جوانه های فردا

  • 7390
  • 154 مرتبه
همان آقا روح‌الله عزیز

همان آقا روح‌الله عزیز

1400/11/24 09:07:07 ق.ظ

آه...! همه آن حادثه در حرم حضرت امیر (علیه‌السلام) اتفاق افتاد. همه دوازده امام (علیهم‌السلام) هم حضور داشتند. قرص صورتشان مثل ماه شب چهاردهم می‌درخشید. نمی‌توانستم جلو بروم. انگار پاهایم را به زمین بسته بودند. دوازدهمی‌شان حضرت مهدی (علیه‌السلام) بود که مثل بقیه زیبا و دوست‌داشتنی به نظر می‌آمد و در آخر صف نشسته بود. چنددقیقه‌ای بهشان ماتم برد... آه که چه اتفاقی بود. کاش می‌توانستم جلوتر بروم و من هم دست‌بوسشان شوم. علما یکی‌یکی برای دست‌بوسی می‌آمدند و آن دوازده پاره آفتاب، گاه همگی‌شان و گاه بعضی‌هایشان، به احترام برمی‌خاستند. ناگهان حاج‌آقا روح‌الله از گوشه ایوان وارد شد. دلم به‌یک‌باره فروریخت. او در آنجا چه می‌کرد؟! همان سیدی که ازش خوشم نمی‌آمد. او که... آه... داشتم گیج می‌شدم. یکی از شاگردهایش هم همراهش بود. جلوی کفش داری ایستاد و کفش‌هایش را درآورد. شاگردش کفش‌هایش را به کفشداری داد و دنبالش دوید. حضرت مهدی (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) تا چشمش به او افتاد، از جا برخاست. ناگهان همگی امامان (علیهم‌السلام) برخاستند و احترام کردند. داشتم شگفت‌زده می‌شدم. حضرت مهدی (علیه‌السلام) گفت: «روح‌الله!» او عبایش را جمع کرد و با خوش‌رویی پاسخ داد: «بله آقا!»

امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) گفت: «بیا جلو!»

عجیب! او فوری جلو رفت. وقتی مقابل امام (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) ایستاد، قدش هم قد امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) بود. امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) لب‌هایش را جلو برد و توی گوش او شروع به حرف زدن کرد. آن‌قدر گفت و گفت که گفت‌وگویشان به درازا کشید. دست‌آخر حاج‌آقا روح‌الله درحالی‌که سرش را تکان می‌داد، پاسخ داد: «چشم... انجام دادم... انجام می‌دهم... ان‌شاء‌الله!»

بازهم تقلا کردم جلوتر بروم؛ اما نمی‌شد؛ یعنی پاهایم به اراده خودم نبودند. امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) سر جایش نشست. حاج‌آقا روح‌الله دستی تکان داد و آن یازده نفر احترام کردند و او، بی‌آنکه پشتش را به آنان کند، عقب عقب برگشت به‌سوی کفش داری.

هاج و واج از شاگردش پرسیدم: «پس چرا او به حرم نرفت؟»

گفت: «به خاطر این‌که حضرت امیر (علیه‌السلام) اینجا نشسته‌اند. برای چه به حرم بروند؟!»

لحظه‌ای بعد، هر دو کفش‌هایشان را پوشیدند و به‌تندی از در صحن بیرون رفتند و من از خواب پریدم...

آن... چه خواب عجیبی بود. گریه امانم را بریده بود. گفتم خدایا چه کنم؟ چه جفاها که به او نکردم. وای از این چند سال سیاه و آن‌همه توهین و افترای من... وای!

باعجله و پرتشویش به‌سوی خانه‌اش راه افتادم. از چند تا کوچه‌پس‌کوچه که گذشتم، حضور آدم‌های توی راه را حس نکردم و تنها، تمام حواسم به او بود. بازهم قلبم به هم فشرده می‌شد و دانه‌های درشت و شور اشک روی گونه‌هایم وامی‌رفتند و پرپر می‌شدند و بالای لب خشکیده‌ام می‌خزیدند.

یاد پسرکم افتادم... آه... یاد آن روز دردناک... مثل بید لرزیدم! دوباره همه آن خاطره تلخ، جلوی چشم‌های پرآشوبم زنده شد. دست پسرکم را گرفته بودم و توی یکی از کوچه‌ها از حرم برمی‌گشتم که با او، روبه‌رو شدیم. پسرکم گفت: «آقاجان! آن آقای مهربان، آن آقای نورانی!» بعد خنده‌کنان جلو رفت که دستش را ببوسد. به سویش دویدم و دستش را محکم کشیدم و به او تشر زدم.

- بس کن... خجالت بکش. او آدم خوبی نیست!

پسرکم ترسید و کز کرد؛ اما او مثل همیشه با تبسم پرمهری نگاهمان کرد؛ اما من آن برخورد را به تلخی می‌دیدم. او سلام کرد. جوابش را ندادم و اخم کردم. چندتایی از بچه‌ها جلو رفتند تا دستش را ببوسند. او به پسرکم مثل همیشه خندید. برای این‌که مهرش بیش‌تر از آن به دل پسرکم نیفتد، فوری دستش را گرفتم و او را دنبال خود کشاندم و از او دور شدیم. پسرکم مدام گریه می‌کرد و من با توپ پر، دوباره سرزنشش کردم...

