مرزهای اسلام، جوان میخواهد
در نخستین ساعات دوشنبه ۲۰ فروردینماه ۹۷، چندین موشک به فرودگاه نظامی تیفور در استان حمص سوریه شلیک شد که سامانهٔ پدافند هوایی سوریه، آنها را منهدم کرد. درمجموع ۸ موشک به پایگاه هوایی تیفور شلیک شد که در پی آن، شماری کشته و زخمی شدند. در این حملهٔ هوایی، ۷ تن از مستشاران ایرانی نیز به شهادت رسیدند و یکی از آنها حامد بود؛ شهید حامد رضایی، یک جوان تهرانی. حامد، سی سال بیشتر نداشت. او پدر یک دختر شیرینزبان دوساله بود، اما هیچچیز نمیتوانست بال آرزوهایش را بچیند.
پدر حامد، نظامی بود. شاید همین باعث شد که عشق به جهاد در او قوت بگیرد. او در خانوادهای بزرگ شد که در آن، نماز اهمیت ویژهای داشت. نان حلال و مقید بودن به شرع، باعث شد که حامد در فضای پاک و طیب رشد کند. او آنقدر مقید بود که حتی یک خودکار از پادگان با خودش به خانه نمیآورد و میگفت مال خودمان نیست. تنها بعد از ۱۶ روز حضور در سوریه، خبر شهادتش را به خانوادهاش دادند.
مادر شهید در مورد فرزندش میگوید: «فکر میکنید کسی که در راه دفاع از حرم فعالیت میکند، اخلاقش چطور باید باشد؟ سجدههای خیلی طولانی داشت. ایمان خالصانهای داشت.
خیلی پاک بود. به من برمیخورد وقتی دیگران میگویند در جلویش را نگرفتی؟ پسرم، خودش این راه را انتخاب کرد؛ مرد چطور میتوانستم به او بگویم نرود؟ این بچههای مدافع حرم میروند تا ما راحت باشیم. خودخواه نیستند که فقط به فکر زن و بچهٔ خود باشند. فقط میخواهیم مردم اینها را بفهمند. این بچهها را باید درک کنید.»
سوم فروردینماه، بعد از پنج بار اعزام، برای خداحافظی آماده شد. روشنا، دخترش بیشتر از همیشه بیتابی میکرد. او از خانواده، خصوصاً مادرش میخواست که مانند همیشه محکم باشد و از روشنا مراقبت کند. حامد اما درخواستی هم از مردم داشت؛ او میگفت: «به مردم بگویید به شهدا و هدفشان دقت کنند و اهمیت بدهند؛ شهدا برای چه رفتند و از خانواده خود دل کندند؟!»
حامد عقیده داشت مرگ برای همه است، اما شهادت لیاقت میخواهد. وقتی دیگران او را نسبت به خطرات موجود آگاه میکردند، میخندید و میگفت: «مرزهای اسلام، جوان میخواهد. اگر قسمت من، مردن باشد، فردا تصادف میکنم؛ پس چهبهتر که شهید شوم». در بهار ۹۷، پیکر حامد رضایی به میهن برگشت تا ثابت کند راه مردان خدا تا همیشه ادامه دارد.
قطعهٔ ۵۰
علیاصغر، بسیجی فعال گردان امام حسین (علیهالسلام) بود. در تیراندازی چنان مهارت داشت که به نیروهای مردمی عراق تیراندازی آموزش میداد. البته به مادر میگفت: «فقط آموزش میدهیم و در خط مقدم نیستم»، علیاصغر در روزهای آخر، به دیدهبانی مشغول بود و رد تکفیریها را دنبال میکرد. در همین شناسایی بود که بر اثر انفجار یک تله انفجاری، در این مکان به شهادت میرسد، پیکرش تکهتکه میشود و بزرگترین بخش که تنه بدون سر، دو دست و یک پا بود، به آغوش مادر بازمیگردد و در قطعهٔ ۵۰ بهشتزهرا (سلاماللهعلیها) آرام میگیرد. بعد از پاکسازی مدرسه از دست تکفیریها، قطعههای دیگر بدنش پیدا و پس از غسل دادن با گلاب، در روستایی در نزدیکی موصل به خاک سپرده میشود.
رفتن علیاصغر، تصمیم امروز و دیروز نبود؛ او برای رفتن، دلایلی محکم داشت و دلی قرص. مادر که تاب دوری پسرش را نداشت، به او گفته بود: «نرو، بمان، تو زن و زندگی داری». اما علیاصغر با همان لبخند همیشگی و آرامشبخش، جواب داده بود: «اگر من نروم، خواهرم نمیتواند راحت در خانه و در امنیت زندگی کند». بعد، لبخند زده، سرش را پایین انداخته و گفته بود: «راهم را انتخاب کردهام». علیاصغر راهش را انتخاب کرده بود و در مسیری مقدس گام برمیداشت. او هم دلتنگ زن و زندگی و مادر میشد، اما مدافع حرم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) بودن را با هیچچیز در دنیا عوض نمیکرد.
برادر علیاصغر از مهربانیهای برادرش، از سرزندگی و شوخطبعیاش میگوید. او که تنها برادر شهید است، میگوید: «علیاصغر برای من هنوز زنده است و در جبهه میجنگد. آخرین مکالمهٔ من و داداش، از عراق بود که باخبر شدم دوباره اعزام شده است. درحالیکه قول داده بود تا مداوای کامل، به جنگ نرود، ولی حاضر به تنها گذاشتن همرزمانش نشده بود. با لحن قهرآمیزی گفتم: تا شهید نشی، بیخیال نمیشی داداش؟ جوابش بهقدری محکم و قابلقبول بود که راهی جز تأیید نداشتم. گفت: آخه داداش کوچولوی من، من اگر اینجا هستم، نگران توأم. آگه من اینجا مقابل دشمن نجنگم وضع ایران هم میشه مثل وضع جایی که من الآن هستم. وقتی تکفیریها تا قلب اروپا پیش میروند و هر جای دنیا، هر خرابکاریای که دوست دارند انجام میدهند، فکر میکنی ایران را فراموش میکنند؟ آنها را باید از ریشه خشک کرد».
همسر شهید هنوز هم رفتن علیاصغر را باور ندارد؛ رفتن مرد خانهاش را به او میگوید: «سه روز قبل از شهادتش خواب دیدم که علی در یک باغ بزرگ است. او با دوستش رفته بود. علی در عالم خواب به من گفت که زهرا، او را فعلاً بعثیها گرفتهاند و در زندان است. او ناکام است و هنوز ازدواج نکرده و انشاءالله دو الی سه روز دیگر آزاد میشود و برمیگردد؛ و به من گفت: زهرا، ولی من رفتم و رفت». حالا تنها یادگاری علیاصغر یک گوشی تلفن همراه است که براثر انفجار آسیب دیده است و تا به امروز خاموش مانده است. شهید علیاصغر کریمی وصیت کرده بود: «بعد از شهادت، من را به نجف برده و طواف دهید و بعد در بهشتزهرا (سلاماللهعلیها) دفن کنید تا خانوادهام عذاب نکشند».
منبع: ماهنامه خانه خوبان