خانواده آسمانی
  • 3796
  • 172 مرتبه
نامه‌ای به غاده چمران (همسر شهید چمران)

نامه‌ای به غاده چمران (همسر شهید چمران)

1399/03/31 10:48:07 ب.ظ

تو را سرزنش می‌کردند که «این چه زندگی است که تو داری؟» و تو می‌گفتی «خودم خواستم، خودم انتخاب کردم.» تو مصطفی را خوب شناخته بودی. برای همین هم بود که وقتی تو را خواستگاری کرد و خانواده‌ات مخالفت کردند، ایستادی، جنگیدی و جنگیدی تا سرانجام پیروز میدان شدی و آمدی تا در کنار مصطفی، با آن شرایط سختی که می‌دانستی دارد، زندگی کنی و به آن‌همه رفاه و تجمل که در خانه پدرت داشتی پشت پا زدی! و مصطفی به‌راستی تو را دوست داشت و همیشه یار و یاورت بود. یادت می‌آید... نه با غذا پختن میانه‌ای داشتی و نه حتی با ظرف شستن؛ آخر تو پیش از آن، هرگز از این کارها نکرده بودی، مصطفی بود که پیش‌بند می‌بست و ظرف‌ها را می‌شست یا غذا می‌پخت. یادت می‌آید در اوج کارهایش، حتی اگر پنج دقیقه هم می‌شد، به تو سری می‌زد و اگر کاری بود برایت انجام می‌داد، بعد هم سریع می‌رفت تا به کارهایش برسد.

یادت می‌آید خانواده‌ات دو ماه تمام زندانی‌ات کرده بودند تا او را نبینی و رابطه‌تان قطع بشود. فداکاری‌هایش را دیده بودی و استقامت و دل سوزی‌اش را برای مردم بی‌پناه لبنان و فلسطین. برای همین، مقاله‌ای نوشتی و او را به مردم شناساندی!

یادت می‌آید وقتی آمدند خواستگاری‌ات برای مصطفی چمران، در پوست خود نمی‌گنجیدی! اما حرف مادرت... «ایرانی‌ها که لبنان نمی‌مانند. ممکن است برود آمریکا، برود ایران. نمی‌خواهم... نمی‌گذارم دخترم از من جدا بشود!» مصطفی چقدر مصیبت کشید تا رضایت پدر و مادرت را به دست آورد و تو هم کم تلاش نکردی. برای تعیین مهریه هم همین مشکل بود. یادت هست!

از مصطفی پرسیده بودند: «چه قدر می‌خواهی مهرش کنی؟» و پاسخ شنیده بودند: «یک جلد کلام‌الله و یک لیره لبنانی.» حیران پرسیده بودند «چرا یک لیره لبنانی؟!» و او گفته بود «برای اینکه مهر باید رقم داشته باشد، مادی باشد».

برایش استدلال آورده بودند «یک لیره نمی‌شود. غاده خواهر داشته، مهریه خواهرش سی هزار لیره لبنانی بوده است»؛ و او پاسخ داده بود: «من که نمی‌خواهم یک‌چیزی بخرم و بعد بفروشم. من می‌خواهم زن بگیرم. این حرف‌ها را هم اصلاً قبول ندارم.» عاقبت هم نتوانستند مصطفی را قانع کنند. برای همین آمدند سراغ تو که مادرت را قانع کنی و تو... تو گفتی «هر چه دکتر بگوید، من قبول دارم».

یادت هست پدر و مادرت برایت کادوی ازدواج فرستادند، بیشترش وسایل زندگی بود. همه را آوردند مؤسسه، همان‌جایی که تو در یک اتاق کوچک آن با پرده‌ای کهنه، زندگی ساده و سخت اما سعادتمندانه‌ات با مصطفی را شروع کرده بودی. مصطفی که آمد و دید گفت: «بگو همین‌الان، با همان ماشینی که آورده‌اند، ببرند». یادت هست وقتی با حالتی کمی اعتراض‌آمیز گفتی «هدیه است»، گفته بود «من فقط با تو ازدواج کردم، نه با خانواده‌ات و طرز فکرشان» و تو راحت پذیرفتی. چون می‌دانستی راهی که مصطفی انتخاب کرده، بیراهه نیست و تو برای همین همراهش شده بودی.

