«خدایا! زیر این آسمان کبود و این گنبد دوار، آیا کسی مثل من...» اگر این فکر مثل جرقهای به ذهنش نزده بود، شاید هیچگاه آن راز فاش نمیشد و قطعاً من هم امروز آن را برای شما حکایت نمیکردم: از سادات بزرگوار نجف بود. دلی به وطن خویش داشت. در جوار حرم علیبنابیطالب (علیهالسلام) کدام دل است که آرام و قرار نگیرد! آنهم دل بیقرار کسی همچو او که سالها کبوتر آن حرم بود.
عصرها میآمد در صحن امیر مؤمنان مینشست و برای مردم استخاره میگرفت. سر که از قرآن برمیداشت، نیت طرف را هم میگفت. عجیب بود در استخاره و همین امر او را شهره خاص و عام کرده بود، اما فهمید که بعضیها کمر به قتل او بستهاند. مهاجرت کرد به ایران.
آمد به شهر قم و چند سالی هم در آنجا زندگی کرد. آدم با حقیقت و اهل معنایی بود.
چند سال پیش، جمعه اول ماه مبارک رمضان به دوستی گفت میخواهم بیایم تهران. او گفت آقا صبر کنید من میآیم قم!
گفت ممکن است دیگر مرا نبینی! همین هم شد. سه روز بعد سکته کرد و چیزی نگذشت که:
رفت ز دار فنا حجتالاسلام ما!
به همان دوست سپرد «اگر مقدور بود در حرم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) دفنم کنید. اگر نشد، دیگر هیچ جای دنیا برایم تفاوتی نمیکند.» آنچه میخواست، شد. امروز او در جوار بزرگانی دیگر در حرم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) آرمیده است؛ سید عبدالکریم کشمیری!
مریدان چیزی گفته بودند، نمیدانم! دور و برش را گرفته بودند، نمیدانم!
همینقدر میدانم که در آن غروب گرم نجف، در میان صحن حیاط مرقد امام عدالت، علیبنابیطالب (علیهالسلام) یکلحظه از ذهنش گذشت که خدایا زیر این آسمان کبود، آیا کسی مثل من استخاره میگیرد؟! خیال است دیگر! چه میشود کرد؟
در همان لحظه یک زن عرب پاپتی در مقابلش مکثی کرد و با لحنی عتابآلود گفت: سید! جمع کن این بساط استخاره را! نگاه تندی به او کرد و گفت برو... او هم رفت.
او رفت و این ماند در تحیر که خدایا! چه طور این زن در همان آنی که من این تصور را کردم ظاهر شد و فکر مرا چنین خواند و مشوش کرد؟ از جا برخاست و از اینسو به آنسو آن زن عرب بدوی را جستوجو کرد. دید عجب! همکار خود اوست. جلوی یکی از حجرههای داخل صحن نشسته و استخاره میگیرد. زنهای دیگر هم دور و برش میلولند.
پیش رفت و ایستاد و مدتی محو تماشای کار او شد. دید هر که میآید و استخاره میخواهد، چهار آنه از او میستاند. (آنه پول خرد عراقی است) آنگاه یک قبضه از تسبیح را میگیرد و چیزی به طرف میگوید.
با خود گفت من هم امتحانی کنم، ببینم در آن لحظه، احساس یا ذهن مرا میخواند یا نه! «یک استخاره هم برای من بگیر.» گفت: چهار آنه بریز. دست در جیب کرد، چهار آنه به او داد و در انتظار پاسخ ایستاد. دانههای تسبیح را که شمرد، با تعجب سر برآورد و با لهجه غلیظ عراقی گفت: سیدنا! میخواهی مرا امتحان کنی؟!
تنش لرزید؛ خدایا با این تسبیح گلی از کجا فهمید؟
با خود گفت: در این ماجرا سرّی است و من باید آن را بفهمم.
گوشهای از صحن ایستاد تا کارش تمام شد. زن بلند شد و از در صحن زد بیرون. به دنبالش رفت. پیچید توی کوچهپسکوچههای شهر؛ یکدفعه ایستاد، نگاهی به پشت سر انداخت و او را دید. مکث کرد و جلو آمد. گفت: سید! چرا دنبال من میآیی؟ گفت: باید رمز کار خود را به من بگویی. گفت نمیگویم. اصرار کرد، حاضر نشد. قسمش داد. سر در گریبان فروبرد و قدری تأمل کرد... مثل کسی که تکلیف خود را نداند! واقعاً مانده بود که بگوید یا نگوید.
