نوکریزه تقتقتَق به شیشه زد و گفت: «جیجیک! امروز خردهنانهای صبحانهتان را برای من نمیریزید؟»
مامانبزرگ سفرهٔ سحری را از پنجره تکاند و گفت: «بیا، نوش جانت!»
چند دانهٔ برنج افتاد روی لبهٔ پنجره. امیرعلی با شادی گفت: «من امروز صبحانه نخوردم؛ چون روزهٔ کلهگنجشکی گرفتم.»
نوکریزه چشمهایش گرد شد. به خودش توی پنجره نگاه کرد و گفت: «جیجیک! روزهٔ کلهٔ من یعنی چی؟»
امیرعلی خندید و گفت: «یعنی روزهٔ کوچولوی مخصوص بچهها. اینکه از صبح تا ظهر هیچی نخورم و بعد از ناهار هم تا شب هیچی نخورم.»
نوکریزه پرسید: «هیچی برای چی؟» و یکدانهٔ برنج به نوک گرفت.
امیرعلی گفت: «خُب... خُب... برای اینکه هر وقت دلم خواست، زود دنبال خوردنی نروم و یاد بگیرم صبر کنم، به خاطر خدا. درست میگویم، مامانبزرگ؟»
مامانبزرگ با لبخند سر تکان داد. نوکریزه دانهٔ برنج را روی لبهٔ پنجره گذاشت و گفت: «یعنی من هم میتوانم به خاطر خدا یکذره صبر کنم؟»
آنوقت چشمش افتاد به یک مورچه و با شادی گفت: «جیجیک! من هم امروز روزه میگیرم، روزهٔ کله مورچهای.»
از صبح روز بعد، امیرعلی هرروز سفرهٔ سحری را برای نوکریزه تکاند.
یک ماه گذشت ...
نوکریزه تقتقتق به شیشه زد و گفت: «جیجیک! امروز سفرهٔ سحریتان را برای من نمیتکانید؟ پس من چه جوری روزهٔ کله مورچهای بگیرم؟»
امیرعلی با شادی گفت: «ماه رمضان تمام شده. امروز عید فطر است.»
مامانبزرگ یکتکه شیرینی جلوی نوکریزه گذاشت و گفت: «بیا، نوش جانت! عیدت مبارک!»
آنوقت سکهای روی میز دید و فریاد کشید: «آخ آخ! داشت یادم میرفت! برای اینکه روزهمان کامل شود، یک کار خیلی مهم مانده.» و زود از اتاق بیرون رفت.
نوکریزه روی دست امیرعلی پرید و دوتایی با کنجکاوی به در خیره شدند. مامانبزرگ با مقداری پول برگشت و به امیرعلی گفت: «این پول هم فطریهٔ من است، هم فطریهٔ تو که مهمانم بودی، برای آنهایی که نیاز دارند.»
امیرعلی و نوکریزه یکصدا پرسیدند: «فطریه یعنی چی؟»
مامانبزرگ گفت: «یعنی صدقهٔ عید فطر. ما یک ماه سعی کردیم بیشتر به یاد خدا باشیم. حالا خدا از ما خواسته بیشتر به یاد دیگران هم باشیم تا کمتر کسی گرسنه بماند.»
نوکریزه آه کشید و گفت: «جیجیک! پس گنجشکهای گرسنه چی؟»
امیرعلی یواش از مامانبزرگ چیزی پرسید. بعد به نوکریزه گفت: «تو زود برو صدایشان کن.»
آنوقت با کیسهای به حیاط دوید و مُشت مشت گندم پاشید توی باغچه و بغل دیوار.
نوکریزه با خوشحالی پر کشید. باغچه خیلی زود پر از گنجشک شد و بغل دیوار پر از مورچه. اتاق هم پر از جیجیک شد.
وقتی داشتند میرفتند برای نماز عید، امیرعلی با شادی گفت: «مامانبزرگ، امروز میخواهم صبحانهٔ کله غولی بخورم. وقتی برگشتیم، یک املت گنده درست میکنی؟»
«خدا صدقهٔ روز عید فطر را به ما واجب کرده تا دیگران را در خوشحالی عید شریک کنیم...»
