سیّدمهدی شجاعی
میخواستم تو را خورشـید بنامم، از روشـناییِ منـتـشرت؛
دیدم که خورشـید، سکـهی صـدقهایست که تـو هر صبـح از جـیب شرقیات درمیآوری، دور سر عالـم میچرخانی و در صنـدوق مـغـرب میاندازی. و بدینسان اسـتواری جهان را تضـمـین میکنی.
میخواستم نام تو را ابـر بگذارم، از شدت کرامـتت؛
دیدم که ابـر، دستـمالیست که تـو با آن، عرقهای آسـمانیات را از جبـین میستری و بر پیـشانیِ زمـینهای تبدار میگـذاری.
میخواستم تو را آسـمان بخوانم، از وسعـتِ آبیِ نـگاهت؛
دیدم که آسـمان، سـجّادهی کوچکیست که تـو برای عبادتِ مدامت، زیر پا میافـکنی.
میخواستم تو را نسـیم لـقب دهم، از لطافت و مهـربانیات؛
دیدم که نسـیم، فقط بازدم توست که در فضای قدسی فرشتـگان تنـفس میکنی.
به اینجا رسیدم که:
زیباترین و زیبـندهترین نام، هـمان است که خدا برای تو برگـزیدهاست؛ ای کریمترین بخشـندهی کائنات... ای جـواد!