ز کوی یار میآید...
عزت الشریعه مدرس مطلق (رحمهالله):
او حتی یک ریال از دادگستری حقوق نگرفت و ازآنجا پشیزی به خانه نیاورد. میگفت: وقتی اینهمه آدم مستضعف داریم، روا نیست که من از دادگستری حقوق بگیرم. شما باید بدانید که زندگیتان با همین حقوق بازنشستگی من میگذرد. او ماهی 5500 تومان حقوق میگرفت که خرج خانواده، پسر خانواده، داماد و خرجهای دیگر را با همان میداد. یکشب لامپ خانه سوخته بود و من به مغازههای اطراف سر زدم، ولی پیدا نکردم. به دادگستری زنگ زدم و گفتم: آقا! از فروشگاه آنجا لامپ بخرید و بیاورید جواب داد: هرگز! خدا نکند که من چنین کاری بکنم. شما عجالتاً شمع روشن کنید تا ببینم چه میکنم. خیلی احتیاط میکرد. او از دروغ و غیبت و صفات رذیله نفرت داشت. در جامعه و خانواده الگوی بهتماممعنا بود. ما کوچکترین چیزی از ایشان ندیدیم که ناراحتمان کند. میگفت: حاضر نیستم به خاطر موقعیت اجتماعی خودم و حرف مردم، از آسودگی خانواده بزنم. اگر کسی از من توقع دارد که گذشت و ایثار کنم، از حق خودم میگذرم، اما مراعات خواست خانواده در حد مقدورات، خلاف شرع نیست.
منزلمان را باسلیقه خودش و کمترین هزینه ساخت. بهجای اینکه از سنگ استفاده کند، به کارگران گفت که دیوارها را با سیمان قرمز و سفید و بهصورت متناوب به شکل لوزی درست کنند که از دور بسیار زیباتر از سنگ بود، به همین دلیل خیلیها میگفتند که اینها خانهشان تشریفاتی است؛ درحالیکه درواقع مصالحی که به کار برده بودیم سیمان ساده بود. آقای بهشتی آدم بسیار باسلیقه و باذوقی بود و توانست با حداقل هزینه، زیباترین نماها را طراحی و اجرا کند. او همین سلیقه را در رنگآمیزی خانه هم به کار میبرد.
اصرار عجیبی داشت که من درس بخوانم و برایم وقت میگذاشت و در یادگیری درسها کمکم میکرد تا آماده شرکت در امتحانات بشوم. به علیرضا گفت که به من رانندگی یاد بدهد. نوبت به امتحان کتبی رانندگی هم که رسید، تستهای چهار جوابی را با من کار کرد که قبول بشوم.
او همیشه به بچهها توصیه میکرد که با اهلفن مشورت کنند. موقعی که محمدرضا میخواست به دانشگاه برود به او توصیه کرد که با بعضی از دوستان پزشک مشورت کند. همیشه سعی میکرد بچهها را طوری تربیت کند که خودشان راهشان را انتخاب کنند.
اغلب پولهایی را که صرف کمک به مبارزان کشور و تشکلهای دانشجویی میکرد، از درآمد خودش بود، درحالیکه حق تصرف در وجوهات و خمس را داشت، اما هیچوقت برای چنین اموری، آنها را صرف نمیکرد و هرگز برای مصارف شخصی یا خانوادگی، دست به این پولها نزد.
در منزل همیشه به دنبال بحثهای مفید و کتاب و مطالعه بود. اصلاً حساب این نبود که دورهم جمع بشوند و دروغی بگویند و غیبتی بکنند، یا شوخیهای بیمعنا بکنند، حتی حاضر نمیشد کوچکترین حرفی را که پشت سر دشمنش هم زده میشد، بشنود. بهمحض اینکه کسی غیبت میکرد، اخم میکرد و میگفت: حرف دیگری نیست بزنیم؟ اگر حرفی ندارید، بروید دنبال کاری یا مطالعه کنید. من حاضر نیستم در حضورم حرف کسی زده شود. بهجای غیبت از خدا بخواهید به راه راست هدایتش کند. بااینکه همه به او دشنام میدادند و علیه او حرف میزدند، هرگز قلب و وجدانش قبول نکرد پشت سر آنها حرف بزند.
در قم پای درس امام میرفت. البته درسهای دیگر را هم میرفت، ولی علاقه خاصی به امام داشت. در عاشورایی که امام را دستگیر و بعد هم تبعید کردند، موقعی که میخواست از خانه بیرون برود، گفت: شاید شب برنگردم. گفتم: چرا؟ گفت: اگر امام را بگیرند و بدانم که دیگر اینجا نیستند و نمیتوانند کار کنند، من هم نمیتوانم تحمل کنم. از آن زمان به بعد حتی یک ساعت هم راحت نبود و دائماً به امام فکر میکرد. زمانی که حضرت امام (قدس سره) در ترکیه و نجف بودند، بهصورت مخفیانه از سوی امام، برایش نامه میآمد. دو بار هم برای دیدن امام به نجف رفت. موقعی هم که در اروپا بودیم، همیشه به جوانها میگفت: ببینید امام چه میگویند، همان کار را بکنید، ما باید راهی را برویم که امام میروند. باید همیشه پشتیبان ایشان باشیم و یک دقیقه هم از ایشان غفلت نکنیم.
