دستش را روی درِ چوبی مسجد گذاشت و سرک کشید. تا او را دید، لب پایینش را گزید. پاورچینپاورچین جلو رفت. نزدیکش ایستاد تا نمازش تمام شود. سلام نمازش را که داد، چند قدمی جلو رفت. او آرام و بیصدا نشسته بود و زیر لب دعا میخواند. خم شد و یواشکی به صورتش نگاه کرد. پهنای صورتش از نم اشک میدرخشید. با ترس، اثر زخم روی چشمش را ورانداز کرد. زخم، چهرهاش را پر ابهتتر میکرد. کنارش نشست. بیاختیار صدای دوستانش در گوشش پیچید...
یکی با عصبانیت میگفت: «چهکار کردی؟... او لشکری را حریف است؛ آنوقت تو روی سر او زباله میریزی؟...» آنیکی میگفت: «نمیشناسیاش؛ وگرنه از ترس موش میشدی... او سردار شجاع لشکر اسلام است.»
تا صورتش را به سمت او چرخاند، خم شد. گوشهٔ عبای رنگورورفتهاش را در دست گرفت. آرامآرام روی حصیرهای شکستهٔ مسجد افتاد. با صدایی آرام گفت: «ببخشید! شما را نشناختم. شرمندهام برای کار زشتی که کردم. من همان کسی هستم که در بازار به شما بیادبی کردم. از شما معذرت میخواهم. خواهش میکنم از مجازات من صرفنظر کنید!»
مرد بلندقد، دست بزرگ و نیرومندش را روی سر او گذاشت و گفت: «بلند شو!... اشتباه میکنی. به خدا قسم، من فقط به خاطر دعا برای تو به مسجد آمدم! دلم برایت سوخت، وقتی دیدم بیدلیل مردم را آزار میدهی.»
مرد که تازه فهمیده بود مردانگی چیست، دلش میخواست یک قطره آب شود و فرو برود در زمین...
***
اگر امام علی (علیهالسلام) را دوست دارید و عشقش را در دلتان میپرورانید، حتماً مالک اشتر را هم میشناسید. او کسی است که پس از شهادتش، مولای متقیان فرمودند: «خدا رحمتش کند! او برای من آنچنان بود که من برای پیامبر خدا بودم.»
او دست راست امام علی (علیهالسلام)، مردی مقتدر، نیرومند و درعینحال، زاهد و عارف بود.
نام کاملش «مالکبنحارث عبد یغوث نخعی» است. قبل از بعثت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) متولد شد؛ اما از کودکی و نوجوانیِ او در تاریخ چیزی نیامده است. اصالت او از شاخهٔ نخع، از قبیلهٔ منحج است که در یمن زندگی میکردند. او قبل از اینکه امیر بزرگ لشکر اسلام شود، رئیس قوم خود نیز بوده است.
در زمان خلیفههای اول و دوم نیز، در فتوحات شرکت میکرد و پس از نبرد قادسیه در کوفه ساکن شد. مالک، نقش مهمی در رهبری مردم برای بیعت با امام علی (علیهالسلام) داشته است و پس از به خلافت رسیدن حضرت، آنقدر همراه و یاورش بود که ایشان بارها در میان یارانشان فرمودند: «ایکاش در میان شما دو نفر مثل او و بلکه یک نفر مثل او داشتم!»
او مردی قویهیکل، با چهرهای پر ابهت بود. شمشیرش را «لج»، یعنی درخشنده همچون آب روان مینامیدند. از شجاعت و رشادت مالک، هرچه بگوییم کم گفتهایم. رشادتها و دلاوریهای او، در جنگهای صدر اسلام مثالزدنی است. او در جنگهای زیادی مثل: جمل، صفین، نهروان و... شرکت داشته و با جانودل شمشیر زده است. اصلاً، لقبی هم که او را با آن میشناسیم، ثمرهٔ همین شجاعتها و رشادتهاست. «اشتر»، یعنی کسی که پلک چشمش برگشته و مالک، این زخم چشم را از جانفشانیهایش در جنگ یرموک، مقابل رومیها یادگار داشته است.
اگر میخواهید از شجاعتهای مالک بیشتر بدانید، باید این سخن «ابنابیالحدید» را بخوانید: «خدا پاداش مادری را بدهد که مردی چون مالک اشتر را پرورش داده است! اگر کسی قسم بخورد که خداوند متعال میان عرب و عجم شجاعتر از او، جز استادش علی (علیهالسلام) نیافریده است، من بر او ترس گناه ندارم!»
شاید برای شما جالب باشد بدانید مالک اشتر از معدود کسانی است که پیامبر اسلام (صلیاللهعلیهوآله) در پیشگوییهای غیبی خود، او را مردی صالح و مؤمن یاد کرده است.
