فرزندان شهدا، از پدرشان میگویند
مسئولیتپذیری را در من بیدار کرد
مسلم غریب، فرزند پاسدار شهید، صادق غریب
روز قبل از اعزام به جبهه، بعد از نماز ظهر و عصر، از همهٔ ما خداحافظی کرد و رفت. بااینکه نبود او برای ما سخت بود، ولی احساس میکردیم که دارد کار مفیدی انجام میدهد و به وجود او در جبهه نیاز است؛ پس خوشحال بودیم. در آخرین لحظات به مادرم گفت: «اگر من شهید شدم، شما گریه نکنید و مانند سایر خانوادههای معظم شهدا صبور باشید». سپس درحالیکه دستانش را روی شانههای من گذاشته بود، گفت: «مسلم جان! بعد از من، تو مرد خانه هستی». آن زمان متوجه بار سنگین این سخن نمیشدم. نمیدانستم مرد خانه بودن یعنی چه. بعد از مفقود شدن پدر متوجه شدم، مرد خانه بودن یعنی پابهپای مشکلات خانه در کنار مادر بودن، هم راز غصههای خواهر بودن و... . پدر آن روز مسئولیت سنگینی بر دوش من گذاشت.
صمیمیتش با من بیاندازه بود
محدثه باقری، فرزند شهید مدافع حرم، عبدالله باقری
سالی سه یا چهار مرتبه شمال میرفتیم. یادم هست کلاس اول یا دوم که بودم، بابا من را روی کولش بالا میبرد و از پشت، پایین میانداخت که خیلی خوش میگذشت. میگفت: «خطر ندارد». دریا که میرفتیم، من را روی کولش میگرفت و در آب راه میرفتیم. خانوادگی باهم به پشتبام خانه میرفتیم. روی پشتبام، آلاچیق درست کرده و تخت گذاشتهایم. آنجا شام و چای میخوردیم. چای زغالی خیلی مزه میدهد و وقتی هوا سرد میشد، چای حسابی میچسبید. وقتی به پارک ارم میرفتیم و سوار وسایل بازی میشدیم، گاهی استرس داشتم که بابا میگفت: «نترس، اینها چیزی نیست». بابا همیشه من را با موتور به مدرسه میبرد؛ چون صبحها با موتور سریع میرسیدیم. دفعهٔ آخر هم من را به مدرسه برد. کنار در مدرسه همیشه همدیگر را میبوسیدیم. آن دفعه هم مثل همیشه او را بوسیدم و خداحافظی کردم و رفتم سمت مدرسه، ولی دوباره چند قدم برگشتم و پیش خودم گفتم شاید آخرین بار باشد. به پدرم گفتم: «یکبار دیگر هم ببوسم؟» گفت: «باشد». وقتی دوباره او را بوسیدم، انگار احساسی به من میگفت که این آخرین بار است و دیگر مطمئن شدم که آخرین مرتبه است.
آرزوهای من برای پدر اهمیت داشت
نفیسه عطایی، دختر شهید مرتضی عطایی
من با پدرم خیلی صمیمی بودم. با شهادت بابا، بزرگ شدم. وقتی فرزند شهید باشی، همه انتظار ویژهای از تو دارند؛ به خاطر همین همیشه باید مراقب حرفها و رفتارهایم باشم که خدایناکرده رفتاری از من سر نزند که آبروی پدرم بهعنوان شهید از بین برود. زمانی که پدرم به سوریه میرفت، به من بهعنوان دخترش تأکید میکرد که باید مراقب رفتارهایم باشم و با ادامه دادن راه و منش او، مایه عزت و آبرویش باشم. پدرم احترام به پدر و مادر را همیشه به ما یادآوری میکرد و در مقابل، خودش هم به نظر ما احترام میگذاشت. هر وقت برای خرید به بازار میرفتیم، اگر به خاطر من برای خرید کفش با لباس موردعلاقهام به چند جامی رفتیم، هیچوقت گلایه نمیکرد. پدرم تلاش میکرد تا من به خواستهها و آرزوهایم برسم.
با عمل خود تربیتمان میکرد
زینب حاج خداکرم، فرزند شهید جواد حاج خداکرم
سال ۱۳۶۷ که من ۷ ساله بودم، بابا برای نماز جلو میایستاد، بلند و آهسته نمازش را میخواند تا ما نمازخواندن را با ایشان یاد بگیریم. تربیت ایشان کاملاً عملی بود و اگر مطلبی را زبانی به ما تذکر میدادند، کاملاً لحنشان نرم بود. هیچوقت نمیگفت بابا نمازت را اول وقت بخوان، بلکه وقتی اذان میگفتند، سریع خودش وضو میگرفت، سجادهها را پهن میکرد و پیشنماز میشد؛ بلند میگفت: «دخترها، پسرها عجله کنید»؛ و بلندبلند نمازش را میخواند. اگر به اما میگفت دروغ نگویید یا اگر کسی به شما بدی کرد، در حقش خوبی کنید. خودش مطلقاً دروغ نمیگفت، به همه خوبی میکرد و اصلاً برخلاف صحبتهایش عمل نمیکرد. در مهمانیهای دورهای، موقع نماز، ایشان پیشنماز میایستادند و جمع تقریباً ۵۰ نفرهای وضو میگرفتند و به جماعت نماز میخواندیم.
از داستان خواندن تا بازیهای پدر-فرزندی
ملوک السادات بهشتی، دختر شهید بهشتی
پدر برای رسیدگی به وضعیت درسی فرزندانشان شخصاً به مدرسه میرفتند و جویای پیشرفت تحصیلی آنها و احتمالاً اشکالات کار میشدند. همین توجه دقیق پدر سبب شده بود که فرزندان خانواده، در زمینههای درسی نهایت تلاش خود را بکنند. یکی از جالبترین ساعات، وقتی بود که پدر بهرغم مشغلهٔ زیاد به خانه میآمدند و بچهها را دور خودشان جمع میکردند. روزهای جمعه، به خانواده اختصاص داشت. در این روزها پدر، نکاتی آموزنده را در قالب داستان برای مامی گفتند که جزو لذتبخشترین ساعات زندگی ما محسوب میشد. ایشان بازیهای مختلفی را با بچهها میکردند؛ ازجمله بازی تنیس روی میز که وسایل موردنیاز، ازجمله میز مخصوص آن را خریده و در زیرزمین خانه قرار داده بودند و در روزهای تعطیل با بچهها مسابقه میدادند. پدر به تفریح و ورزش، بسیار اهمیت میدادند و روزهایی را برای گردش، همراه خانواده به بیرون از شهر میرفتند و به ورزشهایی همچون کوهپیمایی، شنا و پیادهروی میپرداختند. در آن زمان در مورد تحصیل دختران، تفکر سنتی و مذهبی خاصی در خانوادههای بعضی از روحانیون حاکم بود. پدرم شیوهٔ جالبی را اختیار کرده بودند. ایشان همان امکانات تحصیلی و تفریحی را که برای پسرهایشان تهیه کرده بودند، در اختیار دخترها هم میگذاشتند. ایشان مرا به ادامهٔ تحصیل و فراگیری علوم دینی و دانش امروزی تشویق میکردند و اعتقاد داشتند در یک جامعه اسلامی، کسی موفق است که در هردو قضیه تحصیل کند.
منبع: ماهنامه خانه خوبان