این اشکها برای تو مرهم نمیشود
چیزی ز غصههای دلت کم نمیشود
با من بگو عزیز دلم راز کوچه را
کس جز علی به راز تو محرم نمیشود
جارو نزن به خانه... برای تو خوب نیست
پهلو شکسته اینهمه که خم نمیشود
زهرا بیا و غصهٔ ما را تمام کن
زینب حریفِ اینهمه ماتم نمیشود
ظهر دهم حسین تنش زیر دستوپاست
لبتشنه مانده است کفن هم نمیشود
آرمان صائمی
خواستم دستتو را بازنمایم که نشد
پابهپای تو در آن کوچه بیایم که نشد
همه همدست شدند دست خدا را بستند
خواستم این گره کور گشایم که نشد
ریختند بر سر من، دست ز تو بردارم
هر چه کردم نکنند از تو جدایم که نشد
سعی کردم که بهپیش تو نیفتم به زمین
قنفذ آنقدر زد، انداخت ز پایم که نشد
دست خود را به در سوخته حائل کردم
جان ششماهه خود حفظ نمایم که نشد
حیف شد بعد سه ماهی گل من وا میشد
میشد امروز بخوابد روی پایم که نشد
خواستم زودتر از این بروم نزد پدر
زینب اینقدر دعا کرد برایم که نشد
دست بشکسته اگر یاری زهرا میکرد
میشد این قطره اشک تو شفایم که نشد
به همین پهلوی بشکسته حلالم کن علی
خواستم دستتو را بازنمایم که نشد
حسین میرزایی
آدم است او یا مَلَک ماهیتش معلوم نیست
گرچه مخلوق است نوع خلقتش معلوم نیست
حضرت زهراست خود تفسیری از آیات قدر
آن شب قدری که حتی ساعتش معلوم نیست
مادرش یا دخترش من هرچه دقت میکنم
با رسولالله، زهرا نسبتش معلوم نیست
در کسا بی فاطمه غیر از علی و بچههاش
رحمة للعالمین هم ساحتش معلوم نیست
بعد ابر نیلی سیلی در این شبها شده
مثل آن ماهی که نصف صورتش معلوم نیست
فاطمیه مثل دردی تا ظهور منتقم
طول درمان دارد اما مدتش معلوم نیست
روضه یعنی داستان مادری در اوج خود
چون به کوچه میرسد یک قسمتش معلوم نیست
گرچه معلوم است دارد میرود مادر ولی
حضرت فضه دلیل لکنتش معلوم نیست
ضربه وقتی ناگهان شد بیتوجه میخورد
ضربه وقتی ناگهان شد شدتش معلوم نیست
هم که معلوم است او ریحانة الحوراست و
هم که وقت خشم سیلی قدرتش معلوم نیست
اینکه قبر علت خلقت چرا مخفیشده
در میان اهل معنا علتش معلوم نیست
یادم آمد موقع سجده به مهر کربلا
فاطمه در هیچ مهری تربتش معلوم نیست
مهدی رحیمی
هم دستتو افتاده است از کار مادر
هم کارِ این خـانه شده بسیار، مادر
روزت شبیه نیمی از روی تو شب شد
ازبسکه دیدی روز و شـب آزار مادر
طوری گُلابِ چشم تو پاشـید بر در
که از خجـالت، سُرخ شد دیـوار مادر
در خون نشستی، سِیلِ خونین راه افتاد
از چشمهای حیــدر کــرّار، مادر
تنها خدا، تنها پدر، تنها تو، هستید
تنهــاتر از تنهـاترین سردار، مادر
در خواب دیشب از لب مُحسن شنیدم
رازی که پنهان کردی از مسمار مادر
با دردِ سر، با دردِ گردن، دردِ پهلو
هر شب نشستی تا سحر بیدار مادر
میسوزد از هُرم تنت لبهای زینـب
میبوسمت این روزها هر بار مادر
حالا که بابا رفته بیرون جانِ بابا
یکلحظه این پوشیّه را بردار مادر
تنها نه سقفِ خانه، میدانم پس از تو
دنیا شود روی سرم آوار مادر
از پای این بستر رسیدم پای مـقتل
دیدم که سالارم شده بییار مادر
آن دم که دیدم شمر آمد سمت گودال
شـد بند قـلبم پاره، چشـمم تار مادر
خون حُسینت را درون شـیشـه کردند
سرنیزههای وحشی و خونخوار مادر
محمد قاسمی
این صفای سینه هامان از صفای فاطمه است