آه ... حالا دوباره آن خاطره مثل خوره به جانم افتاده بود نفهمیدم چطوری به در خانه کوچکش رسیدم. کسی جلوی در آن نبود. اشک‌هایم را با پشت قبایم گرفتم و فوری افتادم به بوسیدن در خانه‌اش. آن را هی بوسیدم و آرام گرییدم و استغفار کردم. خواستم برگردم که همان شیخ را دیدم. همان شاگرد او را که توی خواب شب پیش، همراهش بود. شیخ جلویم ایستاده و متعجب نگاهم می‌کرد. هر دو همدیگر را خوب می‌شناختیم و او خوب می‌دانست که من دشمن سرسخت آقایش هستم. سلام کرد. با گریه و بغض پاسخ سلامش را دادم. بیش‌تر تعجب کرد و گفت: «عجب!»

گفتم: «الحمدالله که خداوند مرا هدایت کرد...»

با چشم‌هایی که انگار می‌خواست از حدقه دربیاید به من نگریست و پرسید: «مگر چه شده است؟!»

گفتم: «به درس می‌روید؟ آقا مسجد می‌روند؟»

گفت: «بله همین‌الان!»

با التماس گفتم: «من هم می‌آیم مسجد!»

همان‌طور خشکیده و مات، به من زل زد. تا آمدم راه بیفتم، صدای او را شنیدم که می‌خواست بیرون بیاید. چهارستون بدنم لرزید. زبانم نای حرکت و سلام گفتن نداشت. خجالت‌زده و شرمناک، از کوچه‌ای دیگر، پا تند کردم سوی مسجدی که محل تدریس او بود. در مسجد، جایی برای نشستن انتخاب کردم. او وارد شد. همه صلوات فرستادند. او به‌سوی منبر رفت. آن شیخ هم در نزدیکی‌های من نشست. خودم را جلو کشاندم. هنوز لرزه و دغدغه، در وجودم بود. دهانم را بااحتیاط، جلو بردم و زیر گوش شیخ گفتم: «تو که می‌دانی هم‌نشین بد به من اثر کرده بود. بس که از مغرضان چیزهای نادرستی شنیده بودم، به آقا بدبین بودم... به خدا نمی‌دانستم.»

چشم‌هایم دوباره، بنای اشک ریختن گذاشت. آقا درس را شروع کرد. باید مواظب حرف زدنم می‌بودم. سرم را زیر بردم و آرام‌آرام، داستان خواب شب پیش را برای شیخ بازگفتم. شیخ چند باری یکه خورد و حالت چهره‌اش عوض شد. به آخرهای داستان که رسیدم، اشک زیادی از چشم‌هایم بیرون غلتید و راه بینی‌ام بسته شد.

آخر به او گفتم: «من در حق ایشان جفا کردم. خدا از سر تقصیرم بگذرد. من از حالا به ایشان ایمان آورده‌ام، ولی هنوز ناراحتم... من قول داده‌ام که خوبی‌های ایشان را برای مردم بازگویم!»

شیخ به من لبخند آرامش بخشی را هدیه داد. ته دلم خنک شد.

- فقط یک خواهش از تو دارم، اگر می‌توانی به آقا بگو از من درگذرد!

شیخ بیش‌تر تبسم کرد و پاسخ داد: «همین‌جا به ایشان می‌گویم!»

درس که تمام شد، آقا به‌تنهایی از مسجد بیرون آمد. شیخ دنبالش رفت. داستانم را برایش بازگفت. دلم هنوز پر از اضطراب بود. به خودم گفتم: «چه سید مهربانی بود و من قدرش را در این چند سال ندانستم و به بعضی‌ها با دروغ‌هایم گفتم پای درسش نروند... وای بر من!»

شیخ برگشت. پرسیدم: «چه شد؟»

آقا داشت از ما دور می‌شد. شیخ با گشاده‌رویی و اطمینان گفت: «آقا گفتند من از ایشان گذشتم. من بخشیدم... هرچه بود بخشیدم!»

فوری روبه‌قبله به سجده افتادم. شیخ مرا بلند کرده و آرامشم داد. بعد دنبال آقا رفت.

گریه‌کنان برگشتم. نسیم ملایمی که از سمت حرم می‌وزید، تمام تنم را از خنکای دلپذیری پر می‌کرد. با خودم زمزمه کردم: «باید بروم پیش پسرکم. باید به او بگویم که به‌زودی می‌برمت خدمت همان آقایی که دوستش داری. همان آقا روح‌الله عزیز!» (1)

 

 

پی‌نوشت:

1. امام خمینی حدود 15 سال در کشور عراق در شهر نجف، تبعید بودند. این اتفاق در آن شهر روی داده است.

منبع: این داستان بر اساس خاطره‌ای از یک روحانی ایرانی که در نجف زندگی می‌کرده و در کتاب پا به‌پای آفتاب، جلد 2 آمده است، بازآفرینی شده است.