این سینه برای اباعبدالله ست
صدای ناله میآمد؛ یک نالهٔ آرام و سوزناک. فرزانه خانم چشمانش را باز کرد و توی تاریکی دنبال حمید گشت، اما حمید توی بستر نبود. صدای ناله، فرزانه خانم را از جا بلند کرد. حمید توی تاریکی، روی سجادهاش که پهن بود، در سجده ناله میکرد. فرزانه خانم خوب که گوش داد، دعای حمید را شنید: «اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک»
آمده بود و کمک میخواست. حمید دستش خالی بود، اما دلش راضی نمیشد مرد را ناامید کند. شروع کرد به تماس گرفتن با اطرافیان. برای قرض دادن، پول قرض کرد. عادتش بود که اگر خودش پولی نداشت، از شخص دیگری قرض میگرفت و به نیازمند میداد تا آن فرد مجبور به تقاضا کردن از افراد دیگری نباشد.
دانشجو بود؛ از آن دانشجوهای معدل الف که میگفت: «تقلب نمیکنم. میخوام حقوقی که بهواسطهٔ مدرکم میگیرم حلال باشه». روی خمس و زکات حساس بود؛ خمس مال و زکات علم. برای همین هم جلسات مذهبی آموزش احکام فقه، پاسخ به شبهات و شیعه شناسی راه میانداخت. مربی حلقههای صالحین بود و هر هفته در پایگاه شهدای صادقیه، جلسه میگذاشت.
شیفتگی از سر و رویش میبارید. اثاث خانه را که چیدند، کمی تربت برداشت و گذاشت لای وسایل؛ میگفت: «میخوام زندگی و خونهمون با سیدالشهدا (علیهالسلام) مأنوس باشه». از عشقش به امام حسین (علیهالسلام) و محرم، همه خبر داشتند. از هیئت که برمیگشت، مادر و فرزانه خانم میگفتند: «حمید جان! کمتر سینه بزن. اذیت میشی». لبخند میزد و میگفت: «شما نگید سینه نزن. این سینه برای اباعبدالله ست. بهتون قول میدم آتیش جهنم رو به خودش نبینه».
اردیبهشتماه ۹۴ برای رفتن به سوریه داوطلب شد. تا پای هواپیما رفت، اما برگشت. شهریورماه نیز قرار بود اعزام شود، اما لغو شد. به موانع رفتن که فکر میکرد، غصه مینشست توی چشمهایش. بالاخره آن قدر سر سجاده دعا کرد، اشک ریخت و از همسر و مادر طلب دعای شهادت کرد که اول رفتنش به سوریه محقق شد و بعد هم شهادتش.
فرزانه خانم میگوید: «پس از شهادتش شبی که در معراج بود، از او خواستم برای لرزاندن دلش مرا ببخشد و حلالم کند. ما نیز تعلق خاطر داریم، اما نمیخواستم جزو زنان نفرینشده تاریخ باشم؛ زیرا در روزگاری دیگر، زنانی بودند که مانع پاری مردانشان به سیدالشهدا (علیهالسلام) شدند. صدبار هم اگر به یک ماه پیش بازگردم، دوباره همین راه را انتخاب میکنم و به همسرم اجازهٔ رفتن میدهم». حمید سیاهکالی مرادی، مدافع حرم ۲۶ ساله، در پاییز ۹۴ به آرزویش رسید.
بسیج را رها نکنید
پدر، بازنشسته نیروی دریایی بود و شاید شغل پدر و روحیهٔ جهادگریاش باعث شد او از همان کودکی با مفاهیمی مانند جهاد و حماسه آشنا شود. بچه که بود، دورتادور اتاقش را با بالش، سنگر درست میکرد و رو به دشمن خیالی، تیر میانداخت. سالها بعد در یکی از بهترین دانشگاهها پذیرفته شد، اما به خاطر علاقه زیادش به پاسدار شدن، از رفتن سر باز زد و بعد از پذیرفته شدن در دانشگاه امام حسین (علیهالسلام)، وارد سپاه شد.
یکبار در کودکی بستنی خرید و مغازهدار متوجه کم بودن پولش نشد. وقتی این قضیه را فهمید، به سرعت پول را برای صاحب مغازه برد. همه از این دقت نظر و توجهش تعجب میکردند. الگوی او عموی شهیدش بود؛ عمویی که پدر همیشه در خانه از اخلاق و رفتار و خوبیهایش میگفت. او سعی میکرد جای خالی عمو را برای پدرش پر کند. پدرش میگوید: «این اواخر از من میپرسید: بابا! من مثل برادرت شدهام؟ گفتم: حالا خیلی مانده؛ اما توانسته بود».
در ۱۸ سالگی پاسدار میشود؛ درست زمانی که سوریه وارد بحرانهای جدی شده بود. مادر حسین میگوید: «از همان ابتداء، همه اعضای خانواده پیگیر اخبار و شهدای سوریه بودند. ما میدانستیم دیر یا زود، حسین هم میخواهد به قافلهٔ رزمندگان این جنگ بپیوندد»؛ اما او آنقدر برای همه دوستداشتنی و عزیز است که هنوز هم پوتین و لباسهایش را روی میز پذیرایی گذاشتهاند. رفتن و دل کندن از او برای خانواده، خصوصاً مادر راحت نیست. مادر باور دارد که تمام خوبیها، حیا، شجاعت و دیگر محاسن اخلاقی دردانه پسرش با نظر و نگاه حضرت زینب (سلاماللهعلیها) شکل گرفته است.
بالاخره خیلی زودتر از آنکه دیگران باور کنند، حسین پیلهها را کنار زد و به سوریه پرواز کرد. مادر میگوید: «همیشه دنبال این بودیم که بدانیم حسین چه غذایی دوست دارد تا برایش درست کنیم، یا چه چیزی نیاز دارد تا برایش فراهم کنیم، اما حسین هیچ وقت چیزی بروز نمیداد. دفعهٔ آخر هم با کسی خداحافظی نکرد؛ چون یکی از اقوام، حال روبهراهی نداشت و میگفت اگر بفهمد، حالش بد میشود. حتی دوست نداشت تا فرودگاه با او برویم. وقتی در حال رفتن بود، روی پاگرد ایستاد، برگشت سمت من و گفت: مادر، تو را به خدا گریه نکن!»
بعد از رفتن حسین، مادر هر شب خوابی میبیند. او در خواب، تشییعجنازهٔ عظیمی را میدید که شهیدش حسین نبود؛ اما این خواب هر شب تکرار میشد تا اینکه روزهای آخر، خواب دید یکی از شهدا که خودش را «حسین بواس» معرفی میکرد، لباسهای فرزندش را آورده. مادر آن قدر استرس داشت که شبها گوشی موبایل را روی قلبش میگذاشت که نکند حسین پیام بدهد و او خواب باشد. مادر میگوید: «روز مادر و تحویل سال باهم حرف زدیم و تبریک گفت. مدام میگفت نگران نباش، اما آخر خبر شهادتش را خودم در همین کانالهای مجازی خواندم».
حسین معز غلامی، مداح شهید ۲۳ سالهای است که در جریان دفاع از حریم اهل بیت (علیهمالسلام) در چهارم فروردین ماه امسال به شهادت رسید. او حرف اول و آخرش یکچیز بود: «بسیج را رها نکنید».
منبع: ماهنامه خانه خوبان