زمانی که ابوذر در حالت احتضار بود و مرگ را احساس میکرد، به نزدیکانش گفت: «پیامبر در جمع یاران خود فرمودند که یکی از شما در فلات دورافتادهای میمیرد و گروهی از مؤمنان بر جنازهاش حاضر میشوند و آنکس من هستم که در بیابان ربذه از دنیا میروم و عدهای مؤمن از راه خواهند رسید و مرا کفنودفن خواهند کرد...» طولی نکشید عدهای از مسلمانان از راه رسیدند و او را کفنودفن کردند. ازجملهٔ این افراد، مالک اشتر بود که پیشنماز آن گروه شد و بر جنازهٔ ابوذر نماز گزارد.
دعای مالک کنار قبر ابوذر، چقدر دلنشین است وقتیکه میگوید:
«بار پروردگارا! این ابوذر صحابی و یار رسول خداست که تو را در میان بندگانت پرستش کرد و در راه تو با مشرکان جنگید و در دین تو تغییری ایجاد نکرد؛ ولی اگر ناحقی میدید، با قلب و زبانش اعتراض میکرد و برای همین به او ستم کردند، تبعید شد و از حقش محروم گردید. او تحقیر و کوچک شد تا آنکه در غربت، تنها جان سپرد. بار پروردگارا! آنان که او را محروم و از سرزمین هجرت و حرم رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) بیرونش کردند، هلاک و نابود گردان.» آنگاه دیگران آمین گفتند.
ازآنجاییکه مالک اشتر هم برای یاریرساندن به امام علی از هیچ کاری دریغ نمیکرد و هم ازنظر قدرت بیان و توانایی جسمی، در جایگاه بالایی بود، امام علی (علیهالسلام) ایشان را به سرزمین مصر فرستاد؛ چون برای ادارهٔ مصر شخصی مانند مالک اشتر لازم بود تا با حیلههای معاویه و عمروعاص مبارزه کند.
در نامهای که امیرالمؤمنین به مردم مصر نوشته، اینگونه از مالک یاد کرده است: «بندهای از بندگان خدا را سوی شما فرستادم که در زمان ترس، چشمش خواب ندارد و در هنگام خطر، از دشمن نمیترسد. او مالک پسر حارث از طایفهٔ مذحج است؛ پس گفتههای او را بشنوید و به فرمان او که مطابق حق باشد، گردن نهید. اکنون با همهٔ نیازی که به او دارم، نزد شما فرستادم که خیرخواهتان است.» البته نامهٔ کامل و راه و روش مردمداری و حکومتداری برای حاکمان، در نهجالبلاغه آمده است.
مالک اشتر نیز برای پیروی از فرمان مولایش بار سفر بست و در سال 37 هجری قمری، از کوفه خارج شد.
در بین راه، با شخصی به نام «نافع» آشنا شد که خود را فقیر و نیازمند معرفی میکرد؛ درحالیکه او منافقی بدخواه بود و هدفی نداشت جز مسموم کردن مالک اشتر. او با ظاهری ساختهشده جلو رفت و با زهری کاری که در شربتی ریخته بود، این انسان بزرگ را مسموم کرد. وقتی اطرافیان مالک به این مسئله پی بردند که نافع فرار کرده بود و او از درد به خود میپیچید. مالک با نوشیدن شربت زهرآلود، درواقع شربت شیرین شهادت را نوشید، روح بلندش به حضرت حق نزدیک شد و تا ابد جاودانه ماند. مولای متقیان، با شنیدن این خبر ناگوار چنین فرمود: «خدا مالک را رحمت کند! او برای من آنچنان بود که من برای پیامبر خدا بودم.» از آنسو، معاویه و عمروعاص به شادی پرداختند و نافع را مورد محبت خود قرار دادند.
اما ازآنجاکه خون او در رگ فرزندانش نیز جریان داشت، نام اسحاق، یکی از پسرانش را بین شهدای دشت نینوا میبینیم و ابراهیم نیز در قیام خونخواهانهٔ مختار ثقفی، فرمانده سپاه بوده و به انتقامجویی از حضرت اباعبدالله (علیهالسلام) و اهلبیتش پرداخت. از مهمترین کارهای او، جنگ با ابنزیاد و کشتن قاتلان امام حسین (علیهالسلام) است. بین فرزندان ابراهیم نیز، محمد و قاسم از راویان حدیث بودهاند.
مزار این یار بزرگوار امیرالمؤمنین، در کشور مصر، منطقهای به نام «القلج (القلاج)» در شمال شرقی قاهره، نزدیکی شهر «الخانکه» مشرف به کوه «الخضراء» است.
منابع:
محمدی اشتهاردی، محمد (1372)؛ مالک اشتر، ص ۱۸۸، چاپ دوم، تهران: انتشارات پیام آزادی.
الاعلمی الحائری، محمدحسین؛ دائرةالمعارف الشیعة العامة، ج ۲، ص ۱۳۱.
ذهبی (1413)؛ سیر اعلام النبلاء، ج ۴، ص ۳۵، چاپ نهم، بیروت: مؤسسة الرسالة.
ابناثیر (1379)؛ الکامل فی التاریخ، ج ۴، ص ۲۶۴، به نقل از علی نظریمنفرد، قصهٔ کربلا، ص ۶۷۰، چاپ ششم، قم: انتشارات سرور.
منبع: مجله بچههای آسمان