از پیله تا پروانه/حیا، حجاب و عفاف در سیرهٔ معصومین (علیهمالسلام)
من که او را میدیدم
در خانه را به صدا درآورد و اجازهٔ ورود خواست. پیامبر اکرم (صلیالله علیه و اله) به او اجازه داد تا وارد شود. مرد دستانش را به دیوار میگرفت و آرامآرام پیش میآمد. پیری نابینا بود که برای درخواست کمک وارد خانهٔ پیامبر اکرم (صلیالله علیه و اله) شده بود. فاطمه (سلاماللهعلیها) در کنار پدر ایستاده بود. پیشازاین که مرد نابینا پرده را کنار بزند و وارد شود، فاطمه (سلاماللهعلیها) برخاست و درون حجره رفت.
مرد نابینا دقایقی نزد پیامبر (صلیالله علیه و اله) نشست و خداحافظی کرد و رفت. پیامبر دخترش را صدا زد. فاطمه (سلاماللهعلیها) بیرون آمد. پیامبر (صلیالله علیه و اله) از او پرسید: «چرا خود را از آن مرد نابینا پوشانیدی، او که تو را نمی دید؟» فاطمه (سلاماللهعلیها) پاسخ داد: «او مرا نمی دید، ولی من عطر زده بودم. او بوی مرا استشمام می کرد و متوجه حضور من می شد». پیامبر (صلیالله علیه و اله) میخواست فاطمهٔ خویش را بیازماید و پاسخ را از خود او بشنود. پس او را تحسین کرد و فرمود: «شهادت می دهم که تو پارهٔ تن من هستی».1
دیگر تکرار نکنی!
زن باحجاب کامل، نگاه خود را به آیههای قرآن دوخته بود و به سخنان «ابو بصیر» دربارهٔ تفسیر آیهها و قرائت او گوش فرا میداد. اندکی گذشت و هر دو خسته شدند. در این لحظه، ابو بصیر به شوخی، سخنی با زن گفت تا خستگیشان رفع شود و درس را به پایان رساند. پس از مدتی ابو بصیر در مدینه به دیدار امام باقر (علیهالسلام) رفت. امام با دیدن ابو بصیر، وی را سرزنش کرد و فرمود: «کسی که در خلوت گناه کند، پروردگار نظر لطفش را از او برمی دارد. این چه سخن زشتی بود که تو به آن زن در آن روز گفتی؟»
ابو بصیر که میدانست امام بهخوبی از چندوچون جریان اطلاع دارد، هیچ نگفت و سرش را پایین انداخت. عرق شرم به پیشانی ابو بصیر نشست و خجالتزده شد. امام با دیدن شرمندگی ابو بصیر و بیداری و توبهٔ او بیشتر از این به سرزنش ادامه نداد و فقط فرمود: «مراقب باش دیگر این اشتباه را تکرار نکنی!»2
این هم درختت!
«سمره بن جندب» تنها یک نخل خرما داشت که در میان باغ مرد نصارا قرار گرفته بود. گاهی برای سرکشی به نخل خود، به باغ مرد نصارا میآمد. سمره مردی چشمچران بود و همه این را میدانستند.
او سرزده وارد باغ میشد و سراغ درخت خود میرفت. نه اجازهای میگرفت و نه هنگام ورود، دیگران را آگاه میکرد. مرد نصارا از این رفتار سمره به تنگ آمده بود. روزی جلوی او را گرفت و گفت: «ای سمره! اینجا ملک و حریم من است، ولی تو مرتب ناگهانی وارد باغ می شوی و این کار تو اصلاً خوشایند من نیست. از این به بعد، هرگاه خواستی وارد شوی، بایستی اول اجازه بگیری». سمره با بیاعتنایی پاسخ داد: «این راه به درخت من منتهی می شود و از آنِ من است؛ حق دارم هر گونه که می خواهم وارد شوم».
مرد که سخن و اعتراض خود را بینتیجه میدید، نزد پیامبر اکرم (صلیالله علیه و اله) رفت و از این کار او شکایت کرد و گفت: «ای رسول خدا! سمره بدون اجازه ی من وارد باغ می شود و خانواده ی من از تیررس چشم چرانی او در امان نیستند. شما به او بفرمایید بدون اعلام، وارد حریم من نشود».
پیامبر اکرم (صلیالله علیه و اله) دستور داد سمره بن جندب را بیاورند. او را خدمت پیامبر (صلیالله علیه و اله) آوردند. وقتی سمره نزد پیامبر (صلیالله علیه و اله) آمد، حضرت به او فرمود: «صاحب باغ از تو شکایت دارد و می گوید تو بی خبر و سرزده وارد باغ و حریم او می شوی به طوری که خانواده ی او فرصت نمی کنند خود را از تو بپوشانند. از این پس، هنگام ورود اجازه بگیر و بدون اطلاع وارد نشو!» سمره پاسخ خود را تکرار کرد و دستور پیامبر (صلیالله علیه و اله) را نپذیرفت و گفت این حق اوست که از راه خود بدون اجازه عبور کند. پیامبر (صلیالله علیه و اله) به او فرمود: «پس درخت خود را به او بفروش». سمره نپذیرفت. پیامبر اکرم (صلیالله علیه و اله) قیمت را تا چند برابر بالا برد، ولی او باز هم راضی به فروش نمیشد. حضرت با آرامی و نرمش به او فرمود: «اگر از این درخت در مقابل قیمتی که به تو پیشنهاد کردم، بگذری، در بهشت خانه ای را برای تو تضمین می کنم». سمره باز هم با بیشرمی نمیپذیرفت و میگفت نه حاضر است درخت را بفروشد و نه حاضر است هنگام ورود اجازه بگیرد.