(امام موسی صدر)
اگر دوست داری بیشتر بدانی ...
* خدای مهربان گفته بچهها تا به سن عبادت نرسیدهاند، لازم نیست روزه بگیرند.
* آنها اگر دوست دارند، میتوانند با بزرگترها روزه بگیرند و وسط روز موقع اذان ظهر کمی غذا بخورند. به این روزه میگویند «روزهٔ کلهگنجشکی»، شاید چون روزهٔ ریزه میزه است.
* روزه فقط این نیست که چیزی نخوریم. وقتی روزهایم، باید سعی کنیم کارهای خوب بکنیم و حرفهای خوب بزنیم، از کارها و حرفهای بد دوری کنیم و بعد از ماه رمضان همین را ادامه بدهیم.
* وقتی روزه میگیریم، گرسنه میشویم. آنوقت بهتر میتوانیم به یاد آنهایی باشیم که غذای کافی ندارند. برای همین، خدا از ما خواسته در روز عید فطر فطریه بدهیم؛ یعنی پول یا غذا بدهیم به کسانی که لازم دارند تا آنها هم در این جشن شاد باشند.
امام موسی صدر کیست؟
سالها پیش در یک روز بهاری، سید موسی در ایران به دنیا آمد.
وقتی بزرگ شد، هم در حوزه علمیه درس خواند، هم در دانشگاه.
بعد به لبنان سفر کرد و وقتی مشکلات مردمش را دید، آنجا ماند تا به آنها کمک کند، بهخصوص به کودکان و جوانان و مادران. برای همین کارهای زیادی کرد، مثل ساختن مدرسه و بیمارستان.
او با ظلم و زورگویی مبارزه میکرد، مثلاً با زورگوییهای اسرائیل.
مردم لبنان اینقدر او را دوست داشتند که لقب «امام» را به او دادند.
برای سید موسی خیلی مهم است که همهٔ انسانها با صلح و آرامش در کنار هم زندگی کنند. او دانشمند دین است و میداند اگر مردم خدا را دوست داشته باشند و با دستورهای خدا زندگی کنند، دنیا خیلی بهتر و قشنگتر میشود.
یک روز دولت کشور لیبی سید موسی را دعوت کرد. او میدانست سفر خطرناکی است؛ ولی با فکر ساختن دنیای بهتر به آنجا رفت. در لیبی او را اسیر کردند و از آن زمان یعنی اسارت سال ۱۳۵۷ تا امروز است.
سید موسی گفته بود که آیندهٔ خودش را به دست جوانها میبیند. شاید امروز منتظر شما باشد...
خاطرهای قشنگ از امام موسی صدر
سالها پیش در لبنان، امام موسی و خانوادهاش در طبقهٔ سوم خانهای زندگی میکردند. در طبقهٔ اوّل آن خانه، اتاق بزرگ جلسه بود.
روزی امام موسی جلسهٔ خیلی مهمی داشت. خیلیها به آنجا آمده بودند. نخست لبنان و روزنامهنگاران هم بودند.
یکدفعه ملیحه؛ دختر کوچولوی امام موسی، از طبقهٔ سوم آمد پایین. با دیدن آنهمه آدم غریبه، کمی ترسید و دوید پیش پدرش. امام موسی هم وسط سخنرانیاش، ملیحه را با مهربانی بغل کرد و روی زانویش نشاند.
آنوقت دمپایی ملیحه روی زمین افتاد. امام موسی جلوی همه دولا شد. دمپایی را برداشت، پای ملیحه کرد و به صحبتش ادامه داد.
همان وقت، یکی از روزنامهنگارها از این صحنه عکس گرفت؛ چون اصلاً عادی نبود که شخصیتی مهم وسط جلسهٔ رسمی، اینطور به دختر کوچکش احترام بگذارد و با او مهربانی کند. شاید اگر کس دیگری بود، به آن کودک اخم میکرد که چرا مزاحم جلسه شده.
روز بعد آن عکس در صفحهٔ اوّل روزنامه چاپ شد؛ همان عکسی که در قسمت پایین میبینی.
منبع: عید گنجشکها، کلر ژوبرت