آنچه تا اینجا مستدل ساختهایم این است که علم با دین تاکنون بهعنوان یک همشأن به تعامل نپرداخته است. بنیاد این برخورد نا همتراز، قیاس ناپذیری علم و دین بوده است، درحالیکه نشان داده شد بهرغم تفاوتهای علم و دین، این دو حوزه به نحو ریشهای قیاس ناپذیر نیستند. ازاینجا به بعد از توصیف به سطح تجویز گذر میکنیم و بر مبنای استدلالهای پیشین، پیشنهادهایی عرضه میداریم. ابتدا بنیادهای رابطه دوسویه میان روانشناسی و دین را بررسی میکنیم و پسازآن، جهت برقراری رابطه دوسویه میان اعتقاد دینی و روانشناسی علمی چند پیشنهاد ارائه مینماییم.
بنیادها
اگر دادهها متأثر از نظریهاند، پس باید خاستگاهی برای انتظارات یا فرمهای اندیشه که به دادهها انتقال مییابند، وجود داشته باشد. در علوم طبیعی، این خاستگاه میتواند پیشفرضهای سایر حوزههای علمی، فرهنگ و احتمالاً گاه دین شخص باشد، دانشمندان روانشناس در قیاس با دانشمندان علوم طبیعی ظاهراً پیشفرضهای بیشتری را از دین وارد حوزه مطالعات خویش میکنند. این نظر هرچند ازلحاظ توصیفی صحیح است، ولی میتوان از آن به لحاظ تجویزی نیز استفاده کرد، در کاوشهای خود اگر بهدوراز انتظارات به واقعیت انسانی نزدیک شویم، فلج خواهیم شد. لازم است به موضوع مطالعه با پیشفرضها و انتظارات نزدیک شویم. در علوم انسانی، رفتاری یا اجتماعی دلایل موجهی داریم که هر فهم از دادههای انسانی به نحو عمیق تحت تأثیر پیشفرضهای دینی است. در روانشناسی نیز پیشفرضهای دینیِ نافذی وجود دارد. آیا میتوان گفت که به همین دلیل، روانشناسی به مرتبهای فروتر از علم متعلق است؟ این نکته به مسئله بلوغ و خلوص نسبی علم کمتر ارتباط دارد و بیشتر به پیچیدگی و تحویلناپذیری موضوع مطالعه این علم وابسته است. میهل (1978) 20 موضوع را نام میبرد که ذاتی علم روانشناسیاند. برای نمونه میهل از ردهبندی بحث میکند، یعنی اینکه چگونه ما واکنش کلگرایانه و محیط وابسته به آن واکنش را درون واحدهای معنیدار تقسیم میکنیم. شیمی با کمک مولکولها، اتمها و ذرات کوچکتر از اتم، پیوندهای معنیدار طبیعت را توضیح میدهد ولی اجزای عنصری قابل قیاس در علم روانشناسی به سهولت آشکار نیستند. وقتی مرزهای ردهبندی با سهولت کمتری مشهود هستند، ظاهراً تأثیر پیشفرضهای فلسفی و دینی بر پیش دریافتهای دانشمند وسیعتر است. یک معنای مدعای فوق این است که روانشناسی بالضروره نوع متفاوتی از علم است و نمیتوان این علم را در مسیری دید که پیشازاین، فیزیک و شیمی پیمودهاند.
در مورد مسائلی که موردتوجه روانشناس است، در فلسفه و الهیات سنت فکری بسیار غنیای وجود دارد. آلستون (1985) معتقد است فیلسوف بهعنوان «تحلیلگر مفاهیم» میتواند در تعامل با دانشمند روانشناس نقش ایفا کند. فیلسوف در مرحله صورتبندی مسائلی که به نحو تجربی بدان پرداخته میشود، میتواند مهارتهای تحلیلی خود را به کار بندد. الهیات نیز نقش مشابهی میتواند ایفا کند. مشارکت و مداخله آشکار ارزشها و جهانبینیها در فرایند علمی ضرورتاً به معنی از دست رفتن عینیت یا دقت روششناختی نیست. آنچه در این میان جدید است، مداخله فرضها در فرایند علمی نیست، بلکه این نظر است که دانشمندان و درمان گران روانشناس درباره تعامل اعتقاد دینی و روانشناسی به نحو صریحتری عمل کنند. اگر دانشمندان و خصوصاً روانشناسان بدون التفات به فرضهای جهانبینی، ازجمله فرضهای دینی، عمل کنند و تأثیر چنین فرضهایی درواقع گریزناپذیر باشد، آنگاه پیشرفت فعالیت علمی با مانع روبرو خواهد شد و اگر آن باورها و اعتقادات به نحو صریح جهت تأمل و مشارکت عموم در دسترس قرار گیرد، موجب تسهیل فرایند پیشرفت علمی خواهد بود.