عاقبت گفت و گشود در آن گنج نهان را:
سالها پیش شوهری داشتم و فرزندانی زندگی بدی نداشتیم؛ میساختیم. روزی شوهرم از در آمد و خنده خنده گفت: فلانی! من دیگه تو رو نمیخوام! چیز غریبی نبود. خیلیها را دیده بودم که پس از سالها زندگی زن و بچه را رها کرده بودند و رفته بودند سراغ زن دیگر!
گفتم چرا؟ گفت: عاشق یه دختر شدم. گفتم: خب عیبی نداره. من هم میمونم کلفتی شماها را به عهده میگیرم! گفت باشه.
دانستم حرفش حرف است. کاری را که بگوید، میکند. من هم در آن لحظه به چیزی جز حفظ آن زندگی فکر نمیکردم؛ هرچند به قیمت کلفتی هووی جدیدم!
او رفت و همسر تازهاش را عقد کرد و آورد در همان خانه. من هم کار میکردم. پختوپز و شستوشوی رخت و لباس و... مدتی هم اینجور گذشت. سخت بود اما میگذشت!
ای روزگار! (سری تکان میدهد و نگاهش را به دوردست میدوزد...) یک روز دیگر از راه رسید و گفت: من پول ندارم خرجی تو و بچهها رو بدم. باید ازاینجا بروید. اشک در چشمانم حلقه زد. گفتم من زن تو هستم. اینها بچههای تواند. ما کجا رو داریم بریم؟ من با سه تا بچه قد و نیم قد چه کنم؟ از کجا خرجی بیارم؟
حرف توی گوشش نمیرفت بیغیرت؟
ما را انداخت بیرون؛ آواره خیابانها. نه سرپناهی داشتم، نه پولی که چیزی برای بچهها تهیه کنم. آواره و علاف!
ماشین شدم آمدم کربلا و راه حرم حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) را گرفتم و بچهها را گوشهای از صحن نشاندم و پناه بردم به غیرت الله؛ قمر بنیهاشم (علیهالسلام)
بغض راه گلویم را بسته بود. میخواستم فریاد بزنم، اما صدایم درنمیآمد. درمانده و مستأصل بودم، اما وقتی پنجرههای ضریح را لابهلای انگشتان خود گرفتم و فهمیدم سراغ چه کسی آمدهام، یکدفعه بغضم ترکید. گریه که چه بگویم، ضجه میزدم:
آقا! عباس! تو غیرت عربی. راضی هستی من به هر کاری تن بدهم؟ سه تا بچه گرسنه توی صحن حرم تو نشستهاند.
اشک اشک... و بازهم اشک!
چنان گریه کردم که وقتی پیش بچههایم آمدم، خیرهخیره مرا نگاه میکردند و از این حالت من در تعجب بودند. کنار صحن خوابم برد. در عالم رؤیا حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) را دیدم که با مهربانی تسبیحی به دست من داد و گفت با این تسبیح استخاره بگیر و برای هر استخاره چهار آنه بگیر!
گفتم آقا من استخاره بلد نیستم. من تا حالا استخاره نگرفتهام.
گفت تو یک قبضه تسبیح را بگیر، ما بغل گوش تو میگوییم که چه بگویی!
از خواب پریدم دیدم همان تسبیح در مشت من است. غرق در افکار خویش بودم که زنی از راه رسید.
- شما استخاره میگیری؟
- بله
- یکی هم برای من بگیر!
- چهار آنه بریز.
سید! چند سال است من با این تسبیح دارم زندگی میکنم. خانه گرفتهام، سروسامانی پیدا کردهام...
بگذریم. بالاخره از قدیم گفتهاند:
گر بود در ماتمی صد نوحهگر
آه صاحب درد را باشد اثر
حالا یکقدم از این ماجرا فاصله بگیر.
با من بیا به دشت کربلا، پیش بچههای تشنه؛ کامهای عطشان. ببین تو را بهحق خدا، حق ندارند ملتمسانه به بابا بگویند:
آب، ما کی ز عدو میخواهیم
ما در این دشت، عمو میخواهیم
گر نشد آب میسر گردد
به عمو گو به حرم برگردد
منبع: ماهنامه خانه خوبان