شهید شود، میثم آنقدر در خانه شیطنت میکرد که همسرش، زهره خانم هنگام نماز میگفت: چقدر سروصدا میکنی! کمی آرام باش. میثم جواب داد: زهره! روزی بیاید آنقدر خانه ساکت باشد که بگویی ایکاش سروصدای میثم بود.
حالا روزها از نبودن میثم میگذرد و زهره خانم در سکوت خانه، خاطرات ماندگار و شیرینش را همراه حلما هزارباره مرور میکند. حلمایی که هیچوقت پدرش را ندیده و 17 روز پس از شهادت پدر، چشمهایش را به روی دنیا گشوده است.
شهید میثم نجفی تکاور بود، متولد سال 1367 هجری شمسی. جوانی که هدفش، دفاع از حرم اهلبیت (علیهمالسلام) و مردم مظلوم بود و هیچچیز؛ حتی چشمانتظاری برای دیدن حلما هم نتوانست جلویش را بگیرد. زهره خانم میگوید: یکبار به او گفتم: «آقا میثم! در این موقعیت میخواهی بروی؟» اجازه بده بچه به دنیا بیاید. جواب داد: «دلت میآید این حرف را بزنی؟ دلت میآید حضرت زینب (سلاماللهعلیها) دوباره اسیری بکشد؟»
از ویژگی برجسته اخلاقی میثم که بپرسی، یک جمله میشنوی: او خیلی عاشق حضرت زینب (سلاماللهعلیها) بود. همیشه در پی این بود که برای امام حسین (علیهالسلام) کار کند.
عشق به دفاع از اسلام و اهلبیت (علیهمالسلام) در وجود میثم ریشه دوانده بود. جوان عشق سفر تهرانی، یک سال پیش از شهادتش یک هفته داوطلبانه به عراق رفت. همان سال ساعت 2 نیمهشب بود که دوستانش تماس گرفتند و گفتند اگر میخواهی سوریه بروی، همینالان بیا که همان موقع با موتور رفت؛ ولی رفتنش بهسرعت کنسل شد. وقتی برگشت، گفت: بهقدری با سرعت رفتم که نزدیک بود بین راه تصادف کنم. میثم را عشق به اهلبیت شوریده کرده بود. زمانی که به سوریه اعزام شد، چندان دلبسته آنجا بود که میگفت: «اگر متأهل نبودم، برنمیگشتم.»
پیش از اعزام، هنگامیکه منتظر بود خانه کوچکشان با عطر دخترکش پر شود، مدام میپرسید: «پس کی به دنیا میاد؟» اما با همه چشمانتظاری به سوریه رفت و این رفتن، تنها یک معنا داشت. بابای حلما، حضرت زینب (سلاماللهعلیها) را بیشتر از حلما دوست داشت. بار آخر پس از دو ماه مأموریت قرار بود میثم برگردد. زهره خانم جشن سیسمونی تدارک دیده بود؛ اما هنگامیکه برای مرتب کردن خانه و استقبال از همسرش آماده میشد، خبر شهادت میثم را شنید. خبری که تا عمق وجودش را سوزاند.
میثم دوازده آذرماه سال 1394 به علت جراحت ناشی از اصابت ترکش به سرش، در شهر حلب به شهادت رسید. او آرزوهای بزرگی برای حلما در سر داشت و همیشه میگفت: «دوست دارم معلومات بچه من بالا باشد. دوست دارم با علت و دلیل به فرزندم بگویم خدا و امام حسین (علیهمالسلام) چگونهاند. دوست دارم کتابخوان شود. دوست ندارم زیاد تلویزیون نگاه کند.»
حالا دلخوشی زهره خانم، حرف میثم است که روزهای آخر از پشت تلفن به او گفت: «زهره جان! سپردمتان به حضرت زینب (سلاماللهعلیها) و از خانم خواستهام به شما سر بزند.»
منبع: ماهنامه خانه خوبان