بومیرندا (1982) ازنظر مشابهی دفاع میکند؛ او اظهار میدارد اگر دانشمندان تمایل به مخفی سازی ارزشهایی داشته باشند که به مطالعاتشان شکل میدهد، آنگاه تا ابد عدم اعتبار علوم اجتماعی تداوم خواهد یافت. او معتقد است دانشمندان علوم اجتماعی موظفاند ارزشهای خاص خودشان را تصریح کنند و تکثرگرایی ارزشی را در میان اشخاصی که در این رشته فعالاند، مورد تشویق قرار دهند. تصریح سازی و داوری بین الاذهانی درباره این موضوعات ارزشی برای روح علمی، اساسی به نظر میرسد.
پس از بحث از بنیادها هماکنون طرحی کلی را درباره چگونگی تعامل دین با روانشناسی علمی و حرفهای معرفی میکنیم.
سه شکل اصل تعامل میان دین و علم روانشناسی
نخستین شکل تعامل را میتوان شیوه نقادانه ارزیابانه نامید. بر این مبنا، دانشمند میتواند تناسب نظریهها و سرمشقهای علمی اجتماعی را با پیشفرضهای دینیاش بررسی و ارزیابی کند. این نوع مواجهه با یک سرمشق پژوهشی تااندازهای مشابه با مرحله بحران پیشرفت علمی است که کوهن (1970) صورتبندی کرده است. در مرحله بحران، ناخشنودی عمیقی از یک سرمشق غالب و رایج و جستجو برای یافتن شیوههای نوینی برای مفهومپردازی موضوع شناسایی وجود دارد. وظیفه اساسی روانشناس این نیست که از وحی الهی، سنت دینی، یا ایمان خاص دینی، محتوای یک رشته علمی را بیرون کشد. از سوی دیگر، صحیح نیست که دین را بالکل در علمورزی خود نادیده بگیرد.
پیشفرضهای دینی در سطوح بسیار وسیع و بنیادی عمل میکنند. این پیشفرضها آنقدر روشن هستند که در ما شک و تردید در قبال پارهای از نظریهها یا سرمشقها و تمایل نسبت به نظریهها و سرمشقهای دیگر را برانگیزند؛ اما از طرف دیگر، این پیشفرضها آنقدر وسیع و مبهم هستند که با تنوعی از نظریههای ممکن، سازگار و هماهنگ باشند. بهعنوان مثل، این جزء، «حقوق معرفتی» (پلنتینجا، 1984) یک روانشناس است که دیدگاه افراطی رفتارگرایی را موردتردید قرار دهد، زیرا دریافت رفتارگرایانه از موضوع شناسایی به نحو پایهای با فهم دینی مفروض روانشناس در تقابل است. باوجوداین، طرد یک سرمشق، مساوی و مرادف با طرد فواید مطالعات مبتنی بر آن سرمشق نیست. چنین نیست که شخص نتواند برخی عناصر آن سرمشق را جذب کند. خلاصه آنکه برخلاف تلقی کوهن یک سرمشق برای کسانی که درواقع آن را نمیپذیرند، غیرقابل فهم نیست. نمونهای از شیوه تعامل نقادانه با یک سرمشق پژوهشی، ارزیابی جونز (1988) از رفتار درمانگری است. جونز معتقد است هرچند خشنودی فزایندهای از رفتاردرمانگری وجود دارد، ولی از منظر پیشفرضهای فردِ معتقد به الهیات مسیحی سرمشق رفتارگرایانه در امور زیر با چالش روبهروست: الف فرض جبرگرایی حاضر در دیدگاه افراطی رفتاری و دیدگاه موسعتر شناختی اجتماعی با اعتقادات مسیحی درباره عامل انسانی در تقابل قرار میگیرد؛ ب اتمیسم افراطی رفتاردرمانگری، یعنی تجزیه «خویشتن» به عادات، فرایندها و رفتارها، فهم معقول «خویشتن» را در محاق قرار میدهد؛ ج دیدگاههای رفتاری درباره انگیزش آدمی و فهم رفتار و ارزش عقلانیت با آنچه الهیون آنها را قابلیتهای عالیتر انسانی در نظر میگیرند، ناسازگار است و د این رویکرد در نگاه به کلیت و بلوغ آدمی خود را به لحاظ ارزشی بیطرف میبیند و این بیطرفی با فرضهای مسیحیت درباره شخص ناسازگار است. این نکات چالشهای گفتوگو میان دین و روانشناسی را بازمینماید. چنین گفتوگوهایی میتواند هم فهم دینی و هم فهم روانشناختی از انسان را پیشرفت دهد.