پیامبر (صلیالله علیه و اله) از پافشاری او بر اشتباه خود ناراحت شد و فرمود: «تو انسان زیان رسان و انعطاف ناپذیری هستی. در اسلام هم نه زیان دیدن مورد قبول است و نه زیان رساندن». سپس به صاحب باغ گفت: «برو درختش را از ریشه بکن و جلویش بینداز».
مرد به کمک چند نفر درخت را از جای درآورد و آن را چندنفری آوردند و پیش پای سمره انداختند. پیامبر (صلیالله علیه و اله) به سمره فرمود: «حالا برو درختت را هر جا که می خواهی، بکار».3
پسندیدهترین صفت زن مسلمان
اصحاب گرد رسول خدا (صلیالله علیه و اله) جمع شده بودند و به سخنان ایشان گوش فرا میدادند. پیامبر (صلیالله علیه و اله) پرسید: «چه کسی می داند بهترین و پسندیده ترین ویژگی یک زن مسلمان چیست؟» هیچکس نتوانست پاسخ صحیح و روشنی بدهد. پرسش بیپاسخ گذاشته شد. همه پراکنده شدند. علی (علیهالسلام) در راه بازگشت به خانه به پرسش پیامبر (صلیالله علیه و اله) میاندیشید. وارد خانه شد و به همسرش، فاطمه (سلاماللهعلیها) سلام کرد. او پرسش را با فاطمه (سلاماللهعلیها) در میان نهاد و فاطمه (سلاماللهعلیها) در پاسخ گفت: «بهترین ویژگی برای یک زن مسلمان این است که به مردهای نامحرم نگاه نکند و مرد نامحرم نیز به او نگاه نکرده باشد».
امام علی (علیهالسلام) به نشانهٔ تأیید سر تکان داد و فاطمه (سلاماللهعلیها) را تحسین کرد. امام برخاست و نزد پیامبر اکرم (صلیالله علیه و اله) رفت و گفت که آمده است تا پاسخ پرسش ایشان را بگوید. پاسخ را بیان کرد و گفت که این پاسخ را فاطمه (سلاماللهعلیها) به این پرسش داده است. پیامبر (صلیالله علیه و اله) بسیار خرسند شد و فرمود: «فاطمه (سلاماللهعلیها)، پاره ی تن من است».4
الگوی عفاف و عفت
علی (علیهالسلام)، غمزده به فاطمه (سلاماللهعلیها) که در بستر آرمیده بود، نگاه میکرد. ناراحتی و رنج از رخسار فاطمه (سلاماللهعلیها) خوانده میشد. «اسماء بنت عمیس»، کنار بستر حضرت نشست. دختر پیامبر (صلیالله علیه و اله) متوجه او شد و به چهرهٔ اسماء نگاه کرد و با ناراحتی فرمود: «ای اسماء! این رفتار برای من سنگین و ناراحت کننده است که پس از مرگم مرا روی تخته ای بخوابانند و پارچه ای روی من بکشند؛ زیرا می ترسم حجم اندام من در معرض دید نامحرم قرار گیرد. این موضوع سخت مرا پریشان کرده است».
اسماء راهحلی به نظرش رسید. گفت: «من در حبشه تابوتی دیده ام که این مشکل را ندارد. اطراف آن دیواره هایی هست و مانند جعبه ای، میت را در میان می گیرد و حجم بدن او نمایان نمی شود. اکنون حالت آن را به شما نشان می دهم». سپس رفت و چند شاخهٔ درخت آورد و تابوتی شبیه آنچه در حبشه دیده بود، برای حضرت درست کرد. حضرت بهدقت به آنچه اسماء ساخته بود، نگاه میکرد. سپس با خوشحالی از اینکه دیگر حجم بدن او پس از مرگ در تابوت بر کسی نمایان نمیشود، فرمود: «چه چیز خوبی درست کردی که در آن مشخص نمی شود جنازه مرد است یا زن».5
نگرانم پدر!
