دفتر سرخ
  • 6086
  • 191 مرتبه
نورچشمی خدا شد

نورچشمی خدا شد

1399/07/30 09:08:57 ق.ظ

نورچشمی خدا شد

نامش محمد بود. چشم امید خانواده و عصای پیری پدر و مادر. همان‌ها که هر روز، قد کشیدنش را به تماشا نشستند تا او تکیه‌گاه روزهای سختی‌شان باشد و سنگ صبور غم‌هایشان. محمد بزرگ شد و برای آینده زندگی‌اش، لباس پاسداری را برگزید. نه به‌عنوان شغل که محمد عاشق سپاه بود، عاشق دفاع از وطن. اهل نکا بودند؛ اما ازدواج محمد و شغلش، سببی شد برای رفت‌وآمدهای مداوم او به کرج. سختی راه و مسیر تقریباً طولانی، محمد را ساکن کرج کرد. این دوری برای پدر و مادر سخت بود؛ اما به خاطر رفاه فرزندشان، دل‌تنگی‌هایشان را ندید می‌گرفتند. آن‌ها نمی‌دانستند که قرار است محمد به دنیایی دیگر برود و این پرواز، او را برای همیشه از خانواده دور خواهد کرد.

پدرش که قلب داغدارش هنوز باور ندارد محمد کنارش نیست، می‌گوید: «من بچه‌ها را با نان کارگری بزرگ کرده بودم. در همان روستا، کار کشاورزی می‌کردم و هر کاری از دستم برمی‌آمد، انجام می‌دادم تا آنچه بر سفره خانواده‌ام می‌گذارم، حلال باشد. حتی به خواست یکی از دوستان که به دنبال شاگردی مورد اعتماد می‌گشت، به مغازه‌اش رفته و شاگرد مغازه شدم. می‌دانستم رزق حلال در عاقبت‌به‌خیری اعضای خانواده‌ام بسیار مؤثر خواهد بود». چشم‌های پدر در نبود محمد خیس است؛ اما سری بلند دارد، سر بلند پدر، نشان از افتخارآفرینی محمد است. محمدی که نان حلال پدر، وجودش را با آسمان پیوند زد.

محمد پدر شده بود. همسری موفق بود. یک پاسدار درست‌کار؛ اما همیشه حسرتی بزرگ روی قلبش سنگینی می‌کرد؛ حسرت نبودن در دوران دفاع مقدس. ارتباط خوب او با شهدا سبب می‌شد در تمام لحظات زندگی‌اش به یاد شهادت باشد و امان از روزهایی که ماجرای سوریه آغاز شد و برخی دوستان محمد راهی شدند. محمد دیگر آرام و قرار نداشت. می‌گفت: «ما عقب ماندیم و آن‌ها رفتند. ما گناهکاریم که ماندیم و سر بار جامعه شدیم. ما که برای مملکتمان کاری نکردیم»؛ اما شهادت شهید بیضایی، بیشترین تأثیر را روی محمد گذاشت. بعد از او دیگر دلی برای ماندن نداشت.

محمد حافظ قرآن بود. مهربان و خوش‌اخلاق. خادمی امام حسین (ع) سمتی بود که محمد به آن افتخار می‌کرد. در مراسم اباعبدالله (ع) با تمام وجود فعالیت می‌کرد. از غبارروبی هیئت تا پارچه زنی عزای امام حسین (ع) و نظافت سرویس‌های بهداشتی و شاید در همین هیئت‌ها و مراسم‌ها بود که توانست نورچشمی خدا شود. محمد ساک سفرش را بست، دل از پسر نه‌ساله و دختر دوساله‌اش کند. همسرش را به حضرت زینب سپرد و از پدر و مادر حلالیت طلبید. همه می‌دانستند محمد می‌رود تا به آرزویش برسد.

یکی از دوستان شهید درباره او می‌گوید: «محمد در عملیات‌ها در عراق، سوریه و لبنان، حرف برای گفتن داشت. یکی از نیروهایی بود که می‌توانست آن‌چنان پیشرفتی کند که مسئولیتی مهم در سپاه با در اداره نظام داشته باشد؛ ولی رفت و یک نفر از یاران رهبری کم شد. امیدوارم ما بتوانیم راهش را ادامه دهیم. او فرمانده بود. مربی سلاح، تخریب و تاکتیک. کاملاً مسلط به زبان انگلیسی و عربی و فرمانده میدانی قوی بود». محمد معافی در ۳۵ سالگی در شهر البوکمال، واقع در استان دیرالزور سوریه، در دفاع از حریم اهل‌بیت عصمت و طهارت به دوستان شهیدش پیوست و قلب بی‌قرارش آرام گرفت.