هر چه داریم و نداریم از عطای فاطمه است
چادر خاکی او بر قلب ما هم نور داد
بازهم در جان ما حال و هوای فاطمه است
بازهم این سفرههای هیئتی رونق گرفت
رونق این روضهها از اعتنای فاطمه است
بازهم مهدی ما شال عزا انداخته
باز دلخون از غم و سوزِ عزای فاطمه است
بوی زهرا را گرفته باز شهر مصطفی
کوچههای شهر مست ربنای فاطمه است
آبرومان رفته اما بازهم ما را خرید
آنچه آورده است ما را هم وفای فاطمه است
حاجت یکساله میخواهیم این شبها از او
دستِ رحمت، بازوی مشکلگشای فاطمه است
مریم و آسیه و حوا و آدم جای خود
خوب میدانیم ما، عالم گدای فاطمه است
من نمیدانم چه سری هست در خلقت ولی
خلق مجنون علی، او مبتلای فاطمه است
از همان اول خدا در شأن زهرا گفته بود
او برای حیدر و حیدر برای فاطمه است
کی فروشیم عزتِ خود از برای آبونان
بشنوید، این مملکت تحت لوای فاطمه است
مادری کرده برای بی پلاکان شهید
قبر این گمنامها پائین پای فاطمه است
گرچه پنهان ماند، قبر مادر آلالهها
سینهٔ سینهزنان تا هست، جای فاطمه است
علت این گریههای ماست، اشک فاطمه
گریههای ما همه از گریههای فاطمه است
گوش کن، از کوچهها دارد صدایی میرسد
یا صدای مجتبی، یا نه... صدای فاطمه است
علت چشمان تارش بعدها معلوم شد
جای دست گرگ روی پلکهای فاطمه است
وحید محمدی
مدینه بود و ستم بود و ظلم و آزارش
مدینه بود و غم و غصههای بسیارش
مدینه بود و بلا بود و درد بود و عزا
مدینه بود و سکوت و غروبِ غمبارش
مدینه بود و پر از تیرگی و کُفر و نفاق
و غربتی که شده هر دلی گرفتارش
مدینه بود ولی از تمام مردم آن
کسی نکرد مراعات حال بیمارش
مدینه بود و چهل تن هجوم آوردند
به یک نفر- نشد اما کسی طرفدارش
مدینه بود و در خانهای پر از هیزم
دری که سرخ شد از هُرم شعله مسمارش
نمیشود به زبان هم بیاورم؛ چه کنم؟
مصیبتی که خدا هم شده عزادارش
میان کوچه چگونه؟ چه شد؟ نمیگویم
تو خود حدیث مفصل بخوان ز آثارش
چه ضربهای! چه شتابی! عجب گلرویی
که آب شد دل سنگیِ سخت ِ دیوارش
محمدحسن بیات لو
زودتر کاش بمیرم زِ غم اما چه کنم
ماندهام با تنِ تو با چه کنم با چه کنم
خواستم تا که نَگِریَم به کنارِ بابا
خواستم تا که نَگِریَم به تو اما چه کنم
گریه سخت است به مَردِ تو ولی میگِرید
زیر لب زمزمهاش این شده زهرا چه کنم
از سرِ شب که زدی شانه به مویم به لبت...
خون بهجای نَفَست آمده حالا چه کنم
بس که خون میچکد از پیرهنِ تازهٔ تو
بارها گفتهام ایوای که بابا چه کنم
دیدم آن روز چه آمد به سَرَت در آتش
مانده بودم که در آن همهمه تنها چه کنم
درودیوار به هم خورد و تو را خُرد نمود
میشنیدم نَفَست را که خدایا چه کنم
من به دنبالِ تو و فکرِ همه کُشتنِ تو
کَس نمیگفت که در زیرِ قدمها چه کنم
پلکِ سرخِ تو قرار است مگر وا نشود
تو بگو با دلِ دلتنگ تماشا چه کنم
حسن لطفی
شبیه شمع، وجودِ تو آب شد بس کن
دوباره حال تو امشب خراب شد بس کن
چقدر گریه و گریه، چقدر ناله و آه
دوباره بالش تو خیس آب شد بس کن
دوباره نغمهٔ «لالا بخواب محسن جان ...»
گُلت به پشت همین در گلاب شد بس کن
چقدر نزد من «عجّل وفات» میگویی
دعای مرگ، نکن، مستجاب شد بس کن
کمی تو رحم به حال علی کنی بد نیست!
