هر شب وقتی بانوی آسمان موهای سیاه و بلندش را باز میکند و اولین گیرهٔ ستارهای درخشان را روی موهایش میگذارد، مامان سجادهاش را برای نماز مغرب پهن میکند.
دوقلوهای کوچولوی شیرین موهایشان را با چادرنمازهای گلگلی میپوشانند و میخواهند مثل مامان باشند.
Every night, when Lady Sky opens up her long black hair and puts the first glitter star clip in her hair, Mommy opens her prayer mat for her evening prayer.
The sweet little twins cover their hair with flowered veils and try to be like their mommy.
وقتی بانوی آسمان بقیهٔ گیرههای ستارهای درخشان را روی موهای سیاهش میچیند و مثل ماه لبخند میزند، مامان نماز عشا را شروع میکند و یکبار دیگر دوقلوها در کنار او به نماز میایستند.
When Lady Sky puts all of her other glitter star clips in her black hair; she smiles like the moon, mommy starts Isha prayer and once again the twins stand beside her.
یکشب بعد از نماز، دوقلوهای شیرین از مامان پرسیدند آنها هم میتوانند مثل پرندهها پرواز کنند!
مامان گفت: «فقط پرندهها میتوانند پرواز کنند .»
One night, after Salat, the sweet twins asked mommy if they could fly!
-"Flying is only for birds," Mommy replied.
دوقلوهای شیرین گفتند: «پس ما هم میخواهیم پرنده باشیم.»
و بعد مثل پرندهها بال میزدند، دور اتاق میدویدند و جیکجیک میکردند.
مامان گفت: «شما پرندههای شیرین من هستید؛ اما حالا وقت خواب است.»
-"So we want to be birds," the sweet twins said.
Then they flapped their arms up and down running around the room chirping, "chick chick...!"
-"You are my sweet birds, but now is the time to sleep," mommy said.
- مامان بانوی آسمان دوست ماست و ما میخواهیم گیرههای ستارهایاش را قرض بگیریم.
- اوه میخواهید با گیرههای ستارهای چهکار کنید؟
دوقلوها درحالیکه میخندیدند، گفتند: «مامان اینیک راز است، یک راز بزرگ بزرگ.»
-"Mommy, Lady Sky is our friend and we want to borrow her star clips."
-"Oh, what do you want to do with them?"
-"That is a secret mommy, a big big secret," the twin sisters answered with laughter.
آن شب دوقلوهای کوچولوی شیرین خوابیدند و در رؤیا به آسمان رفتند.
دوقلوها با خوشحالی همهٔ گیرههای ستارهای درخشان بانوی آسمان را چیدند.
آنها کیفهایشان را پر از ستاره کردند و پتوی آبیرنگ را روی بانوی آسمان کشیدند و گونههای مهتابیاش را بوسیدند و به زمین برگشتند.
That night sweet little twins fell asleep and went up to sky in their dreams. The sweet little twins happily picked up all those glitter star clips. They filled their bags with stars, and put a dark blue blanket on Lady Sky.
They kissed her moonlight cheeks and went back to earth.
یکی از کوچولوها گفت: «حالا وقتش است که مامان را غافلگیر کنیم.»
مامان برای نماز صبح، قبل از طلوع آفتاب بیدار میشود.
"It's time to surprise mommy," One of the little twins said.
-"Mommy will wake up for morning prayers before sunrise."
و بعد چادرنماز مامان را آوردند، روی زمین پهن کردند و همهٔ ستارهها را روی چادر پاشیدند و گفتند: «اوه چه چادر درخشانی!»
دوقلوها شروع به چسباندن ستارهها روی چادر مامان کردند.
همانطور که ستارهها را میچسباندند، با خوشحالی گفتند: «مامان یک فرشته میشود.»
- مامان فرشتهای ما!
- عجله کن. قبل از اذان صبح باید آن را تمام کنیم.
- عالی شد.
و بعد چادر را در سجاده گذاشتند و خودشان پشت کمد پنهان شدند.
Then they brought mommy's veil, spread it on the ground, and sprinkled stars all over the veil.
-"Oh, what a shiny veil," the twins exclaimed!
They started gluing stickers on mommy's veil.
As they glued the stars, they said with a wide smile: "Mommy will be an angel."
-"Our angel mommy."
-"Hurry up before the morning call for prayer, we have to finish."
-"Here! Well done."
They put the veil in mom's prayer mat, and hid in the closet.
حالا وقتش رسیده بود ...
مامان بیدار شد، وضو گرفت و با قطرات درخشان آب و ضو روی صورت دوستداشتنیاش به اتاق آمد. سجاده را باز کرد و ...
- اوه خدای من! چه چادر فوقالعادهای!
