کَلّــه ای دارد بــزرگ بــا دو دنـــــدانِ دراز گوش او بسیار پهـن دارد او خرطــومِ نــاز
عمار گردن بند را معطر کرد و در پارچه ای گذاشت و مرا به همراه آنها برای شما هدیه فرستاد...
دروغ می گفتم، ولی سماجت کردم و سخن او را نپذیرفتم. تا اینکه قرار شد نزد قاضی، مسئله را حل کنیم.
عجب آدم سحر خیزی! این مرد کیست که صبح به این زودی گوسفندانش را به اینجا آورده است؟ شناختم! او محمد امین است
می رود به هـر جایـــی دانـــــــه در دهـــان دارد مثل نقطه ای ریز است کوچــک است و جــان دارد
مثلاً مهمان بود! انتظار داشت حال که بعد از مدت ها به منزل برادرش آمده، شام مفصلی نوش جان کند و دلی از عزا در آورد. چلومرغی؛ بوقلمونی!
شاخ او عجــب تیز است هیکلش عَجـب سنگین خوش به حال این حیوان چون نمی شـود غمگین
الاغ و اسب و قاطـــر بـــره و میــش و گوسفنــد این ها را که گفتــــم حیـــــــــوان چــــارپایند