از بسیج محله تا شهادت

تمام زندگی‌اش را که زیرورو کنی، جزایمان و انقلابی بودن، چیزی پیدا نمی‌شود. بیشتر از بیست سال سابقه بسیجی بودن دارد و همان زمان که یک جوان تازه مرد شده بود هم، با دست‌خالی و افتخار بسیجی بودن به خواستگاری رفت. کاری نداشت، سرمایه‌ای نداشت؛ اما قلب پاک، ایمان قوی و پشتکارش باعث شد زندگی خوب و آرامی برای خانواده فراهم کند. همسرش حالا در روزهای نبودن او، نه یک‌بار که هزار بار خاطره‌های زندگی مشترکشان را مرور می‌کند و از انتخاب خود راضی است.

قهرمان قصه ما، در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. تمام روزهای کودکی محمدحسین، رنگ مبارزه دارد، رنگ ایثار و شهادت. او وقتی بیشتر بچه‌ها روی زانوی پدران خود می‌نشستند، چشم‌به‌در می‌دوخت تا پدر از جنگ برگردد. پدر محمدحسین می‌جنگید و هر بار با تنی مجروح به خانه می‌آمد و مدتی اسیر بود و همه این‌ها به پسر قصه ما، درس مردانگی و جهاد می‌داد.

دوران جوانی محمدحسین به درس خواندن و کسب فضایل اخلاقی گذشت؛ اما در کنار همه آموخته‌ها، یک کتاب، چراغ راه او شد. تو با مطالعه کتاب «سراج الطریق» که پدرش در بیان معارف دین و رسیدن به توحید بود، مسیری تازه پیدا کرد؛ به‌گونه‌ای که به تهذیب نفس و مراقبه و مطالعه بیشتری از کتاب‌های اخلاقی و معرفتی نزد استادان بزرگ روی آورد تا به اوج قله معرفت و اخلاق و ایمان دست یابد و نتیجه این‌همه پژوهش، کنکاش و مطالعه، تدوین کتابی با عنوان سراج السعادة در بیان داستان‌های بسیار جذاب از اهل‌بیت اذکار، آیات، روایات، دعاها و مناجات‌ها بود. او همیشه می‌گفت: «نتیجه همه عمرم و لذت زندگی‌ام را در دو چیز: نخست، نماز با حضور قلب و با اخلاص و دوم، عشق و محبت به امام حسین و اهل‌بیت به‌ویژه انتظار فرج ولی‌عصر یافتم».

محمدحسین و همسرش، نه سال در کنار هم زندگی کردند و حاصل این عشق، امیرعلی هفت‌ساله و امیرمحمد سه‌ساله است. همسر شهید می‌گوید: «بیان ویژگی‌های اخلاقی آقا محمدحسین واقعاً در قالب چند جمله نمی‌گنجد؛ ولی احترام به والدینشان و محبت به فرزندانش ستودنی بود؛ به‌گونه‌ای که وقتی به‌صورت مادر چشم می‌دوخت و مادر علت را جویا می‌شد، علت نگاهش به‌صورت مادر را عبادت می‌دانست. نماز اول وقت، قرائت مکرر قرآن و زیارت عاشورا و نجواهای شبانه با خالق هستی‌بخش و گرفتن روزه در سه ماه پی‌درپی رجب، شعبان و رمضان و ولایت‌مداری، خوش‌رویی و لبخند جاوید و سراسر محبت و عشق به اطرافیانش، قابل وصف نیست.

محمدحسین پس از پوشیدن لباس سپاه، پیوسته در حال فعالیت بود تا اینکه راهی سوریه شد. او می‌خواست حالا پدری مجاهد باشد و مردانگی و شجاعت را در عمل به پسرانش بیاموزد. دوستان شهید می‌گویند: «هروقت فرصتی دست می‌داد، محمدحسین به قرائت زیارت عاشورا می‌پرداخت و همیشه می‌گفت: دلم می‌خواهد مثل مادرم زهرا شهید شوم». ۱۳ بهمن سال ۹۴ در آزادسازی نبل و الزهراء که بیش از چهار سال در دستان داعشی‌ها بود، با فرورفتن قناصه به پهلویش، با زخمی شبیه مادرش زهرا به شهادت رسید. شهید مدافع حرم، محمدحسین سراجی در وصیت‌نامه خود نوشته: «عزیزانم! متقی باشید و مطیع ولایت‌فقیه تا راه را گم نکنید».

منبع: ماهنامه خانه خوبان