مامان چادر را سر کرد و درخشید. همهٔ ستارهها چشمک میزدند و رنگشان تغییر میکرد. دوقلوهای کوچولوی شیرین زمزمه کردند: «مامان فرشتهای!»
It was time.
Mommy woke up and performed Wodhu (ablution) and came into the room with bright drops of Wodhu water dripping from her lovely face. She opened the prayer mat and...
-"Oh my God! What a wonderful veil," She exclaimed!
She wore it, and it shined bright. All the stars twinkled and changed colors.
The sweet little twins whispered, "Angel mommy!!!"
پیش از طلوع آفتاب، بانوی آسمان چشمهایش را باز کرد و دید مامان مشغول دعا کردن است و دوقلوهای کوچولوی شیرین بر روی چادرش به خواب رفتهاند. کمکم روز آغاز شد.
بانوی آسمان همهٔ موهای سیاهش را با روسری پوشاند و خورشید را بیدار کرد و زمین را روشن کرد.
Meanwhile, before sunrise, Lady Sky opened her eyes and saw mommy praying and the sweet little twins were asleep on her star veil.
Slowly the day began...
Lady Sky covered all her black hair with her scarf and woke the sun up and brightened the world.
بعد از صبحانه دوقلوهای کوچولوی شیرین به حیاط جلویی رفتند و به بانوی آسمان نگاه کردند
سلام دوست ما!
- موهای بلند و زیبای سیاهت کجاست؟
بانوی آسمان گفت: «روز آغاز شده است و من موهایم را میپوشانم.»
- چرا؟
- من موهایم را به همه نشان نمیدهم. زیبایی را نباید به هرکسی نشان داد.
دوقلوهای کوچولوی شیرین برای بانوی اسمان بوسه فرستادند.
After breakfast, the sweet little twins went to the front yard and looked at the Lady Sky.
-"Hello friend! Where is your beautiful long black hairs?"
-"The day began and I covered my hair." answered Lady Sky.
- "Why?"
-"I don't show my hair to all, because beauty is not to be shared with everyone."
The sweet little twins blew kisses to Lady Sky.
- بانوی آسمان بیا بازی کنیم.
- چه بازیای را دوست دارید؟
- توپ داری؟
بانوی آسمان با مهربانی گفت: «من فقط یک خورشید دارم.»
- پس آن را برای ما بینداز. ما آن را میگیریم و بعد برای تو میاندازیم.
بانوی آسمان لبخندزنان گفت: «و اگر شما بتوانید خورشید را درست وسط سر من بیندازید، وقت نماز ظهر میشود.»
- درست است و وقت آن میشود که مامان فرشتهای ما نماز ظهرش را بخواند.
- “Let's play Lady Sky.”
- “What kind of game shall we play?”
- "Do you have a ball?"
- "I only have a sun," Lady Sky replied softly.
- "So throw it to us, we will catch it and then we will throw it back to you.
-"Oh, and if you can throw it exactly above my head, it will be time for noon prayer," Lady Sky replied smilingly.
-"That's right and that is the time when angel mommy says her noon prayer."
آنها با خوشحالی بازی میکردند.
وقتیکه خورشید بالای سر بانوی آسمان قرار گرفت، مامان سجادهاش را باز کرد و شروع به خواندن نماز ظهر کرد.
دوقلوهای کوچولوی شیرین درحالیکه میدویدند تا با مامان نماز بخوانند، گفتند: «بانوی آسمان! ما هم با مامان نماز میخوانیم.»
They played happily.
When the sun was above Lady Sky's head, mommy opened her prayer mat and started offering her prayer.
-"Lady Sky! We will say a prayer with her too," the sweet little twins said while running to join mommy."
بعد از پایان نماز ظهر و عصر، بانوی آسمان با لبخند به دوقلوهای کوچولوی شیرین نگاه کرد.
مامان آنها را برای خوردن بستنی دعوت کرد.
آنها همینطور که بستنیشان را میخوردند، بهطرف پنجره دویدند و یک بستنی قیفی هم برای دوستشان پرت کردند.
After ending both noon and afternoon prayers,
Lady Sky looked at the sweet little twins with a big smile.
Mommy treated them to ice cream.
As they ate their ice creams, they ran to the window and threw an ice cream cone to the sky for their friend.
دوقلوها خندیدند و به بانوی آسمان گفتند: «یکی برای تو، یکی برای ما.»
بانوی آسمان دهانش را باز کرد و بستنی را مثل یکتکه ابر سفید بلعید.
- "One for you, one for us, ha, ha, ha!" the twins giggled.
Lady Sky opened her mouth and devoured it like a soft white cloud.
منبع: بانوی آسمان و دوستان کوچکش، سمیه زمردی راد
Lady sky and her friends, Somayeh Zomorodi Rad