مصطفی هم تو را خوب شناخته بود. ایثار و فداکاری‌ات را دیده بود، به خاطر همین به تو احترام می‌گذاشت، نمونه آن، وقتی بود که یکی از بچه‌ها انگشتش رفته بود روی ماشه و به‌اشتباه شلیک کرده بود. مصطفی گفته بود باید برود سیاه‌چال، می‌خواست این‌طوری تنبیهش کند. تو هم آمدی و وساطت کردی، اول جواب شنیدی «نه»، ولی وقتی گفتی «به خاطر من» نگاهت کرد، لبخندی معنادار بر چهره‌اش نشست، لختی سکوت و بعد گفت: «پای کسی را پیش کشیدی که نمی‌توانم روی حرفش حرف بزنم. باشد، سیاه‌چال نرود!»

یادت می‌آید بارها به تو گفته بود «زندگی ما از خیلی نظرها باهم تفاوت دارد. باید یک روز و یک ساعت خاصی را تعیین کنیم، بنشینیم از هم انتقاد کنیم.» و این کار را هم کردید. خودت می‌گفتی «این زیباترین لحظه عشق ما بود که می‌نشستیم روبروی هم سعی می‌کردیم عیب‌های آن‌یکی را از او دور کنیم.» زمانی هم فرارسید که در ایران به وجود مصطفی نیاز پیدا کردند و تو را آنجا گذاشت و خودش آمد ایران. کاش اجازه می‌دادی آن نامه‌هایی که در این مدت به هم داده بودید، چاپ می‌شد. اگر آن نامه‌ها چاپ می‌شد، روح لطیف و عاشق مصطفی هم بهتر به همگان معرفی می‌شد و بر همه ثابت می‌شد که او واقعاً انسانی کامل بود، مبارزی استوار و صبور در برابر تمام تهمت‌ها و قدرنشناسی‌هایی که حتی از اطرافیانش می‌دید. مبارزی ثابت‌قدم با روحی لطیف و مهربان بود که در بحبوحه میدان جنگ، شیفته زیبایی یک گل می‌شد و آفرینش بی‌نظیر و کامل خدای هستی آفرین را می‌ستود یا بلبلی زخمی را نوازش می‌کرد و بر بال و پرش مرهم می‌گذاشت. او انسان‌ها را به نهایت دوست داشت و برای رسیدن آن‌ها به کمال وجودی، نهایت تلاشش را می‌کرد... .

نمی‌دانم... شاید... نه به‌یقین مصطفی را هیچ نشناخته‌ایم، ولی تو خوب او را شناخته بودی و می‌دانی که امثال مصطفی کم یابند. به خاطر همین، گفتی «این نامه‌های عارفانه و عاشقانه اگر چاپ بشوند، زندگی‌های زوج‌های جوان را به هم می‌ریزد؛ چراکه صدای همه درمی‌آید که چرا ما این‌طوری نیستیم... نه... نه من و نه مصطفی هیچ‌کداممان راضی نیستیم زندگی کسی به هم بخورد» و عشق را هنوز می‌توان در چشمان تو دید... .

برایمان دعا کن غاده! دعا کن حداقل گوشه‌ای از روح مواج و خروشان مصطفی را بشناسیم. شاید از این راه بتوانیم همان‌گونه که او عاشق شد و عاشق زیست و عاشق رفت، ما نیز عشق را دریابیم. [1]

[1]. برداشت آزاد از کتاب: مرگ از من فرار می‌کند، انتشارات روایت فتح، 1385.

اخبار مرتبط