شیوه نقادانه ارزیابانه در باب رابطه علم و دین، پیروان یک دینِ خاص را به ارزیابی سرمشقهای علمی در پرتو مبناییترین پیشفرضهای دینی فرامیخواند. چنین شیوهای همچنین به الگوها و سرمشقهای اساسی یاری میرساند تا در برابر فرضیههای خود رویکرد خود نقادانه اتخاذ کنند و بدین شکل آنها را انعطافپذیر سازند. برای نمونه بسیار احتمال دارد در صورت عدم رویارویی با تنوع و تکثر قومی، درون اندیشه قوم مداری فرو لغزیم. درنتیجه، اگر نظریه از منظر دیگری مورد ارزیابی بیرونی قرار گیرد به خودآگاهی ما مدد میرساند. روانشناسان بالینی خصوصاً نمیتوانند فارغ از انتظارات متافیزیکی و اخلاقی عمل کنند درنتیجه، باید نقادانه این وجوه از دستگاه اندیشه خود را سازمان دهند نه اینکه بدون التفات درون آنها بلغزند.
دوم، اعتقاد دینی باید به نحو مثبت در پیشرفت علم مشارکت ورزد. این کار از طریق معرفی شیوههای نوین اندیشه و شکل دادن به ادراکهای جدید از دادهها و نظریههای جدید انجام میگیرد. لازم است خاطرنشان سازیم که جهانبینیهای مشتق از دین درواقع خود نظریه نیستند. این جهانبینیها همچنین از جنس دادههایی که در ارزیابی نظریه از آنها استفاده میشود، نیستند. جهانبینیها در اینکه چه چیزی را «داده» تلقی کنیم و انتظار اتخاذ چه نظریهای را داشته باشیم، تأثیر دارند. نمونهای ازایندست تأثیرات، سهم اَشکال شرقی مراقبه بر طب رفتاری معاصر است. عالمان دینی اگر صرفاً شیوه منفعلانه اتخاذ کنند و بر مبنای پیشفرضهای دینی خود در مورد سرمشقهای علمی قضاوت کنند، آنگاه بهعنوان دانشمند عمل نخواهند کرد. درواقع، عالمان دینی باید به نحو سازندهتری در پیشرفت فهم انسانی مشارکت ورزند. این کار از طریق آزمودن پیشفرضها و مشاهده اینکه آیا آنها درواقع به پیشرفت شناخت آدمی کمک میکنند، صورت میگیرد.
نمونههای روشنی از سیستم سنتی دینی که به سرمشقهای زاینده علمی در روانشناسی مدد برسانند، در دست نیست، هرچند تلاش برای مرتبط ساختن روانشناسی و دین دارای تاریخ طولانی است. احتمالاً نزدیکترین نمونه تأثیر دیدگاه شبهدینی راجرز بر مدل مشاورهای شخص محور است که به حجم عظیمی از مطالعات تجربی از روابط درمانگر درمانجو انجامید و درنتیجه، فهم ما را از فرایند رابطه درمانی و روان درمانگری بسیار عمیقتر کرد. حضور عناصر و مبانی دینی غیر سنتی در روانشناسی وجود گرا و روانشناسی تحلیلی غیرقابل چونوچرا است، ولی این سیستمها تأثیر ناچیزی بر علم و حرفه روانشناسی داشتهاند.
آلبرت آلیس و بی اف اسکینر، آشکارا به طبیعت باوری (عدم باور به خدا و امر متعالی) معتقدند و بخشی از الزاماتِ چنین باوری را با خود به علم کشاندهاند. اگر عدم اعتقاد به امر فرا طبیعی میتواند در میان باورهای پایه برخی دانشمندان قرار گیرد، آنگاه باور به خدا و تلقی دینی نیز میتواند بهعنوان بخشی از باورهای پایه، اجازه ورود به ساحت فعالیت علمورزانه عالمان داشته باشد. پافشاری روی عینیت یک علم و تعریف آن بر مبنای لوث نشدن فعالیت علمی به مقاصد، تجارب، ارزشها و جهانبینیها، انکار مشخصه پایهای فعالیت انسانی است.
