خانواده آسمانی
  • 3834
  • 189 مرتبه
قطره‌ای از حسن گل

قطره‌ای از حسن گل

1399/03/31 11:31:08 ب.ظ

از کجا شما به این عظمت و مقام رسیدی؟

حاج شیخ عبدالکریم حائری (رحمه‌الله)

وقتی از ایشان پرسیده بودند از کجا شما به این عظمت و مقام رسیدید؟ گفته بود: سال‌های سال خانمم مریض بود و من مریضی خانمم را برای تجدید فراش یا طلاق و یا وانهادن او بهانه نکردم. سال‌های سال با او هم‌زیستی داشتم. او را تمیز می‌کردم. از آفتاب به سایه می‌بردم و از سایه به آفتاب و...، این‌گونه با او مدارا کردم تا خدا به من نظر کرد.


به حج نرفت

آیت‌الله احمدی میانجی (رحمه‌الله)

یکی از علمای بزرگوار، آیت‌الله میانجی را دعوت کردند تا در مکه مکرمه پاسخ گوی حجاج بیت‌الحرام باشند. ایشان پاسخ منفی دادند. فرزندانش به او گفتند که آقا! چرا قبول نمی‌کنید؟ ایشان فرمودند: چون مادرتان مریض است و من باید از او پرستاری کنم. فرزندان گفتند ما از مادر پرستاری می‌کنیم، شما به مکه مشرف شوید. ایشان فرمودند: نه من خودم باید پرستاری کنم. بیم این دارم که مادر شما تقاضایی داشته باشد و خجالت بکشد از شما درخواست کند.


ریحانه‌های من

علامه طباطبایی (رحمه‌الله)

شب‌ها که پدرم از درس می‌آمد تا دوازده شب دورهم جمع می‌شدیم و حرف می‌زدیم. آن‌قدر پدر و مادرم باهم خوب بودند که رفتار خوب آنان باعث می‌شد بچه‌ها اصلاً احساس کمبود نکنند. خیلی‌ها تعجب می‌کردند از این‌که پدر و مادرم زندگی راحت را در تبریز رها کرده و به این زندگی سخت در قم تن داده‌اند. فضای خانه‌مان توأم با احترام محبت‌آمیز بود. عشقی که پدرم با محبت و معنویت خود در خانه می‌پراکند، جایی برای مسائل غیرعادی باقی نمی‌گذاشت. وقتی مادرم با یکی از دخترها غذا درست می‌کرد، پدرم آن‌قدر تشکر می‌کرد که ما خجالت می‌کشیدیم. به ما دخترها خیلی احترام می‌گذاشت. حتی می‌گفت: دخترهایم ریحانه‌های من هستند.


شکمت کارد بخوره!

آیت‌الله حق‌شناس (رحمه‌الله)

بعدازظهر یک روز سرد زمستانی در ماه رجب خدمت ایشان رسیدم طلاب و دوستان تک‌تک در حال جمع شدن بودند تا مانند روزهای گذشته از وعظ و نماز جماعت ایشان کام جانشان را شیرین کنند. ظاهر حاج‌آقا نشان می‌داد که نشاط روزهای دیگر را ندارد و غصه‌ای دارند. بخاری نفتی علاءالدین در وسط اتاق بود و کتری و قوری گل‌داری با دستمال تمیز دم‌کنی روی آن جلب‌توجه می‌کرد. آیت‌الله حقّ شناس لب به سخن گشود و با نگاه به علاءالدین سخنش را با نالهٔ جان‌سوزی شروع کرد: «ظهر بعد از ناهار یه قدری استراحت کردم و وقتی بیدار شدم دیدم بساط چایی هم به راهه، استکان‌نعلبکی را برداشتم تا از سرچراغ چایی بریزم، (گریه راه صحبتشان را گرفت.) این استکان و نعلبکی همچنین به هم خورد که حاج‌خانم تو اتاق پشتی بیدار شد.» ایشان چون دستشان رعشه شدیدی داشت طبیعی بود که اگر می‌خواستند چای بریزند سروصدا می‌کرد و همسر ایشان که همواره مراقب ایشان بودند را خبردار می‌کرد. ایشان ادامه دادند: «پیش خودم گفتم عبدالکریم شکمت کارد بخوره! که برای مقصود خودت حاج‌خانم که روزه بود را بیدار کردی!» شدّت تأثر ایشان به‌قدری بود که به مباحث دیگر چندان پرداخته نشد ولی به نظر می‌رسد ماندگارترین درس عملی اخلاقی بود که ایشان به همه ما دادند.

منبع: ماهنامه خانه خوابان

اخبار مرتبط