در اولین نماز جماعتی که به امامت آقای بهشتی در مسجد هامبورگ خوانده شد، سه هزار نفر شرکت کردند که برای همه عجیب بود. اول اسم آنجا مسجد ایرانیان بود که آقای بهشتی آن را به مرکز اسلامی هامبورگ تبدیل کرد و ازآنپس از همه ملیتها به آنجا میآمدند.
آقای بهشتی از قبل از انقلاب دنبالهرو امام بود. همه هم این را خوب میدانستند و او را خوب میشناختند. چهره شاخصی بود. پنهان نبود که بعد پیدا شود، ولی وقتی سیل تهمتهای ناروا بر سرش ریخت، خیلیها باورشان شد. هر وقت هم میگفتم: آقا! بروید در رادیو و تلویزیون جواب تهمتها را بدهید، میگفت: چرا بروم و خاطر مردم را از رادیو و تلویزیون تلخ کنم؟ چه بگویم؟ من درد دلم را با خدا میکنم. خدا خودش همه کارها را درست میکند. پس از شهادت او، دوست و دشمن گریه کردند. خیلیها آمدند و از من خواستند اگر او را در خواب دیدم، حلالیت بطلبم. من که او را میشناسم، میدانم همه را بخشیده است. او برای تعریف و تکذیب کسی کار نمیکرد، برای خدا کار میکرد و از هیچکس نه گلایهای داشت و نه انتظاری.
هفتهها میگذشت و او به خاطر سخنرانی و حلوفصل مسائل مردم به نقاط مختلف سفر میکرد. وقتی به او میگفتم: مواظب خودتان باشید میگفت: خانم! من که یک جان بیشتر ندارم و آنهم باید در راه خدا صرف شود. شما مرا از مرگ میترسانید؟! میگفتم: نه والله! این مردم هستند که دائماً تلفن میزنند و میگویند اگر خاری بهپای آقا برود، شما مسئولید.
همیشه دلش میخواست بین مردم و با مردم باشد. هیچوقت نخواست زندگی راحتی داشته باشد. تا زمانی که از دنیا رفت، لحظهای از فکر بیچارهها و ضعفا غافل نبود. هر چه فکر میکنم، میبینم چه موجود نمونه و عزیزی را از دست دادم. قدرش را ندانستیم. نهتنها برای من و بچهها حیف شد که برای مردم هم حیف شد.
قبل از شهادت آقای بهشتی، امام خواب دیده بودند و به ایشان هم هشدار داده بودند. نیمه شعبان بود که میخواستیم برای دیدن مادر آقا به اصفهان برویم. آن روز آقای بهشتی به دیدن حضرت امام رفت. موقعی که برگشت، خیلی ناراحت بود. علت را پرسیدم، گفت: امام گفتهاند به این سفر نرو و بیشتر مراقب خودت باش. هرچه پرسیدم خواب امام چه بود، به من جواب نداد. تا روز ختم او که خانم امام به منزل ما آمدند و من درباره خواب امام سؤال کردم. ایشان گفتند: امام خواب دیده بودند که عبایشان سوخته است و به آقای بهشتی گفته بودند: شما عبای من هستید، مراقب خود باشید.
مهمترین ویژگی آقای بهشتی این بود که از مرگ نمیترسید و همیشه به ما میگفت: از مرگ نترسید و مرا هم نترسانید. من از مرگ نمیترسم و اگر شهادت نصیب من شود، باافتخار به زیرخاک خواهم رفت. او همیشه پیشتاز بود. در انقلاب و روزهای تظاهرات هم جلوتر از همه، بلندگو را به دست میگرفت و ما هرچه اصرار میکردیم که: آقا! تیر میزنند! میگفت: بزنند، من نمیتوانم ببینم که مردم کشته میشوند و خودم در خانه بنشینم. باید همراه این مردم باشم. اگر شهید شدم با مردم بشوم، اگر نشدم با مردم باشم. او از سن 18 سالگی و از زمان آیتالله کاشانی، در همه تظاهرات شرکت میکرد و هرگز هم فکر نکرد که میترسم و از خانه بیرون نمیروم. او همهجا پیشتاز بود. [1]
سوتیتر
* همیشه به جوانها میگفت: ببینید امام چه میگویند، همان کار را بکنید، ما باید راهی را برویم که امام میروند. باید همیشه پشتیبان ایشان باشیم و یک دقیقه هم از ایشان غفلت نکنیم.
* در اولین نماز جماعتی که به امامت آقای بهشتی در مسجد هامبورگ خوانده شد، سه هزار نفر شرکت کردند که برای همه عجیب بود.
* او برای تعریف و تکذیب کسی کار نمیکرد، برای خدا کار میکرد و از هیچکس نه گلایهای داشت و نه انتظاری.
* قبل از شهادت آقای بهشتی، امام خواب دیده بودند و به ایشان هم هشدار داده بودند.
[1]. ماهنامه یاران شاهد، یادمان هفتم تیر 1385، سال روز شهادت شهید مظلوم آیتالله بهشتی (قدس سره) و یارانش، ص 70 و 71.
منبع: سایت حوزه. نت