آلوین پلنتینجا (1984) معتقد است هیچ دلیل مجابکنندهای برای معتقدان به خداوند وجود ندارد که وجود خداوند را در میان فرضهای جهاننگرانه خود حین انجام تکالیف علمی نگنجانند. او در این زمینه اظهار میدارد:
فیلسوف مسیحی از وجود خدا آغاز میکند و آن را در فعالیت فلسفی خویش پیشفرض قرار میدهد. درهرصورت، او میتواند نشان دهد که وجود خداوند با توجه به مقدماتی که از سوی جمیع فیلسوفان... پذیرفتهشده، محتمل و پذیرفتنی است.
هرچند صدق ارزشهای دینی که فرضهای پیش علمی را هدایت میکنند فینفسه بهواسطه مفید بودنش در الهام بخشی مطالعات علمی قابلسنجش نیست، ولی صدق این پیشفرضها به نحو جزئی از طریق یافتههای تجربی آزمونپذیر است. برای مثال، اگر اضطراب وجودی در فهم مسیحیت (بهتبع از سنت که یرکگوری)، بخش گریزناپذیر از وضعیت بشری باشد، آنگاه اثربخشی یک برنامه درمانی که درمانِ آن اضطراب را هدف قرار داده است، مهر تأیید آن فهم خاص است و نیز عدم موفقیت این برنامه درمانی در نشان دادن فایده تجربی، صدق آن باور پایه مسیحی را با چالش جدی روبهرو خواهد کرد. درهرصورت چنین چالشهایی به مبادله زاینده میان علم و دین میانجامد.
این نکته ما را به سومین شکل تعامل میرساند. رابطه میان علم و دین میباید دوسویه باشد نه یکسویه. مقاله حاضر با انتقاد از نوعی رابطه یکسویه آغاز شد. دین در گذشته صرفاً موضوع مطالعه روانشناسی بود. این نقش نباید معکوس شود، یعنی دین به علم روانشناسی محتوای خاصی را تحمیل کند. رابطه میان این دو حوزه باید دوسویه یا دیالکتیکی باشد. یافتههای جدید کیهانشناختی، زیستشناسی اجتماعی، فلسفه، مردمشناسی، جامعهشناسی و حتی روانشناسی باید فعالیت دینی را متأثر سازد، دقیقاً همانگونه که تغییر دیدگاه زمین مرکزی به خورشید مرکزی اثراتی عمیق بر نظام اعتقادات دینی گذاشت، دیگر اکتشافات و انقلابهای علمی نیز باید تأثیرات مشابهی داشته باشد.
البته برقراری رابطه دوسویه و دیالکتیکی دو نگرانی اساسی ایجاد میکند: الف چنین رابطهای میتواند به یک «امپریالیسم دینی» بینجامد و ب اینکه پیشرفت علمی بهواسطه تجزیه روانشناسی علمی درون اردوگاههای دینی رقیب با سد و مانع جدی روبهرو شود. آیا پیشنهادات فوق در را بهسوی یک روانشناسی دینی میگشاید که در آن تلاش بهمنظور آزمودن باورهای دینی جانشین جهانبینیهای جزمگرایانه الهیات سیستماتیک میگردد و علم به ورطه نازایی عمیق کشانده میشود؟ هرچند چنین نتایجی محتمل میباشد ولی التزام به تواضع و تصدیق ارزش تکثرگرایی در افزایش فهمها و پذیرش احتمال آزمونپذیری عقاید از طریق واقعیت میتواند از این نتایج نامطلوب پیشگیری کند. تمایل به برقراری رابطه دوسویه این نکته را پیشفرض میگیرد که باید دانشمندان و متخصصان حرفهای بر فلسفه و الهیات و الهیون و فیلسوفان به دانش علمی و حرفهای مسلط شوند.
نتایج اصلی رابطه میان حرفه روانشناسی و دین
بحثهای انجامشده در مورد رابطه متقابل، زاینده و احترامآمیز دین و اعتقاد دینی با روانشناسی کاربردی، خصوصاً روان درمانگری، چه نتایجی دربر دارد؟ نخست، در آموزش بالینی لازم است به ابعاد فلسفی، اخلاقی و دینی روانشناسی و عمل بالینی توجه وسیعتر مبذول شود. آموزش بالینی باید آگاهی متخصصان بالینی را از ابعاد ارزشی، اخلاقی و متافیزیکی نظریه و عمل بالینی افزایش دهد. بخش قابلتوجهی از برنامههای آموزشی در روانشناسی کاربردی باید به سنتهای دینی، ابعاد اخلاقی و دینی عمل حرفهای و ملزومات فلسفی و کلامی سیستمهای معاصر اندیشه اختصاص یابد.