ترابِ غم به سر بوتراب شد بس کن
بیا و جان حسینت کمی بخند امشب
که کوه زندگی من مذاب شد بس کن
میان بستر غم غرق شد تنت از ضعف
تنت بهپیش نگاهم سراب شد بس کن
تو را به جان علی اینقدر نگو از مرگ
دلم به رفتنت امشب مُجاب شد بس کن
نرو ... که گر بروی آبروی من برود
سلامهای علی بیجواب شد بس کن
رضا قاسمی
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیئت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
دیوار دم میداد؛ در بر سینه میزد
محراب مینالید؛ منبر داشت میسوخت
جانکاه: قرآنی که زیر دستوپا بود
جانکاهتر: آیات کوثر داشت میسوخت
آتش قیامت کرد؛ هیئت کربلا شد
باغ خدا یکبار دیگر داشت میسوخت
یاد حسین افتادم آن شب آب میخواست
ناصر که آب آورد سنگر داشت میسوخت
آمد صدای سوت؛ آب از دستش افتاد
عباس زخمی بود اصغر داشت میسوخت
سربند یا زهرای محسن غرق خون بود
سجاد از سجده که سر برداشت، میسوخت
باید به یاران شهیدم میرسیدم
خط زیر آتش بود؛ معبر داشت میسوخت
برگشتم و دیدم میان روضه غوغاست
در عشق، سرتاپای اکبر داشت میسوخت
دیدم که زخم و تشنگی اینجا حقیرند
گودال، گل میداد و خنجر داشت میسوخت
شب بود و بعد از شام برگشتم به خانه
دیدم که بعد از قرنها در داشت میسوخت
ما عشق را پشت در این خانه دیدیم
زهرا در آتش بود؛ حیدر داشت میسوخت
حسن بیاتانی
دستم گرفتم باز دفتر را به اصرار
دیدم غم شعری مصور را به اصرار
صدیقه سردردش امانش را بریده
برداشت از بالش کمی سر را به اصرار
شکر خدا انگار حالش بود بهتر
او جمع کرد از خانه بستر را به اصرار
فضه تقاضا کرد بنشین، من که هستم
برخاست از جا روز آخر را به اصرار
نگذاشت روز آخری در خانه باشد
راهی مسجد کرد حیدر را به اصرار
دستاس را چرخاند و گندم آسیا کرد
بوسید زینب دست مادر را به اصرار
دستش کمی ازکارافتاده ولی باز
شانه زد او گیسوی دختر را به اصرار
میکرد زیر لب دعا؛ عجّل وفاتی
بستم میان گریه دفتر را به اصرار
محسن صرامی
پای دعایم با گنه زنجیر گشته
«آقا بیا» هایم چه بیتأثیر گشته
من خواب دیدم ماه پشت ابر مانده
خوابم به هجر روی تو تعبیر گشته
هر جمعه که خورشید در حال غروب است
در چشم من غمگینترین تصویر گشته
لیلای من کمکم تو را افسانه خوانند
مجنون به راه عشق تو تحقیر گشته
آقا بیا تا عشق رنگ و بو بگیرد
دنیا بدون روی تو دلگیر گشته
از نوجوانی انتظارت را کشیدم
حالا دگر چشمانتظارت پیر گشته
ترسم که من هم با غم هجرت بمیرم
ازبسکه در امر فرج تأخیر گشته
امروز دنیا در پی موعود باشد
شکر خدا عشق تو عالمگیر گشته
باید بیایی تا بگیری انتقامِ
آن سورهای که با لگد تفسیر گشته
آقا الهی بشکند دست کسی که
در کوچهها با مادرت درگیر گشته
محمود مربوبی
ما هر چه داریم از شما داریم مادر
در سایهٔ لطفت که جا داریم مادر
از مادریهایت همین بس بینِ سینه
یک دل، اسیر مرتضی داریم مادر
فرزند زیر بال مادر غم ندارد
غصّه برای چه؟ که ما داریم مادر
ما پیر هم باشیم در چشمت همانیم
در وقت افتادن زِ پا داریم مادر
در آب و گل بودیم و داغت پیرمان کرد
ماها یتیمانِ عزاداریم مادر
بی ناله اصلاً حنجره بهتر نباشد
نذر عزای تو صدا داریم مادر
آتش گرفتی تا نسوزانند ما را
روزِ قیامت هم تو را داریم مادر
تا انتقام پهلویت چیزی نمانده
ما هم برای خود خدا داریم مادر
آتش بگیرد، آنکه دستت را شکسته
یاد شما دست دعا داریم مادر
ما با علی از حادثه ترسی نداریم
ما حضرتِ مشکلگشا داریم مادر
راضی نشو زیر لحد ناکام باشیم
ما آرزوی کربلا داریم مادر
حبیب نیازی
با نوکریات سینهزن شوکت گرفته
هر چه گرفته از همین کِسوَت گرفته
شرکت، میان مجلست دارد قداست
عاشق وضویش را به این نیت گرفته
بیبی دعا کن تا دوباره بازگردد
حال بکایی را که معصیت گرفته
ما هرچه بالا میرویم از فاطمیه است
از روضهات ایمان ما برکت گرفته
هرکس توسل کرد بر خاک قدومت
حاجات خود از مرتضی راحت گرفته
روزه بگیر و باز افطارت عطا کن
حاتم به پشت خانهات نوبت گرفته
سائل، پیِ کهنه لباست آمد اما
رَخت عروسی از تو بیمنت گرفته
شرحِ نماز تو همین بس که نوشتند
وصف کبودی و ورم پایت گرفته
فردا خیالش تخت باشد هرکه امروز
دنبالهٔ کار تو با همت گرفته
نوع ارادتش به مادر فرق دارد...
...هر کس که از خطِ ولایت خط گرفته
در اوج سختیها خودش فرمود رهبر
در خیمهگاه فاطمه حاجت گرفته
خاک دوعالم بر سرم آخر چه شد که
مادر نشسته قصد قد قامت گرفته
وقت رکوعش خم شد آهسته ولی وای
انگار پهلویش از این بابت گرفته
محمدجواد شیرازی