1
مردی میانه و غریب باعجله از راه رسید. سپید روی و چاق بود و دستار زردی به سر داشت. دستی به خرماها کشید و آنها را زیرورو کرد. طبقها را تکان داد و سبدش را روی پیشخوان گذاشت، سپس از شال دور کمرش، سکهای بیرون آورد و آن را محتاطانه کف دست امام علی (علیهالسلام) گذاشت و بیمعطلی گفت: «از خرماهای این طبق میخواهم!»
امام (علیهالسلام) از خرمای تازه آن طبق، مقداری توی ترازو ریخت؛ آن را وزن کرد و در سبد مرد ریخت. مرد سبد را زیر عبایش گرفت؛ به اطراف خود نگاهی کرد و با همان عجله دور شد.
وقتیکه میرفت، هراسان بود و اضطراب از چشمهایش آشکار بود.
2
امام (علیهالسلام) در دکان کوچک میثم تمار تنها بود.
میثم، ساعتی پیش، کیسههای کوچکی را در دو طرف خورجین پشمی استرش جای داد؛ بند زیر شکم حیوان را سفت کرد؛ ست به یال زبرش کشید و افسار از قوزک دستش باز کرد؛ سپس طرف دکان برگشت. نگاه او در نگاه آرام امام (علیهالسلام)، گره خورد و دوباره خجالت کشید. شرمش بیشتر شد و لبهایش را حرکت داد.
او سایهای خرد در مقابل آفتابی بزرگ بود. نسیمی از آغوش درختهای اطراف دکان وزید و تنش را مورمور کرد. استر از شوق، سروگوش جنباند. میثم بریده و نازک گفت: جسارت کردم؛ از من درگذرید؛ زود برمیگردم مولای من!
تبسم بر سیمای امام (علیهالسلام)، پررنگ شد و دعایش کرد. میثم چشم از او برگرفت؛ بر زین استر نشست و حیوان را به کوچهای بریده و منحنی، هی داد.
امام (علیهالسلام) پشت پیشخوان دکان میثم ایستاد و منتظر مشتری ماند. دکان کوچک و ساده بود؛ چند طبق بزرگ خرما بر روی یک پیشخوان ساده.
3
میثم بازگشت؛ خسته و شرمناک. سلام کرد و از استر پایین آمد. عمامه برگرفت و دستار بر موهای به هم چسبیدهاش کشید. آفتاب به وسط آسمان رسیده بود و هوا گرفته و داغ مینمود. امام (علیهالسلام) از پشت پیشخوان کنار رفت و حالش را پرسید و بعد چند سکه به او داد. آثار شرم، دوباره چینهای زیادی به پیشانی میثم انداخت. سکهها را گرفت و نگاه کرد؛ بعد یکی را برداشت و خوب ورانداز کرد و گفت: مولای من! این سکه تقلبی ست.
امام (علیهالسلام) با تعجب به سکه نگریست.
- در این صورت، آن خرماهایی هم که صاحب این سکه خریده، به کامش تلخ خواهد بود.
میثم شگفتزده، سکه را پشتورو کرد؛ سپس پشت پیشخوان رفت و آن را درون دخل انداخت. هر دو پشت پیشخوان نشستند و گرم صحبت شدند.
ناگاه مردی به عجله از راه رسید و خشمگین و پرنفس جلوی پیشخوان ایستاد. سبد خرما را از زیر عبایش درآورد و آن را روی پیشخوان گذاشت و پرخاش گرایانه به امام (علیهالسلام) گفت: آقا! این خرماها که تلخ است؛ چرا به من خرمای تلخ میفروشی؟ اصلاً مگر خرما هم تلخ میشود؛ چه چیزی به آنها زدهای؟
میثم و امام (علیهالسلام) با تبسم به هم نگاه کردند. میثم برخاست تا سکه تقلبی را از میان دخل بردارد.
مرد با خوشحالی کله کشید طرف دخل و اندیشید که چه خوب شد؛ حالا یک سکه سالم به من میرسد و اینطوری کاسبی خوبی کردهام و این دکان میشود دکان سومی که ... .
میثم دستش را دراز کرده بود: بیا بگیر سکهات را! چشمهای مرد برق زد؛ دستش را جلو آورد.
صدای میثم، این بار بلندتر از قبل و آمیخته به خشمی آشکار به گوش او ریخت؛
- بنده خدا، سکهات تقلبی است؛ خوب نگاهش کن!
- تقلبی؟ چه میگویی جوان!
صورت گرد مرد، برافروخته شد.
- یعنی چه، چرا تهمت میزنی؟
سکه را گرفت و نگاهش کرد. دندان به هم سایید و آمرانه گفت: اشتباه میکنی آقا ... بگیرش! اصلاً این سکه تقلبی ... .
- به همین خاطر خرماهایت تلخ شد وگرنه خرما که تلخ نمیشود!
مرد به چشمهای امام (علیهالسلام) که نگاه کرد، مضطرب شد؛ سکه را در دست عرق کردهاش فشرد و لبهایش را تکان داد و آهسته گفت: خرمای تلخ ... سکه تقلبی من ... و بعد گریخت. او همه کوچه را یکنفس دوید و به پشت سرش هم نگاه نکرد.
منبع: مجله پرسمان