در خانه به صدا درآمد و صدایی آشنا به اهل خانه سلام گفت. پیامبر اکرم (صلیالله علیه و اله) وارد خانه شد و دختر خود فاطمه (سلاماللهعلیها) را تنها یافت. کنار او نشست، ولی متوجه شد فاطمه (سلاماللهعلیها) غمگین است. پیامبر (صلیالله علیه و اله) از او پرسید: «دخترم! چرا اندوهگین هستی؟» فاطمه (سلاماللهعلیها) پاسخ داد: «پدر جان! از روز قیامت می هراسم که همه در آن روز برهنه محشور می شوند. من از این مسئله بسیار اندوهگین و ناراحت هستم و از برهنگی روز رستاخیز بسیار نگرانم».
پیامبر اکرم (صلیالله علیه و اله) سرش را پایین انداخت و فرمود: «آری دخترم! به راستی روز رستاخیز روزی هولناک و سهمگین است». پس از اندکی سکوت دوباره فرمود: «ولی دخترم! اکنون فرشتهٔ وحی بر من نازل شد و از سوی پروردگار برایم پیغام آورد. آن روز که زمین شکافته و مانند پشم حلاجی میشود، نخستین کسی که از خاک برمیخیزد، من خواهم بود. پس از من، جدّت، ابراهیم (علیهالسلام) و پس از او، همسر ارجمند تو، علی (علیهالسلام). سپس پروردگار مهربان، جبرئیل امین را با هزار فرشته بهسوی تو میفرستد و بر فراز آرامگاه تو هفت فراز از نور برمیآورد. سپس اسرافیل با سه جامهٔ نورانی در بالای سرت میایستد و با نهایت احترام میگوید: «ای دختر گران قدر محمد! برخیز که هنگام برانگیخته شدن تو فرا رسیده است.» و تو در کمال آرامش و امنیت از هر نگاه، در پوششی کامل، برمی خیزی. اسرافیل جامه هایی را که با خود آورده است، به تو می دهد و تو آن را بر تن می کنی».6
چشمچرانی
اسلام آوردنش مصلحتی بود. پسازاین که مکه فتح شد، از ترس جان، اسلام آورد. او «حکم بن العاص»، پدر «مروان بن حکم» و عموی «عثمان بن عفان» بود. روزی پیامبر (صلیالله علیه و اله) در حجرهٔ یکی از همسران خود بود. حکم که مردی چشمچران و بیحیا بود، از شکاف در خانه، درون را نگریست. پیامبر اکرم (صلیالله علیه و اله) متوجه شد و میلهای آهنی که کناری افتاده بود، برداشت و بهسرعت بیرون دوید.
پیامبر اکرم (صلیالله علیه و اله) بهاندازهای از این رفتار زشت و بیشرمانهٔ حکم خشمگین بود که دنبال او دوید تا او را بگیرد و مجازات چشمچرانیاش را به او نشان دهد. حکم با دیدن رخسار برافروخته و عصبانی پیامبر (صلیالله علیه و اله) پا به فرار گذاشت. پیامبر فرمود: «اگر دستم به او می رسید، چشمانش را با این میله از کاسه ی سرش بیرون می کشیدم. چه کسی مرا به دست گیری این سوسمار دور شده از رحمت خدا کمک می کند؟» عدهای در پی او رفتند. پیامبر اکرم (صلیالله علیه و اله) او و فرزندش، مروان را به سرزمین «طائف» راند و به آنجا تبعید کرد، ولی پس از پیامبر (صلیالله علیه و اله)، آن دو دوباره به مدینه بازگشتند.7
شیعهٔ ما نیست
خدمت رسول خدا (صلیالله علیه و اله) آمد و گفت: «فلانی، چشم چران است و همواره به زنان نامحرم می نگرد و حتی اگر امکان گناه هم برایش فراهم شود، از آن روی گردان نیست». رنگ چهرهٔ پیامبر (صلیالله علیه و اله) به سرخی گرایید و بهاندازهای عصبانی و خشمگین شد که فریاد زد: «بروید او را نزد من آورید». وقتی او را نزد رسول خدا (صلیالله علیه و اله) آوردند، برخی دوستانش میانجی شدند تا بتوانند او را نجات دهند. سپس برای کارهای او بهانههای گوناگون میآوردند. یکی از آنها گفت: «ای رسول خدا! او از شیعیان شماست و شما و علی بن ابی طالب (علیهالسلام) را بسیار دوست می دارد و با دشمنان شما نیز دشمن است». پیامبر (صلیالله علیه و اله) رویش را از آنان برگرداند و فرمود: «نگو او از شیعیان ماست. هرگز چنین نیست و این ادعای دروغی است؛ زیرا شیعه ی ما کسی است که از ما پیروی کند و این کار که او انجام می دهد، هرگز از کردار ما نیست».8
پینوشت:
1. بحارالانوار، ج 43، ص 91؛ ج 104، ص 38.
2. همان، ج 46، ص 247.
3. همان، ج 22، ص 135.
4. همان، ج 23، ص 54، ج 103، ص 238 (با اندکی تصرف)
5. همان، ج 43، ص 189.
6. همان، ص 225.
7. اسد الغابه فی معرفه الصحابه، ج 1، ص 514.
8. بحارالانوار، ج 103، ص 207.
منبع: ماهنامه پیام زن