دوم، متخصصان بالینی لازم است نگرش پذیرندهتری نسبت به مسئله تأثیرپذیری فعالیت بهداشت روانی از ارزشها اتخاذ کنند. اگر صحیح باشد که (الف) عمل بالینی تحت تأثیر تعهدات دینی، اخلاقی، متافیزیکی و فلسفی نظریهپردازان و متخصصان بالینی قرار میگیرد و (ب) اینکه اکثر عاملان و مشتغلان بهداشت روانی در قیاس با عموم مراجعان خود، کمتر متدین هستند و (ج) اینکه روان درمانگری غالباً در ارزشهای مراجعان (ازجمله، ارزشهای دینی و اخلاقی) تغییراتی به وجود میآورد، آنگاه تصور عمومی از عمل روان درمانگری بهعنوان فعالیتی عاری از ارزش داوری، تصوری بهدوراز واقعیت خواهد بود. درنتیجه نهتنها گزینش موضعی خنثی باید کنار گذارده شود بلکه باید تصدیق شود که بدون درگیری عمیق در موضوعات اخلاقی و دینی نمیتوان در زندگی انسان مداخله کرد.
سرانجام، امروزه روابط متخصصان بالینی با یکدیگر بیشتر بر وجوه فنی عمل بالینی متمرکز است. لازم است نسبت به ابعاد اخلاقی دینی موضع روشنتری اتخاذ کنیم. برای مثال، روانشناسانی که باورهای پایه و مبنایی آنها قابل ارجاع به یک سنت دینی رسمی شناخته شده است بهمنظور مرتبط شدن مسئولانهتر با آن، لازم است نوعی رابطه پاسخگویانه رسمی در قبال آن سنت اتخاذ کنند. متخصصان بالینی که پیشفرضهای دینیشان زیاد نامتعارف است، باید با افراد همنظر روابط پاسخگویانه خلاقانهتر و زایندهتری برقرار کنند. اینگونه روابط به متخصصان بالینی کمک میکند که در عین حفظ احترام به حقوق مراجعان در قبال کار خود نیز مسؤولیت بیشتری تقبل کنند. خلاصه، روانشناسی باید موضعی پاسخگو در قبال پیشفرضهای خویش اتخاذ کند و این مهم جز از طریق گسترش شبکه روابط متخصصان همکیش ممکن و مقدور نیست. اهداف اصلی مقاله حاضر این بود که الف ثابت شود هیچ مرز قاطعی، حوزه اندیشه و تعهد دینی را از حوزه فعالیت علمی جدا نمیکند؛ هرچند بر این نکته نیز پافشاری شد که درهرحال، علم و دین کاملاً متفاوتاند و نباید یکی گرفته شوند؛ ب آگاهی جامعه روانشناسی در باب اهمیت و گستردگی اعتقادات و تعهدات دینی و تأثیر آنها بر اهداف حرفهای روانشناسی معاصر افزایش یابد و ج تجویز مرتبط ساختن آگاهانه اعتقاد دینی با علم و حرفه روانشناسی، زیرا روانشناسی از طریق جستوجوی آشکارتر حوزههای مشارکت دین با فعالیتهای نظری و کاربردی بر غنای نظری خویش میافزاید. خلاصه، اگر نظر و عمل روانشناسی به نحو غالب در فهم و اصلاح شرایط انسانی مؤثر است، آنگاه باید ارتباط کار خویش را با عمیقترین لایههای تعهدات و الزامات آدمی کشف کند.
حتی اگر تلقی روانشناسی این باشد که مداخله و مشارکت باورهای دینی، یک سوگیری شناختی است که درمانگر و عالم، به علم و عمل خویش انتقال میدهد، ولی درعینحال ناچار است تصدیق کند که چنین سوگیریهایی مشخصه ذاتی فعالیت حرفهای روانشناسان است و درنهایت، این سوگیریهاست که به روانشناس رخصت میدهد هر چیزی را فهم و دریافت کند و در ثانی، محدودکنندهترین و خطرناکترین سوگیریها، سوگیریهایی است که آزموده نشده و درنتیجه، اثراتش برای روانشناس همیشه ناشناخته مانده است.
منبع: مجله حوزه و دانشگاه