امید های آینده
  • 6102
  • 127 مرتبه
خدا هست؛ همین

خدا هست؛ همین

1399/09/19 09:24:35 ق.ظ

بر اساس تجربه‌ای از مجتبی شکوری؛ پژوهش‌گر و کارشناس رسانه

 

اولین تجربه یک معلم، همیشه سختی‌های خودش را دارد. حالا اگر کم سن و سال باشی و محل خدمتت هم چندان تعریفی نباشد، چالش‌هایش بیشتر هم می‌شود. یک دبیر هجده‌ساله بود و باید سر کلاسی حاضر می‌شد که دانش‌آموزانش هم قد و قواره خودش بودند. برای شروع همکلاسی‌ها و هم‌نشینی‌ها، از خودش گفت. از اینکه او هم تا چندی پیش جای آن‌ها نشسته بوده، اما دنبال آرزوهایش رفته، همه‌چیز را عوض کرده و به جاهای خوبی هم رسیده است. به آن‌ها هم توصیه می‌کند که برای آرزوهایشان تلاش کنند و راهی برای موفقیت بسازند. از پسرانی که خیره‌خیره نگاهش می‌کنند، می‌خواهد که هرکدامشان از آرزوهای خود بگویند. بعضی آرزوهای عجیبی دارند، بعضی خطرناک و تعدادی هم به فانتزی‌های پسرانه اکتفا کرده‌اند. آخرین نفری که از آرزویش گفت، پسری تنومند در انتهای کلاس بود که همه از او حساب می‌بردند. نامش عزیز بود و از نگاه‌ها معلوم بود برایش احترام قائل‌اند. نگاهی از بالا به پایین به معلم جوان انداخت و گفت: «آقا! ما آرزومون اینه که ننه مونو ببریم مکه».

بعد از تمام شدن کلاس، عزیز کنار میز معلم رفت و گفت: «آقا! به ما کمک کنید، این آرزومون رو برآورده کنیم». انگار در وجود آقا معلم چیزی دیده باشد که او را برای کمک خواستن امیدوار کرده بود. گفت: «من پدرم رو تو چهار سالگی از دست دادم و با مادرم دوتایی زندگی میکنیم. مشکلات اقتصادی زیادی داشتیم و مادرم برای اینکه من به این قد و هیکل برسم،  حتی تو خونه‌ی مردم کارکرده، اما حالا سرطان گرفته و دکترا گفتن با هر درمانی هم که پیش برن، تا یه سال بیشتر زنده نمی مونه. آرزوی مادرم اینه که بره مکه و من دلم می خواد هرجور شده به این آرزو برسونمش».

معلم‌ها یک جملهٔ طلایی دارند که در هر شرایطی آن را به شاگردانشان توصیه می‌کنند. معلم جوان هم همان جملهٔ طلایی را تحویل عزیز داد: «تو باید درس بخونی». عزیز ابروهای کلفتش را در هم گره کرد و بی‌تعارف گفت: «چه ربطی داره؟» معلم جدی‌تر ادامه داد: «ببین عزیز، الان آبانه و تا تیرماه برای کنکور وقت داری. تلاش کن یه رتبه‌ی خوب بیاری. منم اون موقع می‌تونم کمکت کنم تا توی یه مؤسسه یا آموزشگاه مشغول کار بشی. حقوق سال اولت هم پیشاپیش میدم». دروغ هم نگفته بود؛ کسی که در دانشگاه‌های خوب قبول می‌شد، خیلی زود مؤسسات و آموزشگاه‌های آزاد جذبش می‌کردند. پس کافی بود عزیز جای خوبی قبول شود. باورش برای او سخت بود؛ خصوصاً وقتی به‌سختی مسیر پیش رو فکر می‌کرد. کاغذی درآورد، حرف‌های معلم را نوشت، امضای خودش و معلم را هم انداخت پای تعهدات و کارش را شروع کرد.

میان همکلاسی‌ها معروف بود که آخرین عبارات حفظ‌شدهٔ عزیز، تعریف جلگه است و اطلاعاتش مدت‌هاست که دست‌نخورده و بدون تغییر مانده است؛ اما همه کمکش کردند، معلم‌ها بعد از ساعت مدرسه می‌ماندند و به او درس می‌دادند و خودش روزی پانزده ساعت درس می‌خواند. وقتی می‌پرسیدند: «چطور می توانی؟» می‌گفت: من وقتی خسته می‌شم، به مادرم نگاه می‌کنم و دوباره انرژی می‌گیرم. یک عکس سه در چهار از مادرش را لای کتاب می‌گذاشت و تایم استراحتش به آن نگاه می‌کرد تا دوباره با نیروی بیشتری تلاش کند. معنای زندگی‌اش این شده بود که مادرش باید برود به مکه؛ به هر قیمتی شده.

فروردین‌ماه، حال مادرش بدتر شد. هنوز چند ماهی به کنکور مانده بود و عزیز نمی‌توانست برای آرزوی مادرش کاری کند. معلم‌ها که خبردار شدند، پول روی‌هم گذاشتند و به معلم جوان دادند تا به‌عنوان قرض، آن را به عزیز بدهد، بلکه قبول کند. می‌ترسیدند اتفاقی برای مادرش بیفتد و عزیز همیشه در حسرت آرزوی او بماند، اما عزیز قبول نکرد، پول را پس زد و گفت: «آقا! خدا هست. من روزی که با خدا عهد بستم، بهش گفتم که مامانم نه با صدقه شما، که با پول خودم، نه با ویلچر، که با پای خودش بره مکه؛ و میره. خدا هست».

آن پول رفت بالای کمد مدیر مدرسه تا اگر عزیز از روی غرور، قبولش نکرده، در سکوت و خلوت برش دارد، ولی پاکت پول، ماه‌ها دست‌نخورده همان‌جا ماند. حال مادر عزیز روزبه‌روز بدتر می‌شد و او همچنان به درس خواندن ادامه می‌داد؛ درحالی‌که مادرش ذره‌ذره جلوی چشمش آب می‌شد.

عزیز آن سال با رتبهٔ خیلی خوبی در کنکور قبول شد. حال مادرش علامتی از بهبودی نداشت و بالأخره در آذرماه از دنیا رفت، اما درست بیست روز قبل از مرگش، به طرز معجزه‌آسایی سرپا شد. بیست روزی که در آن توانست با پای خودش و پولی که پسرش پیشاپیش بابت کارش گرفته بود، به مکه برود.

معلم جوان بعدازآن، بالای همه کاغذها، اول همه کتاب‌ها و صدر همه برگه‌های امتحانی می‌نوشت: «خدا هست»؛ جمله‌ای که روی مزار مادر عزیز هم نوشته شد.

معنای زندگی عزیز این بود که مادرش باید به مکه برود و خدایی هست که تنهایش نمی‌گذارد و همیشه در کنار اوست. این معنا در زندگی هرکس متفاوت است؛ همان چیزی که نیروی محرکهٔ تلاش کردن‌های او و ادامه دادن‌هایش است.

اصلاً اگر این معنا نباشد، توانی برای امیدوار بودن باقی نمی‌ماند. نباید معنای زندگی را فراموش کرد و حتی باید آن را جایی جلوی چشم گذاشت و گردوخاک را از سر و رویش گرفت تا نیرو ببخشد، زنده نگه دارد و کمک کند تا در نهایت رضایت، برای رسیدن تلاش کنیم. راستی، معنای زندگی شما چیست؟


منبع: ماهنامه خانه خوبان

اخبار مرتبط