خوبیها باید مال ما باشد. من و زن و بچهام.بدیها نباید دوروبر ما آفتابی شود. این استراتژی بعضی از ماست. خیر طلب نیستیم. اصلاً دیگران را آزار و اذیت میکنیم و اسمش را میگذاریم شوخی...
در مسافرتها عقب کاروان میرفت، مبادا کسی جامانده باشد. در مسیرش اگر سنگ و کلوخی میدید، یا هرچه آزارشان میداد، کنار میزد.به عفیف بن حارث که کودک بود و بر درختان خرما سنگ میزد تا خرما بریزد و بخورد گفته بود: هرچه روی زمین است مال تو؛ روی درخت مال مردم است.
بلا رسیده و نرسیده عالم و آدم را خبر میکنیم. طاقت هیچچیز را نداریم. بلا که هیچ، نعمت هم کمی دیر برسد زمین و آسمان را به هم میریزیم و گله و شکایت که چقدر بدبختیم. احساس میکنیم خدا همه عذابهای دنیا را به ما داده وقتیکه در یک روز هم ماشینمان پنچر میشود و هم رادیاتورش جوش میآورد...
خیلی سختی کشید و آنچنان آزار شد که پیامبری، قبلش اینچنین آزار نشد، اما سخت تحمل میکرد. میگفت وقتی به مصیبتی مبتلایید یادم کنید که بیش از شما سختی کشیدهام.در نبرد اُحد، صورتش زخمی شد و چهار دندان پیشین او شکست. یارانش از او خواستند تا دشمنانش را نفرین کند، اما فرمود: نفرین کننده برانگیخته نشدم، اما دعوتگر و بخشایشگر مبعوث شدم. خداوندگارا! قوم مرا هدایت کن...
ناشکری زیاد میکنیم ولی شکر نه، گاهی حتی بهقدر چند کلمه. از بزرگانمان زیاد شنیدهایم که: شکر نعمت، نعمتت افزون کند، اما بیشتر اهل گله و شکایتیم. اینگونه نه آنها را که داده میبینیم و نه آنها که با حکمت خودش نداده. ترانههای آنطرف آبی را خوب زمزمه میکنیم اما دریغ از یاد خدا...
بر زبانش ورد خدا بود. در شادی و غم. «الحمدالله علی هذه النعمه» ذکر شادیهایش بود و «الحمدالله علیکلحال» ذکر غمهایش. وقتی هم به چیز دوستداشتنی میرسید میفرمود: «الحمدالله الذی بنعمته تتم الصالحات...»
از ما اگر کسی بیمار شود، نه خبری میگیریم و نه حالی میپرسیم. خبر فوتش که بیاید میگوییم: وای! چه زود مرد! اگر هم که سالم شود که هیچ...
عیادت بیمار را خیلی مهم میدانست. مخصوصاً اگر همسایه هم بود. نقل تاریخی است که به عیادت یهودیای رفت که هر روز بر سرش خاکستر میریخت و چند روزی بود که خبری از او نبود...
انگار بعضی از ما ساخته شدیم تا زیردستمان را اذیت کنیم. چه انسان باشد و چه حیوان. از کشتن مورچههای بیگناه تا نازل کردن بلاهای عجیبوغریب سر سگ و گربه. شکار غیرمجاز هم که دیگر جای خود دارد. خوب زورمان به اینها میرسد...
رحمتش شامل حیوانات هم شده بود. از شکار کردن در ایام تولیدمثل نهی میکرد و خود هرگز شکار نکرد. میگفت بهصورت چهارپایان نزنید. آنها حمد و تسبیح میگویند. بیجهت سوارشان نشوید و بیش از طاقت از آنها کار نکشید...
مهمان که میآید باید از یک هفته قبل بسیج شویم تا برایشان سنگ تمام بگذاریم. توی عروسی باید یک تیپ خاص و جدید داشته باشیم. بازارمان پر است از کالاهای لوکس و تجملاتی، حتی در این شرایط اقتصادی که از آن ناله میکنیم...
از همه میخواست به تشریفاتی که دیگران را به رنج میافکند و سود واقعی برای آنها ندارد، دست بردارند. با رفتارش میآموخت که در مجلس در پی جای خاصی نباشند. پایینترین جا مینشست و آنچنان ساده و بیآلایش بود که چون کسی داخل مسجد میشد او را از دیگران بازنمیشناخت...
انگار دنبالمان کرده باشند. نجویده و تند تند و پشت سر هم حرف میزنیم. همهاش را میاندازیم سرکار زیاد و وقت کم. پرگویی را که دیگر نگو. پای تلفن، خاطرات چهلساله را زیرورو میکنیم. یک سیری در اخلاق و رفتارهای اهل فامیل و محل هم میکنیم. در موقعیتهای خاص، قلمبه سلنبه حرف میزنیم یعنی ما هم بله...
چنان شمرده سخن میگفت که شنونده میتوانست واژگان را بشمرد. پرگویان را سرزنش میکرد و میگفت: منفورترین شما نزد من پرگویاناند. سکوتش به درازا میکشید و بی ضرورت لب به سخن نمیگشود. هیچگاه با نهایت مرتبه عقل و فهم خویش با کسی سخن نگفت...
به ما اگر بگویند احترام گذاشتن ذهنمان میرود به سمت پدربزرگها و مادربزرگها. در درجه بعد هم عموم پیرها. انگار این واژه را فقط برای اینها ساختهاند. برای بقیه افراد هم قاعده خودمان را داریم؛ اینکه از من کوچکتره! آنکه به من سلام نکرد! او که ما را تحویل نمیگیرد! آن دیگری را هم که ما نمیشناسیم و...
سراغ یارانش را زیاد میگرفت. «اَنس» میگوید: ده سال خدمتش را کردم. نه هر گز دشنامم داد، نه مرا از خود راند و نه به رویم اخم کرد. گاه در کاری که دستور فرموده بود سستی میکردم، سرزنشم نمیکرد و اگر کسی از خاندانش نکوهشم میکرد، میفرمود: رهایش کنید. اگر میتوانست انجام میداد...
قدیما خاطرههای قشنگی از همسایههایمان داشتیم اما حالا آنها را نمیشناسیم. غریبتر از غریبهایم و حتی بهزحمت میدانیم که برای همین ساختمان هستند یا ساختمان مجاور. دعواهای همسایگی هم نشانهای همین همسایگی مدرن است. از دعوا بر سر جای پارک تا بالا و پایین پریدن بچهها...
برای همسایه حرمت قائل بود. مثل خون مسلمان. تا چهل خانه را هم همسایه اعلام کرده بودند. میگفت: اگر مریض شد باید عیادتش کنی. اگر مرد باید تشیعش کنی. اگر قرض خواست باید بدهی و اگر حادثه تلخ و شیرین رخ داد باید شریکش باشی. همسایه آنقدر مهم بود که در جنگ تبوک گفته بود: هرکس همسایهاش را اذیت کرده با ما نیاید.
منبع: ماهنامه خانه خوبان